#خاطره
#حاج_قاسم_سلیمانی
"احمد" و قاسم پسر خاله بودند. دوتایی پول هایشان را گذاشتند روی هم، یک ساعت کوکی خریدند برای سهراب.
طفلی وقتی ساعت را دید کلی ذوق کرد. همانطوری که داشت به کوک ساعت ور میرفت و از صدای زنگش کیف میکرد بهش گفتند:《اگه ساعت رو کوک کنی روی پنج صبح و بلند بشی خراب نمیشه.》
حرفشان را خوانده بود. کوکش کرده بود سر ساعت پنج. هر صبح که بیدار می شد قاسم میگفت:《حالا که پاشدی نماز صبح رو هم بخون.》
شگردش بود بلد بود چطوری برادر کوچکترش را برای نماز صبح بیدار کند.
((شهید ''احمد سلیمانی'' که در مهرماه 1363 در میمک به شهادت رسید.))
🎙راوی: یوسف افضلی
📚منبع: سلیمانی عزیز، انتشارات حماسه یاران، ص 11
🔷️ کتاب#سلیمانی_عزیز
🔶️ رقعی | 256 صفحه
🔶️#حاج_قاسم_سلیمانی
#سردار_دلها 🌷
https://eitaa.com/sardaredeLhaman
#خاطره
✍حاجقــاســم مردم را با محبت جذب کرد. حتی میخواست کسانی را که از روی غفلت و جهالت مسیر اشتباه را طی کرده بودند، به مسیر بیاورد و به جریان انقلاب بازگرداند. بارها به من گفت دوست دارم وقتی سوار هواپیما میشوم، در کنار من کسی بنشیند و از من سؤال کند و من به سؤالات او جواب دهم. احساس خستگی نمیکرد و با همه مشغلههایی که داشت، جذب و توجیه مردم را هم دنبال میکرد. در یکی از سفرهایش به سوریه و لبنان که تقریباً 15 روز طول کشیده بود، وقتی برگشت شهید پورجعفری که همراه همیشگی حاج قاسم بود به من گفت حاج قاسم در این 15 روز شاید ۱۰ ساعت هم نخوابیده است، با این حال وقتی سوار هواپیما میشد اگر کسی در کنارش بود دوست داشت با او هم صحبت کند و پاسخهای او را بدهد. به خانواده شهدا سر میزد. من خودم با ایشان چند بار همراه بودم. بعضی وقتها که اولین بار به خانه شهیدی میرفتیم، رفتارش طوری بود که انگار سالهاست آنها را میشناسد. تحویلشان میگرفت و درد دل بچهها را میشنید. به آنها هدیه میداد و با آنها عکس میگرفت. خیلی خودمانی بود، نصیحتشان میکرد. از کوچکترین چیزی هم غفلت نداشت؛ مثلاً وقتی در جلسهای دخترخانمی کمی از موهایش بیرون افتاده بود، روی کاغذ مینوشت و به او میداد تا حجابش را درست کند. به حجاب بچههای خود و بچههای شهدا حساسیت داشت. مرام او حرکت در مسیر امر به معروف و نهی از منکر بود.
📚خاطرات «حجتالاسلام علی شیرازی» از حاج قاسـم سلیمانی
https://eitaa.com/sardaredeLhaman
#خاطره
✍یک مرحله به دشمن زده بودیم اما نشد خط را تثبیت کنیم. ناچار برگشتیم عقب. جنازه شهدا ماند بین خاکریز خودی و دشمن.
سوار موتور بودم که دیدم جیپ روباز حاجي آمد توی خط.
آمده بود برای تقویت روحیه بچه ها و شناسایی منطقه.
بعثی ها از ترس شروع مرحله دوم عملیات،
خط را گرفته بودند زیر آتش.
یکهو خمپاره خورد کنار ماشین حاجی.
گردوغبار و دود غلیظ شد سهم چشم هایمان.
نفسمان بالا نمی آمد.
فکر کردیم حاجی شهید شده.
توی همین هول و ولا دیدیم ماشین از بین دود و آتش بیرون آمد و راهش را ادامه داد.
با موتور رفتیم پشت سرشان.
جادههای مارپیچ را رد کردیم تا رسیدیم به چادرهای اورژانس صحرایی.
حاج قاسم به زحمت از ماشین پیاده شد.
از لباسهای سوراخ سوراخش معلوم بود چند ترکش به بدن و پایش خورده بود.
رفتیم زیر بازویش را بگیریم نگذاشت.
صاف ایستاد.
نمی خواست توی این شرایط روحیه رزمنده ها ،
با مجروح شدنش از بین برود.
دردش را مچاله کرد توی خودش.
📚راوی: سید محمد حسینی
https://eitaa.com/sardaredeLhaman
#خاطره
✍الان که بحث سرباز بابلی داغه یاد یه خاطره افتادم. چند سال پیش تازه مردم با چهره حاج قاسم آشنا شده بودن و مراسم بزرگداشت شهدا تو یکی از حسینیه های سپاه بود. طبق معمول گیت بازرسی جلوی در بود و منم بیرون وایساده بودم تا ببینم کیا میان.
