eitaa logo
✔ عکس نوشت شهدا | سامانه ملی شهدا
1.3هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
306 ویدیو
2 فایل
©️ عکس نوشت شهدا | استوری شهدا | برای شهدا | جهت عضویت در کانال روی گزینه پیوستن کلیک کنید. پشتیبانی کانال: @birangi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 به نماز و احکام اسلامی اهمیت زیادی می‌داد. قبل از انقلاب، تیمسار ربیعی فرمانده‌ی پایگاه هوایی شیراز در ماه مبارک رمضان ساعت ۱۰ صبح، جواد را برای صرف نوشیدنی به دفترش دعوت کرد، می‌دانست جواد اهل روزه است. جواد هم نرفت. به او گفتم: امسال، سال ترفیع درجه‌ات است. با ربیعی سر ناسازگاری نگذار. اما جواد تاکید کرد: دینم را به درجه نمی‌فروشم. در پایگاه، بنایی به نام قبادی بود که برای نجات یک مقنی از چاه افتاد و خفه شد. جواد از آشپز رستوران خواسته بود از همان غذایی که تیمسار و افسران می‌خورند به خانواده‌ی قبادی هم بدهند و خودش پول آن را حساب می‌کرد. البته هیچ‌وقت به من نمی‌گفت. یک روز خانم قبادی به منزل ما آمد و موضوع را به من گفت و تاکید کرد: می‌خواهم شما هم راضی باشید‌. گفتم: آن‌چه آقای فکوری انجام می‌دهد مورد قبول و رضایت من است. به نقل از همسر شهید، کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 اول صبح بود که با سید رفیع برای رفتن به سر کار از منزل بیرون آمدیم و سوار ماشین شدیم. هنوز مسیر کوتاهی نرفته بودیم که سرعت ماشین را کم کرد و گفت: آقا جان، من می‌دانم تو بزرگِ من هستی و عمرت را برای من صرف کردی و موهایت سفید شده و چه زحمت‌هایی که کشیده‌ای. احترام شما بر من واجب است، ولی لطفا از ماشین پیاده شوید تا ماشین برایتان کرایه کنم؛ چون بعد از این مسیرمان یکی نیست و این ماشین بیت‌المال است و من حق ندارم یک قدم مسیرم را کج کنم. من با این جسارت گفتار و امانتداری پسرم و برخورد زیبایش دست‌هایم را به سوی آسمان بلند کردم و خدا را شکر نمودم. در حالی که آب از دیدگانم جاری بود و او را تحسین می‌کردم، رویش را بوسیدم و به خدا سپردمش. به نقل از پدر شهید، کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 شهید توانا موقع نماز که می‌شد، رنگش بر افروخته می‌شد، موقع نماز، اشک چشمانش جاری بود. با صدای حزینی اذان می‌گفت. توفیقی شد که در سوسنگرد پشت سر او نماز جماعت بخوانیم. وقتی تکبیرة‌ الاحرام می‌گفت بدنش به شدت می‌لرزید، خصوصا در سجده‌های آخر که دیگر از خود بی‌خود می‌شد. روزی در حین نماز، دشمن سوسنگرد را مورد هدف گلوله خمپاره قرار داد و نصف سقف آمد پایین. تعدادی از بچه‌ها زیر آوار خاک و خاشاک ماندند و بقیه بلند شدند تا از محل خارج شوند. بعد از مدتی که برگشتیم نمازخانه، دیدیم حسین نمازش را قطع نکرده و اصلا متوجه نشده که چه اتفاقی افتاده. نمازش که تمام شد، گفت: چی شده؟ طوری غرق نماز بود که متوجه نشده بود گلوله‌ی خمپاره منفجر شده و تعدادی از رزمندگان شهید و زخمی شده‌اند. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 بعد از پایان خدمت سربازی، در کمیته‌ی انقلاب اسلامی به استخدام آن نهاد درامد. مقدار حقوقی را که از اداره می‌گرفت، همه را در راه فقرا خرج می‌کرد. خیلی فعال بود و شب و روز کار می‌کرد، طوری که هفته‌ای یک روز به خانه می‌آمد و فقط شام را با هم بودیم و بعد می‌رفت. اکثر مواقع از تمام مساجد که دارای واحدهای احتیاط بودند، سرکشی نموده و نزدیک صبح به اداره برمی‌گشت. همیشه به برادرانش سفارش می‌کرد اول خدا بعد امام (ره) را فراموش نکنید. یک هفته بعد از شهادتش، خانم میانسالی به در منزل ما آمد و گفت: به سختی منزلتان را پیدا کرده‌ام، شما مادر حمید آقا هستید؟ ایشان را به درون منزل دعوت کردم و مرا بغل کرد و با گریه گفت: پسر من مریض بود و نیاز به عمل جراحی داشت. ما پول لازم را نداشتیم تا زمانیکه حمید آقا هزینه‌ی عمل جراحی پسرم را آورد و او را عمل کردند و حالش خوب شد. حتی بیش از یک‌سال برای شوهر بیکار و بیمارم، مقرری می‌داد تا این‌که خبر شهادت ایشان را شنیدم و برای عرض تسلیت آمده‌ام. به نقل از مادر شهید، کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 اصغر آقا، فرمانده‌ی گردان امام حسین (ع) بود. قبل از عملیات بدر، اطلاع دادند آقا مهدی برای بازدید به منطقه می‌آید. رفتم پیش اصغر آقا و به اتفاق برای توجیه پاره‌ای از مسائل، به هورالعظیم رفتیم و برگشتیم. شب یادم افتاد که مطالبی را به اصغر نگفته‌ام. به سمت چادرش رفتم و نزدیک که شدم دیدم نگهبان سرش را پایین انداخته و خوابیده است. برای این‌که نگهبان را بیدار نکنم، به آرامی وارد شدم و دیدم شخصی در حال واکس زدن پوتین‌های بچه‌هاست. ناگهان متوجه حضور من شد و خواست وانمود کند که کاری نمی‌کند. من وقتی اوضاع را این‌گونه دیدم، برگشتم تا معذب نشود. آن شخص، اصغر قصاب بود که نگهبان را فرستاده بود بخوابد و خودش هم نگهبانی می‌داد و هم کفش‌های بچه‌ها را واکس می‌زد. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 قرار بود عملیاتی در هور انجام شود. تمام نیروها و امکانات برای رسیدن به منطقه‌ی عملیاتی باید از آب می‌گذشتند. ما جز قایق‌های موتوری کوچک چیزی نداشتیم و هرگز به ذهنمان خطور نمی‌کرد که خشایارهای غنیمتی پوسیده را می‌توان به کار گرفت؛ اما نورالدین روز و شب با خشایارها ور می‌رفت. شب و روز داخل آب بود و خشایارها را تعمیر می‌کرد. هیچ‌وقت هم خسته نمی‌شد. عملیات آغاز شد. انتقال مهمات با قایق به کندی پیش می‌رفت، با هر قایق فقط ۲۰ تا ۳۰ گلوله خمپاره را می‌شد به معرکه رساند، اما وقتی خشایارها وارد عمل شدند، کارها سرعت گرفت. همان خشایارهای پوسیده‌ی غنیمتی، انبوه موشک‌های کاتیوشا را به جلو می‌برد. نورالدین در تلاش و تکاپو کار می‌کرد و فرمان می‌داد. اینجا فهمیدیم که آقا مهدی برای چه نورالدین را به فرماندهی زرهی انتخاب کرده، اینجا بود که فهمیدیم چرا حمید باکری می‌گفت: اگر در لشکر افرادی مثل نورالدین مقدم داشته باشیم، این لشکر از لحاظ نگهداری اموال نمونه می‌شود. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 رفتم جلوی چادر تدارکات گردان و گفتم: پوتین‌هایم پاره شده و دیگر قابل استفاده نیست. و با دستم اشاره کردم به پوتین‌هایم که دهان باز کرده بودند و ... . مسئول تدارکات گفت: باید از آقا سید نامه بیاوری، اگر او نوشت، من پوتین می‌دهم وگرنه، نمی‌توانم. رفتم دنبال آقا سید. گفتم: آقا سید، پوتین‌هایم پاره شده، گفتند شما باید نامه بدهید تا تدارکات... سید گفت: ببر کفشدوزی درستش کند. گفتم: بردم. درست بشو نیست. وضعشان خیلی خراب است. می‌بینید که. گفت: پوتین‌های من، وضعشان بهتر از پوتین‌های شما نیست، اما باید تحمل کرد. موقع نماز جلوی حسینیه تخریب، پایش را گذاشت روی یکی از پله‌ها، بند پوتینش را باز کرد. وقتی به پوتینش نگاه کردم از تقاضای خودم شرمنده شدم. پوتین سید هیچ کف‌پوشی نداشت. همه‌اش، همان کف زیرین زبرِ خانه خانه بود. دیگر حرفی برای گفتن نداشتم. بعد از نماز مغرب و عشا در حسینیه نشسته بودم غرق در فکر و خیال که دستی به شانه‌ام خورد. تا خواستم سرم را بلند کنم، دستی به طرفم دراز شد، یکی از بچه‌های گردان بود. کاغذی در دستم گذاشت و رفت. باز کردم و یادداشت را خواندم: تدارکات، لطفا یک جفت پوتین تحویل حامل نامه بدهید. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 در کنکور سراسری در رشته‌ی التکرونیک دانشگاه صنعتی شریف پذیرفته شده بود، گفت می‌خواهم به جبهه بروم، قید تحصیل را زد و راهی جبهه شد تا به فرمان امام لبیک گوید. برای چند روز آمده بود مرخصی که پدر سکته کرد و در بستر بیماری افتاد. پزشک معالج گفت او بیشتر از ده روز زنده نمی‌ماند. یوسف در تمام این مدت همّ و غمش شده بود مراقبت از پدر؛ به قول خودش می‌خواست اندکی از زحمات او را جبران کرده باشد. پدر درگذشت و مراسم پایان پذیرفت. پس از مدتی یوسف گفت می‌خواهم برگردم جبهه، از او خواستم بماند و در این شرایط تنهایم نگذارد، اما او تصمیمش را گرفته بود. اصرارش برای رفتن مرا هم راضی کرد. گفت: اگر زنده باشم برای مراسم چهلم خودم را می‌رسانم، اگر نه که هیچ. موقع خداحافظی وقتی از من دور می‌شد حس کردم برای آخرین بار است که می‌بینمش. همین‌طور شد؛ او رفت و مراسم سومش مصادف شد با چهلم پدر. به نقل از مادر شهید، کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 ابراهیم در دفترش صندوقی کنار میز کارش گذاشته بود و گه‌گاهی چند سکه داخل آن می‌ریخت. همه‌ی همکاران او کنجکاو بودند بدانند ابراهیم چرا این کار را می‌کند. تا اینکه یک روز یکی از اقوام ابراهیم که به قائم‌شهر آمده بود، سری هم به او زد و در حین گفتگو از ابراهیم خواهش کرد که اگر ممکن است یک تلفن بزند. همه تا اسم تلفن را شنیدند حساس شدند که ببینند ابراهیم چه جوابی به او می‌دهد. ابراهیم کمی مکث کرد و بعد پولی از جیبش درآورد و گرفت سمت مهمانش و گفت: این تلفن متعلق به بیت‌المال است. شما لطف کنید از مخابرات سر کوچه استفاده کنید. هزینه‌اش را هم من می‌پردازم. آن مرد حیرت‌زده و با خوشحالی راهی مخابرات شد و ابراهیم رو به همکارانش گفت: برادران! چون ما اینجا مشغول خدمت هستیم و نمی‌توانیم اینجا را ترک کنیم، اگر کاری داشته باشیم با این تلفن تماس می‌گیریم و هزینه‌اش را داخل صندوق می‌ریزیم. به نقل از حسین شیردل، کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 باران به شدت می‌بارید. چادر بچه‌ها پر از آب بود و