15.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥⭕️ یادمان نرود قرار بود داعش جوانان وطن و مردم ما را اینگونه قتل عام کنند.
🔺سلیمانی ها و حاجی زاده ها نگذاشتند.
🔞 حاوی تصاویر دلخراش
#سردار_سلیمانی
#انتقام_سخت
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سی_ام
💠 دو سال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانوادهام قرار گرفتم و حالا دوباره عشق #سوری دیگری دلم را زیر و رو کرده و حتی شرم میکردم به ابوالفضل حرفی بزنم که خودش حسم را نگفته شنید، هلال لبخند روی صورتش درخشید و با خنده خبر داد :«یه ساعت پیش بهش سر زدم، به هوش اومده!»
از شنیدن خبر سلامتیاش پس از ساعتها لبخندی روی لبم جا خوش کرد و سوالی که بیاراده از دهانم پرید :«میتونه حرف بزنه؟» و جوابم در آستین شیطنتش بود که فیالبداهه پاسخ داد :«حرف میتونه بزنه، ولی #خواستگاری نمیتونه بکنه!»
💠 لحنش بهحدی شیرین بود که میان گریه به خنده افتادم و او همین خنده را میخواست که به سمتم آمد، سرم را بوسید و #برادرانه به فدایم رفت :«قربونت بشم من! چقدر دلم برا خندههات تنگ شده بود!»
ندیده تصور میکرد چه بلایی از سرم رد شده و دیگر نمیخواست آسیبی ببینم که لب تختم نشست، با دستش شکوفههای اشکم را چید و ساده صحبت کرد :«زینب جان! #سوریه داره با سر به سمت جنگ پیش میره! دو هفته پیش دو تا ماشین تو #دمشق منفجر شد، دیروز یه ماشین دیگه، شاید امروز یکی دیگه! سفرای کشورهای خارجی دارن دمشق رو ترک میکنن، یعنی #غرب خودش داره صحنه جنگ رو برای #تروریستها آماده میکنه!»
💠 از آنچه خبر داشت قلبش شکست، عطر خنده از لبش پرید، خطوط صورتش همه در هم رفت و بیصدا زمزمه کرد :«#حمص داره میفته دست تکفیریها، #شیعههای حمص همه آواره شدن! #ارتش_آزاد آماده لشگرکشی شده و کشورهای غربی و عربی با همه توان تجهیزش کردن! این تروریستهام همه جا هستن، از کنار هر ماشین و آدمی که تو دمشق رد میشی شاید یه انتحاری باشه، بهخصوص اینکه تو رو میشناسن!»
و او آماده این نبرد شده بود که با مردانگیِ لحنش قد علم کرد :«البته ما آموزش نیروهای سوری رو شروع کردیم، #سردار_سلیمانی و #سردار_همدانی تصمیم گرفتن هستههای #مقاومت مردمی تشکیل بدیم و به امید خدا نفس این #تکفیریها رو میگیریم!»
💠 و دلش برای من میتپید که دلواپس جانم نجوا کرد :«اما نمیتونم از تو مراقبت کنم، تو باید برگردی #ایران!»
سرم را روی بالشت به سمت سِرُم چرخاندم و دیدم تقریباً خالی شده است، دوباره چشمان بیحالم را به سمتش کشیدم و معصومانه پرسیدم :«تو منو بهخاطر اشتباه گذشتهام سرزنش میکنی؟»
💠 طوری به رویم خندید که دلم برایش رفت و او دلبرانه پاسخ داد :«همون لحظهای که تو حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) دیدمت، فهمیدم #خدا خودش تو رو بخشیده عزیزدلم! من چرا باید سرزنشت کنم؟»
و من منتظر همین پشتیبانی بودم که سوزن سِرُم را آهسته از دستم کشیدم، روی تخت نیمخیز شدم و در برابر چشمان متعجب ابوالفضل خجالت کشیدم به احساسم اعتراف کنم که بیصدا پرسیدم :«پس میتونم یه بار دیگه...»
