🥀
#پدر
ماه رمضان بود.
فک وفامیل دور هم جمع بودیم برای افطار.
توی سروصدا و صحبت و اختلاط ، محسن وارد شد.
یکی گفت به ! .....آقا محسن !
و همه زدند زیر خنده.
یک لحظه نگاهش توی نگاه من قفل شد.
ریشهایش را زده بود و فقط زیر لبش اندازه یک دکمه باقی گذاشته بود.
همانطور که خیره شده بودم بهش لبخند زدم.
آن شب زودتر خداحافظی کرد و رفت.
گفت توی مؤسسه کار دارم اما مؤسسه هم نرفته بود.
آمده بود خانه و ریشش را درست کرده بود.
رابطه من و محسن اشاره ای بود. لازم نبود حرفی بزنم از نگاهم ، اخمم یا لبخندم حرفم را می گرفت.
از بچگی بابایی بود ، همیشه چسبیده به من حرکت میکرد.
در ریزترین کارهایش از من مشورت میگرفت.
میدانست مخالفت نمیکنم و فقط راهکار می دهم.
عادت نداشتم جزئیات را ازش بپرسم ولی گاهی خودش میگفت.
دورادور هوایش را داشتم ، برای همه بچههایم همین طور بودم.
البته با مادرشان راحتتر بودند و درد دل میکردند.
رابطه من با همشون سنگین بود.
شاید این شیوه را از پدربزرگم ارث برده بودم.
پدربزرگم آشیخ ابوالقاسم امام جماعت مسجد حکیم نجفآباد بود.
ورد زبانها بود که پای درس آیتالله بروجردی ، آیتالله صدر و آیتالله حجت ، زانو زده.
از قدیم رسم بود کاسبها بعداز نماز صبح در مسجد یک ساعتی درس مکاسب میخواندند و بعد در مغازههایشان را باز میکردند.
هم خیر و برکت می آورد برای کسب و کارشان هم معاملاتشان به حرام نمیافتاد.
پدربزرگم صبحها مکاسب درس میداد و بعد از نماز مغرب و عشاء قرآن.
قرآن را توی همان جلسات یاد گرفتم ، قبل از اینکه به مدرسه بروم.
شیخ احمد حجتی برادر پدربزرگم از شاگردان خاص مرحوم آخوند خراسانی بود.
وقتی از نجف برگشت به فکر افتاد که در نجفآباد حوزه علمیه راه بیندازد.
همراه با شیخ ابراهیم ریاضی ، حوزه علمیه را راهاندازی کردند و کارشان شد یارگیری برای حوزه.
بلند میشدند میرفتند توی روستاها و بچههای مستعد را شناسایی میکردند و به خانوادهشان میگفتند این یکی بچهات را بده برای امام زمان.
مخارج زندگی و تحصیلاتشان را هم تقبل میکردند.
ایشان یکی از مبارزان اصلی با جریان بهائیت در نجفآباد بود.
معروف است که ایشان الاغی داشته که بعد از بحث و درس سوارش میشده و میرفته سراغ کشاورزی و مخارج زندگیاش را از این راه به دست میآورد.
پدربزرگم برخلاف برادرش گوشهنشین بود.
خودش بود و مسجد و رتق و فتق کارهای مردم محل.
بعد از نماز لباسش را درمی آورد و توی آبدارخانه میایستاد به کار.
مسجد را با دستهای خودش ساخته بود.
بعدها در کنار مسجد حسینیه حکیم که ملک مادریشان بود را هم ساختند.
#شهید_حججی
@shahidesarboland_313
🥀
#پدر
بعدها از امام خمینی ، آیتالله صدر و آیت الله حجت اجازه ی دریافت وجوهات گرفت.
مردم وجوهات شان برای ایشان میآوردند.
اما ایشان آنقدر مقید بود که هدیه هر کسی را برای مسجد قبول نمیکرد.
نه اهل تشویق بود نه تنبیه ، باوجوداین ما دوست داشتیم دنبالش برویم.
عمویم محمد علی افتاد در وادی طلبگی و به دست امام خمینی معمم شد.
زمان دفاع مقدس هم درس و بحث بحث را رها کرد و رفت جبهه و شهید شد.
بعدها تمام فرزندان شیخ ابوالقاسم روحانی شدند.
