~🕊️
کتاب: سلیمانی عزیز
قسمت هفتم :
⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️
در جوانی به آرزوم رسیدم.
من هم یکی از کسانی بودم که توفیق زیارت خانه خدا🕋 نصیبم شده بود.
بعثه رهبری بودیم. توی آسانسور حاجی را دیدم بعد از سلام و احوالپرسی، به حالم پرسید.
خیلی خوشحالم که لباس احرام پوشیدم که می خوام برم طواف🕋.
با نگاهش مهربانی به صورتم پاشید و گفت:« نه!چه حالی داری؟»
دوباره گفتم:«خدا رو شکر مُحرم شدن کنار خونه خدا🕋حس خیلی خوبیه.»
انگار که قانع نشده باشد، دوباره حالم پرسید.جواب من همانی بود که گفته بودم.
پرده اشک جلوی چشم هایش را
گرفت وگفت:« من که این لباس رو پوشیدم،احساس می کنم الان توی شلمچه هستم،شب عملیات کربلای ۵، بچه ها هم دورم هستند.»
روزی نبود، جایی نبود، لحظه نبود، که یاد یاران شهیدش برایش کم رنگ شود.
تابود، برای وصال اشک میریخت و تمنای شهادت داشت.
➡️➡️➡️➡️➡️➡️➡️
با هم مشرف شده بودیم به حج🕋؛هرکدام توی کاروانی مسئولیت داشتیم.
محل اسکان حاجی به مسجد النبی🕌 نزدیکتر بود. شب ها که کارهایم تمام میشد،میرفتم سراغش.
آن موقع ها ساعت یازده شب درهای مسجد النبی🕌 را می بستند.
نیمه های شب🕛، دوتایی راه می افتادیم سمت مسجد🕌.
یکی دو ساعتی منتظر می ایستادیم ونگاه مان را گره میزدیم به گنبد خضرای پیامبر«ص»🕌تا شرطه ها بیایند درها را باز کنند.
من و حاجی جزو اولین نفراتی بودیم که میرسیدیم به روضه منوره.
چه شب هایی که نافله مان را در جوار روضه پیامبر«ص»خواندیم.
سال71؛ اوج گرمای عربستان بود.
روزها پیگیر کارهایی بودیم که بهمان محول شده بود.
گرمای صحرای عرفات🥵، نفست را میبُرید،هلاک یک لیوان آب خنک⛲ بودیم،اما حاجی عهد کرده بود که با زبان روزه وارد صحرای عرفات شود.
➡️➡️➡️➡️➡️➡️
#ادامه دارد
🇮🇷 |#مرد_میدان | #حاج_قاسم
𖦹----•••❀•☕️ 🔗 •❀•••----𖦹
ʝơıŋ➘| @haaj_gasem313
𖦹----•••❀•☕️🔗 •❀•••----𖦹
~🕊️
کتاب: سلیمانی عزیز
قسمت هشتم :
➡️➡️➡️➡️➡️➡️
جنگ تمام شده بود.یگانها از وسط جنگ برگشته بودند توی شهر لشکر ثارالله «ع» کرمان هم.
ماموریت های حاجی شده بود برقراری امنیت شرق کشور، کرمان، سیستان و بلوچستان و هرمزگان.
سلاح گرم🔫 مثل نقل ونبات ریخته بود توی دست وبال اشرار.
تا می توانستند آتش 🔥میسوزاندند و جولان میدادند.
عهده کمی از مردم را هم به بهانه پول💰 کشانده بودند سمت خودشان، گروگان میگرفتند، اخاذی میکردند وترس و دلهره می انداختند به جان زن و بچه مردم👨👩👦.
حاجی شرشان را خواباند.
هم از رسانهها اعلام کرد، هم بزرگان طایفه ها را دعوت کرد.
حرف آخرش رااول زد وگفت:«تا تاریخ فلان باید سلاح هاتون🔫 رو تحویل بدید.
داشتن سلاح🔫 جرمه و اگه تحویل ندید به عنوان شرور با شما برخورد میکنم.»