💠 نشد حرف دلم را بزنم، سرم از #شرم به زیر افتاد و او حرف دلش را زد :«میخوای بهخاطرش اینجا بمونی؟»
دیگر پدر و مادری در ایران نبود که به هوای حضورشان برگردم، برادرم اینجا بود و حس حمایت مصطفی را دوست داشتم که از زبانش حرف زدم :«دیروز بهم گفت بهخاطر اینکه معلوم نیس سوریه چه خبر میشه با رفتنم مخالفت نمیکنه!» که ابوالفضل خندید و رندانه به میان حرفم آمد :«پس #خواستگاری هم کرده!»
💠 تازه حس میکرد بین دل ما چه گذشته که از روی صندلی بلند شد، دور اتاق چرخی زد و با شیطنت نتیجه گرفت :«البته این یکی با اون یکی خیلی فرق داره! اون مزدور #آمریکا بود، این #مدافع_حرم!»
سپس به سمتم چرخید و مثل همیشه صادقانه حرف دلش را زد :«حرف درستی زده. بین شما هر چی بوده، موندن تو اینجا عاقلانه نیست، باید برگردی ایران! اگه خواست میتونه بیاد دنبالت.»
💠 از سردی لحنش دلم یخ زد، دنبال بهانهای ذهنم به هر طرف میدوید و کودکانه پرسیدم :«به مادرش خبر دادی؟ کی میخواد اونو برگردونه خونهشون #داریا؟ کسی جز ما خبر نداره!»
مات چشمانم مانده و میدید اینبار واقعاً #عاشق شدهام و پای جانم درمیان بود که بیملاحظه تکلیفم را مشخص کرد :«من اینجا مراقبش هستم، پول بلیط دیشبم باهاش حساب میکنم، برا تو هم به بچهها گفتم بلیط گرفتن با پرواز امروز بعد از ظهر میری #تهران انشاءالله!»
💠 دیگر حرفی برای گفتن نمانده و او مصمم بود خواهرش را از سوریه خارج کند که حتی فرصت نداد مصطفی را ببینم و از همان بیمارستان مرا به فرودگاه برد.
ساعت سالن فرودگاه #دمشق روی چشمم رژه میرفت، هر ثانیه یک صحنه از صورت مصطفی را میدیدم و یک گوشه دلم از دوریاش آتش میگرفت. تهران با جای خالی پدر و مادرم تحمل کردنی نبود، دلم میخواست همینجا پیش برادرم بمانم و هر چه میگفتم راضی نمیشد که زنگ موبایلش فرشته نجاتم شد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سی_و_چهارم
💠 با خبر شهادت #سردار_سلیمانی، فاتحه ابوالفضل و دمشق و داریا را یکجا خواندم که مصطفی با قامت بلندش قیام کرد.
نگاهش خیره به موبایلش مانده بود، انگار خبر دیگری خانهخرابش کرده و این #امانت دست و بالش را بسته بود که به اضطرار افتاد :«بچهها خبر دادن ممکنه بیان سمت حرم سیده سکینه!»
💠 برای اولین بار طوری به صورتم خیره شد که خشکم زد و آنچه دلش میخواست بشنود، گفتم :«شما برید #حرم، هیچ اتفاقی برا من نمیفته!»
و دل مادرش هم برای حرم میلرزید که تلاش میکرد خیال پسرش را راحت کند و راحت نمیشد که آخر قلبش پیش من ماند و جسمش از خانه بیرون رفت.
💠 سه روز، تمام درها را از داخل قفل کرده بودیم و فقط خدا را صدا میزدیم تا به فریاد مردم مظلوم #سوریه برسد.