نجفآبادی ها درعین اینکه روحیه ایثار جهاد و شهادت بالایی دارند ، غالبشان خیلی به انجام اعمال دینی مقید اند. برای همین بچهها دست چپ و راستشان را که میشناسند به پدر و مادرشان نگاه میکنند ، نماز میخوانند و روزه می گیرند.
این طور نیست که حالا ٩ سالگی یا ۱۵ سالگی به تکلیف برسند و قبلش تنفس باشد.
از هر وقت می توانند شروع می کنند.
تشویق و تنبیه هم نداریم ، تکلیف است دیگر.
من با بچههایم همین طور بودم.
اگر میخواستم کاری بکنند اول آن کار را خودم انجام میدادم که آنها هم یاد بگیرند.
کاری که نمیخواستم انجام بدهند خودم هم سمتش نمیرفتم.
حرمت بچههایمان را نگه میداریم تا آنها هم حرمت مارا نگه دارند.
جلویشان دراز بکشیم یا رکابی بپوشیم ، نه اصلاً چنین رفتارهایی را نمیپسندیم.
دوران راهنمایی ترک تحصیل کردم.
معلم ها خانم بودند و سر لخت ، ته کلاس می نشستند پیش دانش آموزان بزرگتر.
فضایی که میساختند تحملش برای ما سنگین بود.
همین شد که ما هر روز غایب بودیم و افت تحصیلی کردیم ، بعد هم درس و مدرسه را رها کردیم و رفتیم سراغ بنایی.
محسن راهنمایی بود که با یکی از دوستانش به نام همتی ها از طرف مؤسسه شهید کاظمی رفت اردوی راهیان نور.
وقتی برگشت گفت میخواهم بروم مؤسسه.
تازه از اردو آمده بود و دستهایش هم ریخته بود بیرون.
چون شناختی نداشتم قبول نکردم.
گفتم ببین یه اردو رفتی ناراحتی پوستی گرفتی.
نمیخواد بری بشین سر درس.
تااینکه یک شب آمد ، دیدم دم در خانه با پسر ریزنقش مؤدب و تر و تمیزی ایستاده است به صحبت.
گفتم بیایید توی خانه حرف بزنید.
اصلاً از ایستادن دم در خانه خوشم نمیآمد.
همتی ها را که دیدم رضایت دادم محسن هم برود مؤسسه.
یکی دو جلسه هم رفتم مدیرش را دیدم و با کارهایشان آشنا شدم و خیالم راحت شد.
حتی مدتی بچههای مؤسسه جا نداشتند ، اتاق بالا رو سفید کردم برق کشیدم و دادم دستشان.
دوست داشتم فعالیت فرهنگی بکنند.
خودش هم جسور بود.
توی انجمنهای دانشآموزی عضو میشد گاهی پیگیر یک مسأله میشد و پایش کشیده میشد به آموزش و پرورش.
از آن طرف در درسهای حفظی هم خیلی قوی بود.
موقع انتخاب رشته مدیر مدرسهشان خیلی اصرار کرد برود دبیرستان صدرا که وابسته به سازمان تبلیغات بود ، اما محسن پایش را کرد توی یک کفش که میخواهد برود رشته برق.
برق را به خاطر دوستش حسین موسی عرب انتخاب کرد.
من خیلی دوست داشتم برود صدرا.
میگفتم هم از لحاظ اعتقادی برایت خوبه هم پسفردا یک وکیل خوب میشی.
اما دیدم دوست نداره دنبالش را نگرفتم.
با موسی عرب کار میکردند.
کارت ویزیتی چاپ کرده بودند به نام صاعقه و کارهای برقی انجام میدادند.
فوق دیپلمش را که گرفت به سرش افتاد برود سربازی.
قید ادامه تحصیل را زد.
یک روز من را برد سر قبر عموی شهیدم و آنجا بحث ازدواجش را پیش کشید.
جوانی خودم یادم افتاد.
شش ماه خدمت بودم و آمده بودم مرخصی نشسته بودیم زیر کرسی......
#شهید_حججی
@shahidesarboland_313
🥀
#پدر
مادربزرگم گفت: میخوای برات زن بگیریم؟
گفتم: بله .
گفت چشمم روشن حالا کی؟ زهرای حاج غلامعلی یا زهرای دایی مختاری؟
هر دو نفر یکی بود ،
همونی که میخواستم.