سیل اطراف سنگرها را گرفته بود. هنوز چند روزی به عملیات مانده بود. خستگی از سر و صورت داوود می‌بارید، طوری که نای حرف زدن نداشت. او ۱۸ ساعت بود که با کار و تلاش شبانه روزی سعی در حفظ یک تانکِ غنیمتی داشت. چشمانش سرخ بود. اگر کار مجالش می‌داد همان‌جا روی خاک باران خورده می‌خوابید و دنبال جایی برای استراحت نمی‌گشت. فرمانده‌ی گردان وارد چادر که شد، رو به چند نفر از بچه‌ها که دراز کشیده و مشغول استراحت بودند گفت: یک جیپ پر از مهمات زیر باران مانده، بلند شوید جیپ را بیاوریم تا مهمات خیس نشود. با سرمای هوا و شدت باران دست و دل بچه‌ها به کار نمی‌رفت، می‌گفتند اگر ما بیاییم سیل ما را هم با خودش می‌برد. فرمانده بدون آنکه حرفی بزند از چادر خارج شد و داوود هم بدون معطلی از سنگر بیرون زد و با وجود تاریکی هوا بعد از چند ساعت کارِ طاقت‌فرسا، به هر زحمتی که بود توانست با کمک بولدزر جیپ را از داخل گل و لای بیرون بکشد و به جایی که فرمانده می‌خواست بیاورد. به نقل از میرمحمد آتش‌ور،کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 در آلمان بستری بود، یک روز وارد اتاقش شدم با دیدن انبوه پرستاران و پزشکانی که گریه می‌کردند، نگران شدم نکند اتفاقی افتاده. با پرفسور فرانسوی که در آلمان طبابت می‌کرد، در حال گفتگو بودم. او با کنایه به صمد گفت: خمینی تو را به این روز انداخته، حالا چقدر از او متنفر هستی؟ او جواب داد: عشق من به امام با همین زخم‌ها بیشتر شده. پزشکی دیگر صحبت‌ها را ترجمه می‌کرد و پرستارها به صمد و آن پزشک فرانسوی خیره شده بودند، حرف‌های صمد آن‌ها را به گریه واداشته بود؛ چرا که منتظر بودند بگوید اگر خوب شوم دیگر... ولی او می‌گفت من به محض پیاده شدن از هواپیما مستقیم به منطقه‌ی نبرد می‌روم و باز هم می‌جنگم... آن روز همه شنیدند که آن جراح فرانسوی گفت: حالا مطمئن شدم که هواپیماهای سوپراتاندارد که به تازگی به عراق داده شده، چرا کارایی ندارد. با این روحیه‌ای که در شماست، چیزی نمی‌تواند شما را متوقف کند. به نقل از برادر شهید، کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 در جبهه‌ی مقاومت تلاش‌ها و زحمات سید مراثی آن هم با زبان روزه زیر گرمای بالای ۴۷ درجه را مگر می‌شود توصیف کرد؟ در آن وضعیفِ هوا آنقدر این طرف و آن طرف، گرم فعالیت و تلاش بود که آن پوتینی که شاید در حال عادی چندین ماه قابل استفاده هست، در کمتر از یک ماه از بین رفته بود. هرقدر اصرار کردیم راضی نشد که آن پوتین‌ها را عوض کند و گفت این پوتین‌ها حق من است. حداقل باید دو سال آن‌ها را استفاده کنم. حتی زمانی که برای دیدار استاندار حلب می‌رفت پوتین‌ها را امانت گرفت و رفت. روزی هم که شهید شده بود ده دقیقه قبل از شهادتش با اصرار یکی از بچه‌ها یک جفت پوتین امانتی به او دادند و پوتین‌هایش را گرفتند و در آشغال انداختند. سید رضا باز می‌گفت آن‌ها را نگه دارید که خودم وصله می‌زنم و می‌پوشم. با اینکه همه چیز در اختیار داشت و می‌توانست به راحتی برای خودش پوتین نو بردارد اما با همان پوتین کهنه رفت‌وآمد می‌کرد. به نقل از سردار مصطفی محمدی، کتاب 🆔 @shahidemeli