صدای تیراندازی هرازگاهی شنیده میشد، مصطفی چندبار در روز به خانه سر میزد و خبر میداد تاخت و تاز #تروریستها در داریا به چند خیابان محدود شده و هنوز خبری از #دمشق و زینبیه نبود که غصه ابوالفضل قاتل جانم شده بود.
💠 تلوزیون سوریه تنها از پاکسازی حلب میگفت و در شبکه #سعودی العربیه جشن کشته شدن #سردار_سلیمانی بر پا بود، دمشق به دست ارتش آزاد افتاده و جانشینی هم برای #بشار_اسد تعیین شده بود.
در همین وحشت بیخبری، روز اول #ماه_رمضان رسید و ساعتی به افطار مانده بود که کسی به در خانه زد. مصطفی کلید همراهش بود و مادرش هرلحظه منتظر آمدنش که خیالبافی کرد :«شاید کلیدش رو جا گذاشته!»
💠 رمقی به زانوان بیمارش نمانده و دلش نیامد من را پشت در بفرستد که خودش تا حیاط لنگید و صدا رساند :«کیه؟» که طنین لحن گرم ابوالفضل تنم را لرزاند :«مزاحم همیشگی! در رو باز کنید مادر!»
تا او برسد قفل در را باز کند، پابرهنه تا حیاط دویدم و در همان پاشنه در، برادرم را مثل جانم در آغوش کشیدم. وحشت اینهمه تنهایی را بین دستانش گریه میکردم و دلواپس #حرم بودم که بیصبرانه پرسیدم :«حرم سالمه؟»
💠 تروریستهای #تکفیری را به چشم خودش در زینبیه دیده و هول جسارت به حرم به دلش مانده بود که #غیرتش قد علم کرد :«مگه ما مرده بودیم که دستشون به حرم برسه؟»
لباسش هنوز خاکی و از چشمان زیبایش خستگی میبارید و با همین نگاه خسته دنبال مصطفی میگشت که فرق سرم را بوسید و زیر گوشم شیطنت کرد :«مگه من تو رو دست این پسره نسپرده بودم؟ کجا گذاشته رفته؟»
💠 مادر مصطفی همچنان قربان قد و بالای ابوالفضل میرفت که سالم برگشته و ابوالفضل پشت این شوخی، حقیقتاً نگران مصطفی شده بود و میدانست ردّش را کجا بزند که زیر لب پرسید :«رفته #زینبیه؟»
پرده اشک شوقی که چشمم را پوشانده بود با سرانگشتم کنار کشیدم و شیدایی این جوان #سُنی را به چشم دیده بودم که شهادت دادم :«میخواست بره، ولی وقتی دید #داریا درگیری شده، همینجا موند تا مراقب من باشه!»
💠 بیصدا خندید و انگار نه انگار از یک هفته #جنگ شهری برگشته که دوباره سر به سرم گذاشت :«خوبه بهش سفارش کرده بودم، وگرنه الان تا حلب رفته بود!»
مادر مصطفی مدام تعارف میکرد ابوالفضل داخل شود و عذر غیبت پسرش را با مهربانی خواست :«رفته حرم سیده سکینه!» و دیگر در برابر او نمیتوانست شیطنت کند که با لهجه شیرین #عربی پاسخ داد :«خدا حفظش کنه، شما #اهل_سنت که تو داریا هستید، ما خیالمون از حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) راحته!»
💠 با متانت داخل خانه شد و نمیفهمیدم با وجود شهادت #سردار_سلیمانی و آشوبی که به جان دمشق افتاده، چطور میتواند اینهمه آرام باشد و جرأت نمیکردم حرفی بزنم مبادا حالش را به هم بریزم. مادر مصطفی تماس گرفت تا پسرش برگردد و به چند دقیقه نرسید که مصطفی برگشت.