همین طور اسلحه🔫 بود که میآوردند تحویل میدادند.
گفته بود هرکس سلاح🔫 تحویل بدهد و دنبال شرارت نرود در امان است.
آمده بودند و اسلحه🔫 تحویل داده بودند.
حاجی به قولش وفا کرد و به تک تکشان امان نامه داد.
فکر بعد از این را هم کرده بود. آدمی که بیکار باشد و درآمد💰نداشته باشند چه تضمینی داشت دوباره پایش نلغزد.
چقدر به این در وآن در زد تا توانست چهارصد تلمبه آب 🚰جور کند.
همه را تقسیم کرد بینشان. هم سرشان را به زمین و کشاورزی 🌾گرم کرد هم لقمه حلال گذاشت توی سفره هایشان.
⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️
#ادامه دارد
🇮🇷 |#مرد_میدان | #حاج_قاسم
𖦹----•••❀•☕️ 🔗 •❀•••----𖦹
ʝơıŋ➘| @haaj_gasem313
𖦹----•••❀•☕️🔗 •❀•••----𖦹
~🕊️
کتاب: سلیمانی عزیز
قسمت نهم
⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️
معروف بود به کامران ساواکی.
جنوب استان کرمان را با دارو دسته ای که داشت قبضه کرده بود.مردم بیچاره جرئت نفس کشیدن نداشتند.
اگر کسی راپورت کارهایش را میداد یا میخواست جلویش قد علم کند خونش به پای خودش بود.
کامران جلو، آدمهایش پشت سر.
یک صف طولانی سلاح🔫 بدست آمده بودند امان نامه بگیرند.
دروبین📹 از کنار صف رد شد تا رسید به نفر اول.
مرد آفتاب سوخته سبیل در رفته سلاحش🔫 را که تحویل داد توی قاب دوربین📹 نگاه کرد و گفت:« من سلاحم🔫 رو تحویل دادم به جمهوری سلیمانی.»
یکی دیگر از لای صف بلند شد و صدا زد:« من طرفدار جمهوری سلیمانی ام.»
حاجی خودش هم بود.
وقتی شنید لبخندی زد 😊و گفت:« ما جمهوری سلیمانی نداریم،اینجا جمهوری اسلامیه.
▶️▶️▶️▶️▶️▶️
#ادامه دارد
🇮🇷 |#مرد_میدان | #حاج_قاسم
𖦹----•••❀•☕️ 🔗 •❀•••----𖦹
ʝơıŋ➘| @haaj_gasem313
𖦹----•••❀•☕️🔗 •❀•••----𖦹
~🕊️
کتاب: سلیمانی عزیز
#قسمت یازدهم
⭕⭕⭕⭕⭕⭕
امنیت منطقه که سپرده شد به فرمانده سلیمانی، حساب کار اشرار آمد؛
خیلیهایشان آمدند پرچم🇮🇷 جمهوری اسلامی
مانده بود باندی که سرکرده شان خیلی قلدر بود؛ حدود چهل پنجاه نفر برایش کار می کردند.
میخواستند با خرابکاری هایشان جاده ها🛣️ را ناامن کنند به اسم جمهوری اسلامی🇮🇷.
نه ژاندارمری حریفشان شده بود،نه بچههای کمیته.
فکر میکردند 🤔این بار هم مثل دفعه های قبل چند نفر را سر می بُرند، بقیه هم عقب نشینی می کنند؛ اما حاجی آدمی نبود که کم بیاورد.
هفت شبانه روز نقطه به نقطه روستا را گشتیم تا گیرشان آوردیم.
وقتی دیدند از آسمان🌌 و زمین🗺️ محاصره شده اند، چادر زن هایشان را پوشیدند و فرار کردند.
ما خیال عقب نشینی😤 نداشتیم؛ دوروز🥵 درگیر بودیم.
آخرسر خودش باداوطلب شد تسلیم شود😟😟.
پنج پاسدار 💂گروگان گذاشتیم تا بیاید کرمان با حاج قاسم صبحت کند.
