eitaa logo
🥀 شهید سربلند
106 دنبال‌کننده
427 عکس
1.3هزار ویدیو
33 فایل
⚘️محسن حججی طوری شهید💔شد تا حجتی باشه برای همه ماها که دو دستی چسبیدیم به دنیا و هوس هامون .
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃🌸🍃......... می‌گفت چی گفتی زهره؟ یه بار دیگه بگو پاتْک و می‌خندید . پاتَک را پاتْک خوانده بودم. افتاده بود توی دهان محسن و سر به سرم می‌گذاشت. نه که فقط او سر به سر ما بگذارد، ما هم وقت‌هایی که جلوی آینه شعر می‌خواند یا مداحی می‌کرد دستش می‌انداختیم . به شعر و سرود خواندن علاقه داشت . در کانون مقداد شعر و مداحی می‌نوشتند برایشان. دفترچه را که می‌آورد خانه، جلوی آینه می‌ایستاد و می‌زد زیر آواز. سینه می‌زد راه می‌رفت و ممد نبودی را می‌خواند؛ ما هم دنبالش راه می‌افتادیم و ادایش را در می‌آوردیم. از دبیرستان به این طرف فایل‌های کامپیوترش را مخفی می‌کرد. ولی من بلد بودم چطوری بیاورمشان. عکس‌هایش با بچه‌های دانشگاه را پیدا کردم. موهایش را مدل زده بود با پشت موی بلند. ادا اطوار هم زیاد آمده بودند. خوابیده بودند، سر این یکی روی شکم دیگری بود و.... فقط یک جا خیلی متشخص ایستاده بودند، عکس دسته جمعی داخل کلاس ، خیلی دستش انداختیم. بعد از آن بیشتر حواسش را جمع می‌کرد. کامپیوتر توی اتاق محسن بود. آن موقع دانشگاه می‌رفت و او بیشتر باهاش کار داشت. ما فقط برای بازی می‌رفتیم سرش. سگا هم بازی می‌کردیم، دستگاه را به تلویزیون وصل می‌کردیم و می‌نشستیم به بازی. بازی‌های جنگی. بیشتر وقت‌ها هم محسن برنده می‌شد. دعوا می‌کردیم جرزنی می‌کردیم و لوس بازی‌های دخترانه داشتیم برایش. محسن هم جر می‌زد و ما سه تا خواهر با هم دست به یکی می‌کردیم و سر به سرش می‌گذاشتیم و گاهی می‌ریختیم سرش. وقتی حمام می‌رفت چراغ را خاموش می‌کردیم. یک بار در دستشویی را به رویش بستم. دنبالمان می دوید و ما را می‌ترساند ولی با اینکه زورش می‌رسید ما را نمی‌زد. گاهی که می‌خواست اذیت کند با لوله خودکار، کاغذ فوت می‌کرد به ما. دو سال بزرگتر از من بود. پشت سر هم بودیم. هم بازی بچگی همدیگر بودیم. بزرگتر که شد توی کوچه با پسرها بازی می‌کرد و من هم با دخترها خاله بازی و عروسک بازی می‌کردم. حواسش به ما بود. بچه همسایه فاطمه را زد. دویدم بزنمش، محسن نگذاشت. شروع کردم به بد و بیراه گفتن، محسن را زدم و نشستم به گریه کردن. چرخش را برداشت و من و فاطمه را گذاشت ترکش و بردمان خانه مادربزرگم تا حال و هوایمان عوض شود. بزرگ که شد چیدمان اتاقش خیلی مرتب بود. لباس‌هایش را اتو می‌کرد. تخم مرغ خیلی دوست داشت. با آن قیافه لاغر مردنی اگر صبح برایش ۵ تا تخم مرغ درست می‌کردی می‌خورد. می‌گفتیم کجایت جا می‌کنی این همه تخم مرغ رو؟ در جواب می‌گفت چاقالو خودم می‌دونم. اگر مشکلی داشتیم کمکمان می‌کرد. حالا در مسئله‌های ریاضی یا قرآن خواندن. قرآن زیاد می‌خواند. شب‌ها حافظ می‌خواند و می‌خوابید. انواع مداحی‌ها را گوش می‌داد. این اواخر توی خانه مادرم منم باید برم را زیاد می‌خواند. نوحه‌های حاج محمود کریمی را مثل خودش می‌خواند. صدایش خیلی خوب بود، ولی چون می‌خواستیم سر به سرش بگذاریم مسخره‌اش می‌کردیم. @shahidesarboland_313