از دیدن ابوالفضل چشمان روشنش مثل ستاره میدرخشید و او هم نگران حرم بود که سراغ زینبیه را گرفت و ابوالفضل از تمام تلخی این چند روز، تنها چند جمله گفت :«درگیریها خونه به خونه بود، سختی کارم همین بود که هنوز مردم تو خونهها بودن، ولی الان #زینبیه پاکسازی شده. دمشق هم ارتش تقریباً کنترل کرده، فقط رو بعضی ساختمونها هنوز تک تیراندازشون هستن.»
💠 و سوالی که من روی پرسیدنش را نداشتم مصطفی بیمقدمه پرسید :«راسته تو انفجار دمشق #حاج_قاسم شهید شده؟» که گلوی ابوالفضل از #غیرت گرفت و خندهای عصبی لبهایش را گشود :«غلط زیادی کردن!»
و در همین مدت #سردار_سلیمانی را دیده بود که به #عشق سربازیاش سینه سپر کرد :«نفس این تکفیریها رو #حاج_قاسم گرفته، تو جلسه با ژنرالهای سوری یجوری صحبت کرد که روحیه ارتش زیر و رو شد و #دمشق بازی باخته رو بُرد! الان آموزش کل نیروهای امنیتی سوریه با ایران و #سردار_همدانیِ و به خواست خدا ریشهشون رو خشک میکنیم!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_پنجاهم
💠 دو ماشین نظامی و عدهای مدافع تازه نفس وارد حرم شده بودند و باورم نمیشد حلقه #محاصره شکسته شده باشد که دیدم مصطفی به سمتم میدود.
آینه چشمانش از شادی برق افتاده بود، صورتش مثل ماه میدرخشید و تمام طول حرم را دویده بود که مقابلم به نفسنفس افتاد :«زینب #حاج_قاسم اومده!»
💠 یک لحظه فقط نگاهش کردم، تازه فهمیدم #سردار_سلیمانی را میگوید و او از اینهمه شجاعت به هیجان آمده بود که کلماتش به هم میپیچید :«تمام منطقه تو محاصرهاس! نمیدونیم چجوری خودشون رو رسوندن! با ۱۴ نفر و کلی تجهیزات اومدن کمک!»
بیاختیار به سمت صورت ابوالفضل چرخیدم و بهخدا حس میکردم با همان لبهای خونی به رویم میخندد و انگار به عشق سربازی #حاج_قاسم با همان بدن پارهپاره پَرپَر میزد که مصطفی دستم را کشید و چند قدمی جلو برد :«ببین! خودش کلاش دست گرفته!»
💠 #سردار_سلیمانی را ندیده بودم و میان رزمندگان مردی را دیدم که دور سر و پیشانیاش را در سرمای صبح #زینبیه با چفیهای پوشانده بود. پوشیده در بلوز و شلواری سورمهای رنگ، اسلحه به دست گرفته و با اشاره به خیابان منتهی به #حرم، گرای مسیر حمله را میداد.
از طنین صدایش پیدا بود تمام هستیاش برای دفاع از حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) به تپش افتاده که در همان چند لحظه همه را دوباره تجهیز و آماده نبرد کرد.
💠 ما چند زن گوشه حرم دست به دامن #حضرت_زینب (علیهاالسلام) و خط آتش در دست #سردار_سلیمانی بود که تنها چند ساعت بعد محاصره #حرم شکست، معبری در کوچههای زینبیه باز شد و همین معبر، مطلع آزادی همه مناطق سوریه طی سالهای بعد بود تا چهار سال بعد که #داریا آزاد شد.
در تمام این چهارسال با همه انفجارهای انتحاری و حملات بیامان تکفیریها و ارتش آزاد و داعش، در #زینبیه ماندیم و بهترین برکت زندگیمان، فاطمه و زهرا بودند که هر دو در بیمارستان نزدیک حرم متولد شدند.
💠 حالا دل کندن از حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) سخت شده بود و بیتاب حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بودیم که چهار سال زیر چکمه تکفیریها بود و فکر جسارت به قبر مطهر حضرت دلمان را زیر و رو کرده بود.