همونی که بعد از عقدمان دیگر دلم بند نمیشد و هر هفته شده بود از سیم خاردار پادگان هم بگذرم میآمدم برای دیدنش ، مادر محسن.
دوتا از بچههایم در خانه پدری به دنیا آمدند.
توی اتاقهای طاق چشمهای.
اتاق ما آخری بود.
صبح تا عصر میرفتم بنایی و بعد یک بقچه نان برمیداشتم میرفتم سر زمین وسط زمینهای کشاورزی خانه میساختم.
شبهایی که مهتاب بود تا یک و دوی بعداز نصف شب کار میکردم.
من با دست زیرزمین میکندم و شهرداری با لودر پر میکرد.
خیلی سختی کشیدیم برای آن خانه.
محسن آنجا به دنیا آمد.
بعد آنجا را فروختیم و همین خانهای که الان در آن زندگی میکنیم را ساختم.
دستهایم که به سیمان حساسیت پیدا کرد ، بنایی را گذاشتم کنار و تاکسی خریدم.
از فکر اومدم بیرون.
گفتم : خیلی خوب ، کسی را هم زیر نظر داری ؟
گفت توی دانشگاه یکی رو دیدم.
گفتم برو سربازی و بیا دنیات عوض میشه.
شاید کسی که الان انتخاب کردی اون موقع انتخابت نباشه.
به حرفم گوش داد.
سربازی رفتن من و محسن خیلی شبیه بود.
از روی رگ لجبازی نجفآبادی مان گفتیم میخواهیم برویم ارتش.
به خاطر انضباط و مقررات سختی که بر ارتش حاکم است دلمان میخواست تجربهاش کنیم.
محسن آموزشیاش اردبیل بود و بعد هم افتاد دزفول.
بااینحال توی سربازی هم دست از فعالیتهای فرهنگیاش برنداشته بود.
فرمانده اش بعد از شهادتش عکس محسن را توی گوشیش نشانم داد و گفت دیده بودی مافوقی عکس سربازش را نگه دارد؟
گفتم نه.
زمانی که بنایی میرفتم ، محسن گاهی میگفت بابا امروز کارگر نگیر من میام.
من همیشه مزد کارگرها را قبل از اینکه لباسهایشان را عوض کنند میدادم.
به این حدیث معصوم در کارم پایبندم که می گویند : مزد کارگر را بدهید قبل از اینکه عرقش خشک شود.
برای محسن هم همین طور بودم.
اما نمیدیدم پول خرج کند. زیر نظرش میگرفتم.
میدیدم نه کفش و لباسش عوض می شود ، نه اصفهان می رود.
به مادرش میگفتم عجب مشت بسته ای دارد ؟
بعدها فهمیدم که پولهایش را توی اردوهای جهادی مؤسسه خرج کرده.
بااینحال آدمی نبود که از من درخواست کند برایش چیزی بخرم.
وقتی میخواست کامپیوتر بخرد با هم رفتیم ، دید و انتخاب کرد.
دیدم منمن میکند.
گفتم پول کم داری ؟
بقیهاش را گذاشتم و کامپیوتر خرید.
#شهید_حججی
@shahidesarboland_313
🥀
#پدر
برای ازدواجش به مادرش گفته بود کسی را دوست دارد.
به مادرش گفتم خدا آخر و عاقبتمون رو بخیر کنه ، معلوم نیست کجا خمیر کرده.
وقتی گفت از بچههای مؤسسه است و میشناسمش و دختر خوبی است قبول کردم.
ته دلم مخالف بود اما چون بهش اعتماد داشتم به رویش نیاوردم و رفتیم خواستگاری.
خانواده خانمش فقط دو تا دختر داشتند.
پدر خانمش شرط کرد و گفت من میخوام یه پسر وارد خونم بشه ، دوماد نمیخوام.
برای همین خودم به محسن گفتم مثل پسرشون باش.
بیشتر با اونها باش ، خلأ پسر رو براشون پرکن.
زمزمه رفتن محسن به سپاه اول توی خانوادهی خانمش پیچید.
من خودم دوست داشتم عضو سپاه بشوم.
اوایل جنگ که رفتم جبهه نشد.
اما در مورد محسن مخالفت کردم که جای پایش را سفت کنم تا فردا کسی اعتراض نکند.