یهو دیدم حاج قاسم با لباس شخصی و تنها اومد جلوی گیت، سرباز ایشون رو نشناخت و مثل بقیه حاج قاسم رو تفتیش بدنی کرد و ایشون هم نه چیزی گفت و نه اعتراضی کرد و با احترام کامل رفتار کرد. بعدش همه اومدن به سرباز گفتن میدونی کیو تفتیش کردی و بنده خدا هول کرد
/مهدی یزدی
https://eitaa.com/sardaredeLhaman
#خاطره
✍توی فرودگاه دور و بر حاجی شلوغ بود . با همه رو بوسی و احوالپرسی میکرد. نگران شدم!قبل اینکه برسیم پای هواپیما،همراه شدیم. توی اتوبوس هر دو از یک میله گرفتیم . دستش را فشار دادم و گفتم :«حاجی! مواظب باش، یه وقت خدایی نکرده یکی چاقویی داره، اتفاقی میافته برات...» گفت:«این مردم خیلی عزیز هستن» بعد با لحن شوخی گفت: «تو که از شهادت نمیترسیدی!»
قیافه حق به جانب گرفتم و گفتم : «حاجی من نگفتم از شهادت میترسم !» صد تا مثل من فدای شما بشه. شما الان امید بچه یتیم ها هستید .شما الان امید بچههای مظلوم عراق و ..هستید.» خندید و گفت: «نه، گاهی اوقات شهادت تاثیرش از موندن بیشتره.»
📚منبع: کتاب سلیمانی عزیز
https://eitaa.com/sardaredeLhaman
در #شفاعت #شهدا،دست درازی دارند
عکسشان رابنگر،چهره نازی دارند
ما به یاداوری #خاطره ها محتاجیم
ورنه انان به من و تو چه نيازي دارند
سالروز
#شهید مجتبی #کفعمی
#شهید مجتبی#زوارزادگان
یادشان گرامی وراهشان پررهرو
باذکرصلوات برمحمدوال محمد
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
🇮🇷#لحظه ای با شهدا
@lahzaei_ba_sh
#خاطره🎞📒
#برای_حاج_قاسم🌱♥️
وقتیحضرتپدردرشبترورشهیدعمادمغنیهکناراوبود.ir
تلویزیون رژیم صهیونیستی به همکاری «سیا» و «موساد» در ترور فرمانده شهید حزبالله اشاره کرد. «رونن برگمن» کارشناس صهیونیست میگوید: در شب ۱۲ فوریه خودرویی که یک بمب برای ترور عماد مغنیه در آن کار گذاشته شده بود، پارک شد و قرار بود زمانی که وی از نزدیک آن رد میشود منفجر شود.
کسانی که قصد منفجر کردن خودرو را داشتند به فرد عامل گفتند دست نگه دار، مغنیه تنها نیست. پس از بررسی دقیق مشخص شد شخص دیگر قاسم سلیمانی است. فرد عامل گفت باید هر دو آنها را با هم هدف بگیریم اما یک مسئول سیا که در آنجا حاضر بود گفت این چیزی نیست که بر روی آن توافق کردهایم.
در این هنگام طرف اسرائیلی با «مئیر داگان» رئیس موساد تماس گرفت و او نیز با «ایهود اولمرت» نخستوزیر وقت تماس برقرار کرد. تصمیم، عدم اجرای این امر بود زیرا توافق با «جورج بوش» مبنی بر عدم هدفگرفتن هیچ شخص دیگری به جز مغنیه بود. پس از آنکه مغنیه بهتنهایی خارج شد عملیات ترور انجام گرفت.
📚منبع:مستند صهیونیستی
#زینب_سلیمانی
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
https://eitaa.com/soleimaniam
﷽
📜 #خاطره
✍🏼از کنار صف نماز جماعت رد شدم دیدم حاجی بین مردم توی صف نشسته. رد شدم اما تو صف نرفته برگشتم آمدم رو به رویش نشستم. دستش را گرفتم و پیشانیش را بوسیدم. التماس دعا گرفتم و رفتم. انگار مردم تازه فهمیده بودند که حاج قاسم آمده حرم از لابهلای صف های نماز میآمدند پیش حاجی. آرام و مهربان میگفت: «آقایون نیاید! صف نماز رو به هم نزنید.» بعد از نماز آمد کنار ضریح ایستاده بودم پشت سرش تا بتواند زیارت کند وقت رفتن گفت:
«آقای خادم امروز خیلی از ما مراقبت کردی زحمتت زیاد شد» گفتم: «سردار من برادر دو شهید هستم. شما امانت برادر های من هستید.» نگاه ملیحی انداخت و گفت: «خدا شهدات رو رحمت کنه.» چه میدانستم چند روز بعد خودش هم میرود قاطی شهدا.....