نمی دانم در اتاق جلسات چه گذشت که طرف وقتی آمد بیرون، زار زار گریه😭 میکرد.
پرسیدم:« چی شده؟اتفاقی افتاده؟
گفت:« ابهت این مرد من رو گرفته🥺.
بذارید اگر کشته میشم به دست این کشته بشم که افتخاری برام باشه.»
حاجی اینبار از در رأفت وارد شد و طرف را تامین داد.
#ادامه دارد
🇮🇷 |#مرد_میدان | #حاج_قاسم
𖦹----•••❀•☕️ 🔗 •❀•••----𖦹
ʝơıŋ➘| @haaj_gasem313
𖦹----•••❀•☕️🔗 •❀•••----𖦹
~🕊️
کتاب: سلیمانی عزیز
قسمت دهم
▶️▶️▶️▶️▶️▶️
درست تنگ بودند ودر آمد💰 درست و حسابی نداشتند.
آن وقتها هم که حالا فرهنگ خرما خواری نبود تا از فروش محصول بتوانند زندگی راحتی داشته باشند.
وسوسه های اشرا خامشان میکرد و در قبال پول 💰می شدند کار چاق کن آنها.
حاجی بیکار نماند.
و فکر کرد چه طوری می شود جلوی در دام افتادن جوانهای عشایری را بگیرد.
خیلی از جوانها سرباز فراری💂 بودند. چون کار پایان خدمت نداشتند و دستشان به جایی بند نمیشد از بیکاری میرفتند سمت اشرا.
قرار شد، فراری ها بیایند و لباس سربازی بپوشند اما توی منطقه خودشان خدمت کنند.
تازه حقوق 💰هم بگیرند.
عهده زیادی از این ها زن و بچه 👨👩👦👦داشتند این شرایط به نفع خودشان کنار زن👩 زندگیشان میکردند در آمد 💰داشتند.
و بعد هم کارت🗂️ می گرفتند می توانستند گواهینامه رانندگی بگیرند و بروند.
جایی استخدام شوند و یا پروانه کسب بگیرند و یک کار حلال آبرودار دست و پا کنند.
خیلی از سربازهای 💂عشایری سواد بیشتری داشتند با پیگیریهای حاجی به نیروی انتظامی هم شدند.
#ادامه دارد
🇮🇷 |#مرد_میدان | #حاج_قاسم
𖦹----•••❀•☕️ 🔗 •❀•••----𖦹
ʝơıŋ➘| @haaj_gasem313
𖦹----•••❀•☕️🔗 •❀•••----𖦹
~🕊️
کتاب: سلیمانی عزیز
#قسمت دوازدهم
⭕⭕⭕⭕⭕⭕
کارهایش که رایت وریس شد، فرستادش مشهد🕌.
میخواست امام رضا واسطه شود برای پذیرش توبه آن بنده خدا.
در این مدت، هم برای روستایشان تلمبه آب 🚰برد و هم زمین کشاورزی🗺️🚜 بهشان داد.
مشهدی وقتی برگشت،چسبید به کار کشاورزی.
دیگر پاک شده بود مثل طفلی تازه از مادر زاده میشود.
⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕
سه راه دشتک، مرزایران🇮🇷، افغانستان🇦🇫 و پاکستان🇵🇰، ناامن ترین نقطه؛
جایی که امنیتش دستهای فرمانده قرارگاه قدس خود را میبوسید.
نماینده ولی فقیه بودم.
به حاجی گفتم می خوام به محل منطقه توجیه شم.خودش پیش قدم شد.
آن موقع سرتیپ بود.درجه هایش را کَند و گذاشت تو جیبش.
سه چهار ساعت⌚توی جاده از کوه⛰️ و کمر🤕 و دشت🏕️ و بیابان🏜️ بالا پایین شدیم.
قرص و محکم بالای وانت ایستاده بود و یک به یک گزارش میداد؛ از استقرار نیروها تا موانعی که سر راهشان بود.