به پدرخانمش گفتم آدم نظامی اختیارش دست خودش نیست.
شب و نصف شب زنگ میزنند.
باید زن و بچه رو ول کنه بره به امون خدا ، بعداً گله نکنی.
به مادرش هم گفتم کسی که سپاه بره جون سالم بهدر نمیبرد ، یا شل و پل میشه یا کشته ، بعداً گریه و زاری نکنی.
از وقتی رفت توی سپاه نگرانش بودم.
همیشه نگرانش بودم ، اما فکر نمیکردم به این زودی شهید شود.
سید رضا نریمانی شعری داره که میگه (( یه دست گل دارم برای این حرم میدم....))
روی این شعر حساس بودم.
اگر میشنیدم بهم میریختم.
کسی حق نداشت توی خانهی ما این مداحی را گوش کند یا بخواند.
شبی که محسن میخواست برود ، از چهرهاش فهمیدم که دیگر برگشتنی نیست.
من این چهرهها را توی جبهه شبهای عملیات زیاد دیده بودم.
قیافههایی که میدانستی آخرینبار است نگاهشان میکنی.
خداحافظی آخر ، محسن هم آب پاکی را روی دست ما ریخت.
زیاد بغلش نکردم.
وقتی پایم را بوسید سریع جدایش کردم ، فاصله را حفظ میکردم.
همه برای بدرقهاش رفتند ترمینال اما من نرفتم.
وقتی زنگ میزد با هاش حرف نمیزدم و وقتی هم اسیر شد دعا نکردم که برگردد.
توی باجهی بانک بودم که پدر خانمش زنگ زد.
گفتم توی بانکم.
طاقت نیاورد ، اومد پیشم و گفت این بچه رو گرفتن.
از سپاه آمدند خانه مان.
گفتند چون عکسش رو پخش کردن احتمال مبادله هست.
گفتم خودتون رو خرج نکنید ما راضی نیستیم.....
#شهید_حججی
@shahidesarboland_313
🥀
#پدر
میدانستم محسن آمدنی نیست.
بالاجبار نرفته بود.
کسی که دنیا را دوست ندارد نمیتوانی بهزور نگهش داری.
دعا کردم شهید شود.
مادر و خواهرهایش بیقراری میکردند.
همان شب خبر شهادتش آمد. وقتی گفتند پیکرش قرار است بیاید ؛ رفتیم تهران ، من و خانم و پدر خانمش.
پنجشنبه بود.
منتظر بودیم ، گفتند که امروز نمیآید.
امشب توی سوریه برایش مراسم میگیرند.
گفتم اگر میشه ما رو ببرید سوریه ، حتی اگه شده با هواپیمای باربری.
قبول کردند.
وقتی رفتیم خبری ازش نبود.
فهمیدیم برای اینکه دل ما نشکند اینطور گفتهاند.
گفتند باید آزمایش دیانای انجام بدهیم ، شاید تکههایی که به ما تحویل دادهاند مال یک بدن نباشد و دروغ گفته باشند.
بعد از آن هم چند بار شایعه شد که میآورندش.
اما حاجقاسم سلیمانی گفته بود به کسی اعتماد نکنید تا خودم زنگ بزنم.
حاجقاسم زنگ زد و گفت وقت آمدنه ، چی صلاح میدونید ؟
گفتم اگه میشه ببریمش مشهد برای طواف ، چون اذن شهادتش را از امام رضا گرفته.
مشهد که رفتیم قضیه لو رفت و مراسم باشکوهی برایش گرفتند و روز بعد در حسینیه امامخمینی آقا به تابوتش بوسه زد و بعد هم آن تشییع های باشکوه.
میدانستم محسن شهید میشود ، اما این اتفاقات را پیشبینی نمیکردم.
فیلم اسارتش را که دیدم توقع نداشتم محسن آنطوری ظاهر بشود.
اگرچه محسن خودش نبود.
داشت از جایی هدایت میشد.
هدفی داشت و داشت میرفت سمتش.
حتی به اطرافش نگاه نمیکرد.
هیچوقت برای شهادتش حسرت نخوردم.
فقط حسرت اینرو خوردم که چرا نشناختمش و خوبیهایش را بعد از شهادتش از این و اون شنیدم.
#شهید_حججی
@shahidesarboland_313