📚📚📚
سلیمانی عزیز
قسمت دوم
📚📚📚
سلیمانی عزیز
قسمت دوم
~🕊️
کتاب : سلیمانی عزیز
✍ قسمت دوم
🔻احمد و قاسم پسر خاله بودند.
دوتایی پول هایشان را گذاشتند روی هم، یک ساعت کوکی خریدند برای سهراب.
طفلی وقتی ساعت را دید کلی ذوق کرد.
همانطوری که داشت به کوک ساعت ور میرفت واز صدای زنگش کیف میکردبهش گفتن:« اگه ساعت کوک کنی روی پنج صبح و بلند بشی و خراب نمیشه.»
حرفشان خوانده بود.
کوکش کرده بود ساعت پنج. 🕔
هر صبح که بیدار میشد
قاسم میگفت:« حالا که پا شدی نماز صبحت رو هم بخون.»🤲
شگردش بود. بلد بود. چطوری برادر کوچک ترش را برای نماز صبح بیدار کند.
🔹رفته بود کرمان درسش را ادامه بدهد. اما جوانی نبود که بخواهد عاطل و باطل بگردد.
کنار درس و مشق، گشت دنبال کاری تا لقمه حلال بیاورد.
هتل کسری نیرو میخواست.
هنوز یکی دوهفته نگذشت، به چشم همه آمد. 👌
🔸رئیس هتل نه به اندازه یک گارسون که بیشتر از چشم هایش به او اعتماد داشت.
بعد از انقلاب خیلی ها اهل احتیاط شدند،
اما قاسم از قبلش هم رعایت میکرد.
از همکارانش در هتل کسی یاد ندارد که حتی یکبار غذایی را مزه کرده باشد
🔹وقتی خبردار شد حسین را گرفته اند، یک نفس خودش رساند ژاندارمری.
- داداش اینجا چیکار میکنی؟
-ژاندارمری یه تعداد نیرو میخواسته، مارو آوردن اینجا که بریم سربازی.
همه چیز زیر سرخان روستا بود.
از مذهبی جماعت خوشش نمیآمد.
دسیسه کرده بود چندتا از جوان ها را ببرند خدمت که یکی از آنها پسر بزرگ خانواده سلیمانی بود.
حسین تازه ازدواج کرده بود.💍
قاسم پچ پچی درگوش برادر بزرگش کرد و فرستادش خانه.🚶🏻
خودش مانده بود توی صف تا به جای برادر تازه دامادش برود سربازی.
دارو دسته خان که حسین را دیدند، دوباره فرستادند دنبال ژاندارمری که بیایند او را بگیرند.
آن موقع کرمان صد سرباز میخواست؛ دوباره همه را به صف کردند.
حسین ایستاده بود جلوی برادرش قاسم.
اسامی صد نفر را خواندند که ببرند.
کرمان،بقیه جوان ها هم معاف زیر پرچم شدند.
قاسم خوش شانس بودکه معاف شد؛اما دوباره رفت پیش برادرش حسین.
- داداش فرار کن برو،من جات هستم.
قاسم، آخر هم به اسم حسین رفت خدمت سربازی.
#ادامهدارد
🇮🇷 |#مرد_میدان | #حاج_قاسم
𖦹----•••❀•☕️ 🔗 •❀•••----𖦹
ʝơıŋ➘| @haaj_gasem313
𖦹----•••❀•☕️🔗 •❀•••----𖦹