در تمام دست اندازها و سرازیری ها لحظه ای ندیدم خم به ابرو🤨 بیاورد،
انگار نه انگار که بدنش پر از تیر و ترکش است😒.
میتوانست فرمانده گردانی، کسی را بفرستد اما خودش آمد؛ شاید هیچ کس به اندازه فرمانده قرارگاه منطقه توجیه نبود.
#ادامه دارد
🇮🇷 |#مرد_میدان | #حاج_قاسم
𖦹----•••❀•☕️ 🔗 •❀•••----𖦹
ʝơıŋ➘| @haaj_gasem313
𖦹----•••❀•☕️🔗 •❀•••----𖦹
~🕊️
کتاب: سلیمانی عزیز
#قسمت سیزدهم
⚪⚪⚪⚪⚪⚪
خیلی هنر🎨 کنیم،نصفه شب دل از رختخواب🛌 میکنیم؛
آن هم اگر خسته 😪و کوفته نباشیم؛اما حاجی مثل مانبود.
روز درگیر مبارزه با اشرار شرق بود،
دل شب 🌃هم بلند می شد.
ازآخر شب🌗 وقت استراحت 😴بود تا اذان صبح🙃 چند بار بیدار می شد.
دورکعت🤲📿نافله شب میخواند و میخوابید😴.
دوباره بلند میشد وضو میگرفت،
دو رکعت نماز🤲📿میخواند و میخوابید😴.
یازده رکعت را یکجا نمی خواند🙃، بخش پخش میکرد پیامبر«ص»که نیمه های شب🌃 چندین بار برای نماز📿🤲 از خواب😴 بر می خاست.
⚪⚪⚪⚪⚪⚪
#ادامه دارد
🇮🇷 |#مرد_میدان | #حاج_قاسم
𖦹----•••❀•☕️ 🔗 •❀•••----𖦹
ʝơıŋ➘| @haaj_gasem313
𖦹----•••❀•☕️🔗 •❀•••----𖦹
~🕊️
کتاب: سلیمانی عزیز
#قسمت پانزده
یک تخت🛌گوشه اتاق بود چهارده نفر باید با همین یک تخت🛌تا صبح سرمیکردیم.
تازه رسیده بودیم ژاندارمری روستا برای ماموریت.
قرار شد تاصبح آنجا باشیم و آفتاب نزده🌅 برویم برای شناسایی.
گفتم حاجی که حتما اتاق جداگانه دارد و این جا بین نیروها نمی خوابد☹️.
بچه ها توی اتاق نیامده، رفتم روی تخت🛌 دراز کشیدم. یکهو دیدم حاجی آمد.
تندی از روی تخت آمدم پایین.حاجی گفت:« راحت باش.»
-نه حاجی، شما بفرما بالا استراحت 😴 کن.
-من فرمانده تو هستم امر میکنم همونجا بخوابی 😴.
امر فرمانده برای راحتی من بود و سختی خودش.
تا صبح یک کنج روی زمین استراحت😤 کرد. میدانم که خیلی اذیت شد ولی لام تا کام حرف نزد😑.
👉👈👉👈👉👈
وقتی ابرو هایش مساوی نبود🤨؛ یکی میرفت بالا یکی میآمد پایین🤨،حساب کار خودمان را میکردیم.
تمام بچه ها می دانستند این طور وقت ها حاجی جدیتش🤔 را رو کرده است؛ اما بیشتر وقت ها شیرین بود🤗 و مهربان😉.
حتی لحظاتی هم که بروز میکرد، پر بود از مهر و عطوفت.
حاجی، ریاضی اش خوب بلد بود؛
بلد بودچطور مهر و قهر را، اقتدار و تدبیر را با هم جمع کند.
#ادامه دارد
🇮🇷 |#مرد_میدان | #حاج_قاسم
𖦹----•••❀•☕️ 🔗 •❀•••----𖦹
ʝơıŋ➘| @haaj_gasem313
𖦹----•••❀•☕️🔗 •❀•••----𖦹
~🕊️
کتاب: سلیمانی عزیز
#قسمت هفدهم
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
جنگ که تمام شد خاکریز رزم رانه تنها ترک نکرد بلکه، فرمانده یک خاکریز دیگر هم شد.