🌹🍃🌸🍃....... توی یکی از اتاق‌های طبقه بالا برای کنکور درس می‌خواندم. دوست‌های مؤسسه ‌اش را می‌آورد در اتاق روبرویی و رباتیک کار می‌کردند. با اینکه ۷ ، ۸ نفر بودند جیکشان در نمی‌آمد . بهشان سفارش کرده بود . حواسش بود که من راحت درس بخوانم . می‌گفت خیلی خرخونی می‌کنی. از صبح تا شب می‌رفتم توی اتاق و مادرم برایم از پنجره آب و غذا می‌داد. برگه می‌زدم به در اتاق که من دارم از خودم کنکور می‌گیرم، در نزنید. دانشگاه که می‌رفت یک پسر معمولی بود، نه خیلی مذهبی و نه خیلی سوسول. ریش نمی‌گذاشت و لباسش را روی شلوارش نمی‌انداخت. سربازی که رفت تیپش خیلی مذهبی شده بود. مظلوم‌تر شده بود و رابطه‌مان هم سر و سنگین‌تر . دو سال از هم دور بودیم. می‌دیدم که نماز شب می‌خواند. با آداب وضو می‌گرفت ، شیر آب را می‌بست، دست می‌کشید و برای مرحله بعد شیر را باز می‌کرد، آن هم با آب سرد. بهش غر می‌زدیم که چرا آب رو یخ کردی؟ نمازهایش را با صوت می‌خواند. در دوران دبیرستان یک جور خاصی مقنعه‌ام را سر کرده بودم تا لج محسن را در بیاورم. به رویم نیاورد، به مامان گفته بود اینجوری می‌خواد بره بیرون ! حدود ۲۰ سالش بود که ازدواج کرد. برقکاری می‌رفت. می‌گفتیم زود است. ولی او دل توی دلش نبود. برای خواستگاری انگار روی زمین بند نبود. اخلاق خانمش را به دست آورده بود. می‌دانست چه نوع گل و شیرینی برایش بخرد. خانواده خانمش قبل از بله برون آمدند خانه ما. من از دانشگاه آمده بودم و چادر مشکی سرم بود که رفتم نماز بخوانم. دو دقیقه یک بار می‌آمد می‌گفت چرا نمیای بیرون؟ می‌خوان تو رو ببینن. گفتم نماز نخوندم. می‌گفت بَده زود بیا بیرون. وقتی رفتند با صحبت‌هایی که شد فهمیدم که صد در صد همدیگر را می‌خواهند. انتخاب همسرش خیلی برایم عجیب بود. توقع داشتم به شیوه سنتی ازدواج کند. شب قباله برون وقتی رفتیم خانه عروس آهنگ گذاشته بودند و دو طبقه خانه پر از آدم بود. لباس مجلسی پوشیده بودند. ما بهت زده بودیم. اصلاً رسم نجف آبادی‌ها نیست که شب قباله دختر لباس بپوشند و مهمان زیاد دعوت کند. فقط سه چهار نفر بزرگترها را دعوت می‌کنند و قباله می‌برند. ما با مانتو و شلوار رفته بودیم نه لباس مجلسی. محسن هم هی پیام می‌داد به ماها که آهنگ را کم کنند حرص می‌خورد. آقایان طبقه پایین قباله برون کردند. محسن و بابای زهرا آمدند توی خانم‌ها صورت قباله را خواندند و بعد مامانم النگو دست زهرا کرد به عنوان نشان. بار اول که رفت سوریه فقط خانمش می‌دانست. موقع رفتن، لحظه آخر فقط دم گوش بابا گفته بود می‌رود سوریه. از سوریه که آمد حال و هوایش عوض شده بود، زندگی قبل از سوریه یک طرف و زندگی بعد از سوریه هم یک طرف. انگار همان جا در حرم حضرت زینب سلام الله علیها جا مانده بود. هر هفته پنجشنبه‌ها میرفت قم. میگفتیم ماشین خراب میشه، استهلاک داره. چه حوصله‌ای داری هر هفته تو این هوای گرم. برای بار دوم که می‌خواست برود سوریه، مامانم زنگ زد و گفت همتون بیاید محسن می‌خواد بره . خواهرهایم و مادرم گریه می‌کردند. مریم از راه آمد داشت گریه می‌کرد. محسن گفت فکر کردید من شهید می‌شم یا طوریم میشه؟ مگه سری قبل چیزی شد؟ همه انگار از ته دل می‌دانستیم که این بار اگر برود دیگر برنمی‌گردد. لطفا به ما بپیوندید 🌺 کپی حرام @shahidesarboland_313