📚منبع: کتاب سلیمانی عزیز
🔰🌹🔰🌹🔰
#مکتب_درس_آموز
#تربیت_سیاسی_اجتماعی
﷽
📜 #خاطره
✍🏼از کنار صف نماز جماعت رد شدم دیدم حاجی بین مردم توی صف نشسته. رد شدم اما تو صف نرفته برگشتم آمدم رو به رویش نشستم. دستش را گرفتم و پیشانیش را بوسیدم. التماس دعا گرفتم و رفتم. انگار مردم تازه فهمیده بودند که حاج قاسم آمده حرم از لابهلای صف های نماز میآمدند پیش حاجی. آرام و مهربان میگفت: «آقایون نیاید! صف نماز رو به هم نزنید.» بعد از نماز آمد کنار ضریح ایستاده بودم پشت سرش تا بتواند زیارت کند وقت رفتن گفت:
«آقای خادم امروز خیلی از ما مراقبت کردی زحمتت زیاد شد» گفتم: «سردار من برادر دو شهید هستم. شما امانت برادر های من هستید.» نگاه ملیحی انداخت و گفت: «خدا شهدات رو رحمت کنه.» چه میدانستم چند روز بعد خودش هم میرود قاطی شهدا.....
📚منبع: کتاب سلیمانی عزیز
🔰🌹🔰🌹🔰
#مکتب_درس_آموز
#تربیت_سیاسی_اجتماعی
هدایت شده از مَـکْـتَـبِ حـٰاجْ قـٰاسِــمْ
﷽
←📜 #خاطره
←🔰توصیه حاج قاسم به فرزندش خانم نرجس سلیمانی در رابطه با مطالعه کتاب آنسوی مرگ
🔹دخترم نرجس
عزیزم من با نویسندگان و آقای انصاری که در آخر کتاب آورده شده است صحبت کردم تمامی مطالب این کتاب حقیقتی است که با آیات و روایات ما تطبیق دارد
انشاء الله بهره ببری
پدرت و دوستدارت
.
.
🇮🇷 |#مرد_میدان | #حاج_قاسم
══━━━━✥🕊◈🕊✥━━━━══
ʝơıŋ➘| @haaj_gasem313
══━━━━✥🕊◈🕊✥━━━━══
#خاطره
✍دیدم اینطور نمیشه راپید را گذاشتم زمین و گفتم : « حاجی من اینجور نمیتونم کار کنم!.» داشتم کالک عملیات می کشیدم. حاج قاسم مدام میگفت : «پس چی شد؟» اطلاعات دیر به دستمان رسیده بود! حالا باید فوری میکشیدم و میدادم دستش! در جوابم گفت : «ناراحت نشو خودم الان میام کمکت » رفتیم توی اتاق خودش، یک راپید گرفت دستش. نشست ان طرف کالک. گفت: «من اینطرف رو میکشم تو اونطرف رو» یک نفر دیگه هم امد کمکمان. با همان دست مجروحش تند تند کالک میکشید و میآمد جلو!
خیلی کم روی اطلاعات نگاه میکرد. برعکس ما که هی باید سراغ اطلاعات میرفتیم و بعد پیاده میکردیم روی کالک. بیست و سه دقیقه بعد کالک کامل عملیاتی جلویمان بود . حاج قاسم نگاهی به من انداخت و گفت :«خسته نباشی» نگاه کردم و دیدم مثلا قرار بود من بکشم! اما بیشتر زحمتش را حاجی کشیده بود. از بس شناسایی رفته بود و همه را به چشم دیده بود!
📚منبع: کتاب سلیمانی عزیز
🇮🇷 |#مرد_میدان | #حاج_قاسم
𖦹----•••❀•☕️ 🔗 •❀•••----𖦹
ʝơıŋ➘| @haaj_gasem313
𖦹----•••❀•☕️🔗 •❀•••----𖦹
✍سردار حسنی سعدی اظهار داشت:
یک روز رفتیم خانه دو شهید انجم شعاع، پدر این شهدا خودش جانباز ۵۰ درصد و در زمان جنگ تحمیلی برای مدت نسبتا طولانی راننده سردار سلیمانی بود. وی افزود: پدر دو شهید انجم شعاع تعریف می کرد، زمانی سردار سلیمانی را از جبهه برای حضور در جلسات به تهران می بردم، حاج قاسم به دلیل کار زیاد و خستگی، می رفت آخر استیشن می خوابید، من که می دیدم هوا گرم است کولر ماشین را روشن می کردم اما سردار به محض خنک شدن هوا بیدار می شد و می گفت کولر را خاموش کن درست نیست من زیر باد خنک کولر بخوابم و رزمندگان و بسیجیان در هوای گرم بیایانها باشند.
مدیرکل سابق بنیاد شهید و امور ایثارگران کرمان گفت: پدر شهیدان انجم شعاع افزود، زمانی که هوا سرد بود و من بخاری ماشین را روشن می کردم باز با مخالفت سردار روبرو می شدم و ایشان می گفت، درست نیست، زمانی که همرزمان ما در بیابان سردشان است ما گرم باشیم.
#خاطره
#مرد_میدان | #حاج_قاسم
ʝơıŋ➘| https://eitaa.com/shahidhagsolimani