از سال 1368 مرکز حفظ آثار دفاع مقدس کرمان را پایهریزی کرد.
کنگره شهدای استان های کرمان، سیستان و بلوچستان را تشکیل داد وگفت باید برای شهدا کتاب📖 بنویسیم.
تیم آقای سرهنگی را با بهترین نویسنده ها انتخاب کرد.
آن سال شصت جلد کتاب📖 برای شهدای لشکر 41ثار الله نوشته شد.
خود حاجی با اینکه مشغله داشت ورق به ورق کتاب ها📖 را خواند، تأیید کرد و فرستاد برای چاپ.
بعد هم افتاد به دنبال راه اندازی موزه دفاع مقدس در کرمان.
همه پیگیری ها با خودش بود.
کلی زحمت کشید تا بالاخره روز افتتاح موزه رسید.بازهم سراغ یک کار زمین🗺️ مانده رفت.
موسسه ای تأسیس کرد تا اسناد جنگ🛡️ از دست نرود.
کنار جمع آوری فیلم ها🎥و عکس📸 های رزمندگان، ترتیبی داد تا خاطراتشان هم گفته شود.
امروز اگر بگوییم یک رزمنده هم در کرمان نداریم که خاطراتش ضبط 🎙️نشده باشد بیراه نیست.
#ادامه دارد
🇮🇷 |#مرد_میدان | #حاج_قاسم
𖦹----•••❀•☕️ 🔗 •❀•••----𖦹
ʝơıŋ➘| @haaj_gasem313
𖦹----•••❀•☕️🔗 •❀•••----𖦹
~🕊️
کتاب: سلیمانی عزیز
#قسمت شانزدهم
حاجقاسم سه بار زنگ📞زده،کار مهمی داره.
تازه از سرکار برگشته بودم. همسرم👧 میخواست که با حاجی تماس بگیرم،
اما یاد برخورد تندش افتادم و بی اعتنا از کنار تلفن گذشتم.
دوباره تلفن📞 به صدا در آمد. گوشی📱 را برداشتم.خودش بود.
بعد از حال و احوال به خاطر کاری که کرده بودم، تشکر کردوگفت:« کاری که انجام دادی خیلی ارزشمند بود..»
همان کاری که سرش با هم دعوایمان شده بود را می گفت.
چند بار تشکر کرد و با خداحافظی تلفن را گذاشتم.لبخند آمد روی لبهایم.
همسرم گفت:«چی شده بود🤔؟»گفتم:« هیچی امروز به خاطرکار جر بحثی پیش اومد،الان حاجی تماس گرفته📞 از دلم در بیاره، اگر شب زنگ نمیزد. خوابش نمیبرد. الان دیگه رفت راحت بخوابه😴.»
وقت کار با کسی تعارف نداشت.
برایش فرقی نمیکرد طرف رفیق سی چهل ساله اش است یا تازه به او رسیده.
به وقتش، شاید بدترین تنبیه های نظامی🎖️ را هم به خرج می داد؛ اما نمی گذاشت روزی بگذرد و طرف دلخور بماند.
الان که فکر میکنم،می ببینم هیچکس روی کره زمین 🌍پیدا نمیشود که از حاجی دلخوری داشته باشد؛ هرچه بود همان ساعت های اول از دل طرف در می آورد.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#ادامه دارد
🇮🇷 |#مرد_میدان | #حاج_قاسم
𖦹----•••❀•☕️ 🔗 •❀•••----𖦹
ʝơıŋ➘| @haaj_gasem313
𖦹----•••❀•☕️🔗 •❀•••----𖦹
~🕊️
کتاب: سلیمانی عزیز
#قسمت هیجدهم
در🚪و دیوار سیاه پوش🏴 عزای دختر پیامبر است.