🌹🍃🌸🍃........ زودتر رفتیم ترمینال. رفت خانواده خانمش را آورد. توی تاریکی شب و بین اتوبوس‌ها با هم عکس یادگاری انداختیم. موقعی که بغلش کردم گفتم کجا می‌خوای بری؟ گفت گریه نکن. خوب، شما باید سنگ صبور مادر باشید. توی دلم گفتم نه به خونه که گفت شهید نمی‌شم نه به این حرف‌اش. پا را که گذاشت روی رکاب اتوبوس برگشت و گفت جوانان بنی هاشم علی اکبرتون داره میره. همه زدیم زیر گریه. رفتیم و فردایش از تهران به همه پیام داد و از تک تکمان حلالیت طلبید. در جوابش نوشتم التماس دعا، حرم حضرت زینب که رفتی خیلی دعامون کن و مواظب خودت باش. گوشی‌هایشان را ازشان گرفته بودند، خودش زنگ می‌زد به مادرم. یک بار من گوشی را برداشتم، آخرین صدایی هم که ازش شنیدم همان موقع بود. شب قبلش که گفتند محسن اسیر شده خواب عجیبی دیدم. توی خانه همه با چادر مشکی نشسته بودند دور ۲ تا تابوت. تعجب کردم که اینجا کجاست و این تابوت‌ها مال کیست؟ یکی چادرش را کنار زد و گفت که این‌ها مدافع حرم هستند که آوردند. سر کار بودم که شوهرم زنگ زد و گفت باید بریم خونه بابا، بهم زنگ زده و گفته بیا. نگران گفتم طوری شده؟ می‌خوای حال من بد نشه! گفت نه بیا بریم. گفتم نه طوری شده که تو به من نمی‌گی. آمد جلوی آزمایشگاه دنبالم. گفتم برمی‌گردیم؟ مرخصی بنویسم؟ گفت نه فکر نکنم برگردیم. دیدم انگار گریه کرده، صورتش پف آلود و سرخ شده بود. گفتم چی شده؟ گفت خاک رفته تو چشمم. دلهره پیدا کردم، ولی اصلاً فکر نمی‌کردم برای خانواده خودم اتفاقی افتاده باشد. رفتیم خانه‌شان نشستم روی مبل. دیدم شوهرم گریه می‌کند، مادر شوهرم سراسیمه است. شوهرم رفت برایم یک لیوان آب آورد. گفتم شما چتون شده؟ چیزی شده که به من نمیگین؟ یک لحظه دلم هری ریخت. به چشم‌های شوهرم نگاه کردم و پرسیدم محسن! گفت بله. جیغ زدم و پا شدم. پدر شوهر و مادر شوهرم دنبالم دویدند. نفهمیدم چطور پله‌ها را پایین آمدم و نشستم پشت ماشین. شوهرم گفت پاشو خودم رانندگی می‌کنم. تا خانه مادرم فقط خودم را می‌زدم و گریه زاری می‌کردم. هنوز نمی‌دانستم چه شده. گفت محسن زخمی شده. خانه مادرم که آمدم دیدم همه دور هم جمع شده‌اند. عمه‌ام گفت که محسن اسیر شده. از خدایم بود که محسن یک تیر بخورد و شهید بشود و دست داعشی‌ها نیفتد. تا شب گریه زاری کردیم. خیلی دعا کردیم. شوکه بودیم که چرا محسن اسیر شده؟ عکس اسارتش هم آمد. مظلومیت و شجاعتش را دیدیم. شب اول که عکس سر بریده‌اش منتشر شد، خاله‌ام زنگ زد و خبر داد. ولی گفت به مادرت نگو تا صبح. نمی‌توانستیم برای سری بریده‌اش گریه کنیم. توی خودمان می‌ریختیم، دیدم مادرم حالش از اسارت محسن خیلی بدتر است. گفتم مامان خدا را شکر محسن شهید شد. سر محسن را بریده بودند. بعدش فهمیدیم که بدنش را قطعه قطعه کردند. محسن به این لاغری را که من کامل بغلش گرفته بودم چطور تکه تکه کرده بودند! روضه مجسم بود. هرچه درباره وقایع کربلا شنیده بودیم در داداش خودمان و نزدیک‌ترین فرد به خودمان برایمان مجسم شد. افسوس می‌خورم که ای کاش موقع رفتنش زیر گلویش را نبوسیده بودم. فقط یک چیز آرامم می‌کرد، شجاعتش وقتی به طرف ماشین می‌رفت. حس کردم دلم آرام‌تر شد. اگر می‌دیدیم که به دست و پایشان افتاده چقدر ناراحت می‌شدیم، چقدر گریه می‌کردیم، چقدر داغمان بیشتر می‌شد. اما وقتی با آن صلابت داشت می‌رفت، با اینکه می‌دانست، دارند می‌برند، شکنجه‌اش کنند، یعنی من خوبم، شما هم دلتان قرص. لطفا به ما بپیوندید 🌺 کپی حرام @shahidesarboland_313