چند سال بیشتر از جنگ⚔️ نگذشته که فرمانده 💂لشکر را دعوت کرده اند برای سخنرانی🗣️.
مردم خانواده شهدا و رزمندگان همه و همه منتظر نشستهاند تا از زبان حاج قاسم در خاطره بشنوند.
حاجی از که بگوید به زهرای اطهر «ع»،از مادری کردن هایش برای بسیجی ها،از امداد هایش 🚍در لحظه های اضطرار جنگ⚔️، از....
هروقت در این سختیهای جنگ⚔️ فشار بر ما وارد میشد، مضطر میشدیم وکاری ازمان برنمیآمد پناهندگی جز زهرا نداشتیم.
در شب والفجر 8 وقتی چشمانمان به آب🌊 های پر طوفان🌀و خشمگین😠 و ترسناک😨اروند افتاد ولرزیدیم و ترسیدیم😨 آنجا هیچ پناهگاهی و هیچ نامی آشنا تر از نام زهرا نداشتیم.
او را در کنار اروند🌊 صدا زدیم.
درتلألؤ اشک 😭های غریبانه و مظلومانه بسیجی ها سیمای او را جستجو کردیم و اروند🌊را با یا زهرا به کنترل در آوردیم و عبور کردیم.
وقتی شب🌚 کربلای 4 شد آن وقتی که دشمن آتش🔥 مسلسل هاو خمپاره ها و توپهای خودش را مستانه در ساحل باز کردو جو های کوچکی از خون به سمت اروند سرازیر شد آن وقت هم همه تدابیر از کار افتاده بود ونامی جز نام زهرا بر زبان جاری نمی شد.
ایستاده🚹 بودند و بچه ها را با تیر میزدن آن زمان هم سلاح🔫 کارگر زهرا بود.»
#ادامه دارد
🇮🇷 |#مرد_میدان | #حاج_قاسم
𖦹----•••❀•☕️ 🔗 •❀•••----𖦹
ʝơıŋ➘| @haaj_gasem313
𖦹----•••❀•☕️🔗 •❀•••----𖦹
~🕊️
کتاب: سلیمانی عزیز
#قسمت نوزدهم
حاجی مکث میکند.لحنش بغض آلود😢 میشود:«در کربلای 5هم وقتی در آن غروبی که اضطرار داشتیم، نگاهی به آبهای🌊 بوبیان میکردیم....»
باز مکث میکند.اشک😭، چشم هایش را خیس کرده😭.
صدایش میلرزد ومی گوید:« آن وقت هم،سرمان را بر دژ گذاشتیم و عاجزانه اورا صدا کردیم. من قدرت زهرا را....»
سرش را خم می کند.دست به چشمهایش میکشد و اشک ها😭را می گیرد.
نمی تواند خودش را نگه دارد. هق هق گریه اش😭 بلند میشود. مردم میافتند به گریه😭و ناله.
«..من قدرت او را، محبت مادری او را..»
با بغض😢 ادامه میدهد:« درهوردیدم، در غرب کانال ماهی دیدم در وسط میدان مین دیدم.
وقتی شما مادرها نبودید و بچه هایتان در خون دست و پا میزند او را دیدم...»
سرش تا روی بلندگو🔊 میگذارد.
از گریه😭 زیاد شانههایش میلرزد. دوباره هق هق گریه اش😭 میپیچد توی بلندگو🔊.
«موسی در کنار نیل وقتی فرعون سپاهش به او نزدیک می شد با یک چشم 👀نیل را مینگرست و بایک چشم👀 سپاه ترسناک😨 فرعون را میدید و خدا نیل را برای او شکافت، فاطمه در هور، فاطمه در کربلای 5، فاطمه در اروند،فاطمه در کوه های سرد و سخت کردستان مادری کرد.»
#ادامه دارد
🇮🇷 |#مرد_میدان | #حاج_قاسم
𖦹----•••❀•☕️ 🔗 •❀•••----𖦹
ʝơıŋ➘| @haaj_gasem313
𖦹----•••❀•☕️🔗 •❀•••----𖦹