محافظت از حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) در داریا با حزبالله #لبنان بود و مصطفی از طریق دوستانش هماهنگ کرد تا با اسکورت نیروهای #حزبالله به زیارت برویم.
💠 فاطمه در آغوش من و زهرا روی پای مصطفی نشسته بود و میدیدم قلب نگاهش برای حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) میلرزد تا لحظهای که وارد داریا شدیم.
از آن شهر زیبا، تنها تلی از خاک مانده و از حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) فقط دو گلدسته شکسته که تمام حرم را به خمپاره بسته و همه دیوارها روی هم ریخته بود.
💠 با بلایی که سر سنگ و آجر حرم آورده بودند، میتوانستم تصور کنم با قبر حضرت چه کردهاند و مصطفی دیگر نمیخواست آن صحنه را ببیند که ورودی #حرم رو به جوان محافظمان خواهش کرد :«میشه برگردیم؟» و او از داخل حرم باخبر بود که با متانت خندید و رندانه پاسخ داد :«حیف نیس تا اینجا اومدید، نیاید تو؟»
دیدن حرمی که به ظلم #تکفیریها زیر و رو شده بود، طاقتش را تمام کرده و دیگر نفسی برایش نمانده بود که زهرا را از آغوشش پایین آورد و صدایش شکست :«نمیخوام ببینم چه بلایی سر قبر اوردن!»
💠 و جوان لبنانی معجزه این حرم را به چشم دیده بود که #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را به ضمانت گرفت :«جوونای #شیعه و #سنی تا آخرین نفس از این حرم دفاع کردن، اما وقتی همه شهید شدن، #امام_علی (علیهالسلام) خودش از حرم دخترش دفاع کرد!»
و دیگر فرصت پاسخ به مصطفی نداد که دستش را کشید و ما را دنبال خودش داخل خرابه حرم برد تا دست حیدری #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را به چشم خود ببینیم.
💠 بر اثر اصابت خمپارهای، گنبد از کمر شکسته و با همه میلههای مفتولی و لایههای بتنی روی ضریح سقوط کرده بود، طوری که #تکفیریها دیگر حریف شکستن این خیمه فولادی نشده و هرگز دستشان به قبر مطهر حضرت سکینه (علیهاالسلام) نرسیده بود.
مصطفی شبهای زیادی از این حرم دفاع کرده و عشقش را هم مدیون #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) میدانست که همان پای گنبد نشست و با بغضی که گلوگیرش شده بود، رو به من زمزمه کرد :«میای تا بازسازی کامل این حرم #داریا بمونیم بعد برگردیم #زینبیه؟»
💠 دست هر دو دخترم در دستم بود، دلم از عشق #حضرت_زینب (علیهاالسلام) و #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) میتپید و همین عطر خاک و خاکستر حرم مستم کرده بود که عاشقانه شهادت دادم :«اینجا میمونیم و به کوری چشم #داعش و بقیه تکفیریها این #حرم رو دوباره میسازیم انشاءالله!»...
#پایان
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌷یکی از شئون عاقبت به خیری «نسبت شما با جمهوری اسلامی و انقلاب» است.
🌷والله والله والله از مهمترین شئون عاقبت به خیری همین است.
🌷والله والله والله از مهمترین شئون عاقبت به خیری، رابطه قلبی و دلی و حقیقی ما با این حکیمی است که امروز سکان انقلاب را به دست دارد.
#سردار_سلیماني
#رهبرم
6.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اشتباه نکنید . ایشان سخنگوی دولت ایران نیست.ایشان سخنگوی دولت افغانستان است⁉️ که درباره حقانیت سردار سلیمانی سخنرانی میکند.
#سردار_سلیمانی
🌠🍁
🍁
💠 بازتاب پوستر «انتقام حتمی است»
🔻پوستر منتشر شده در سایت #رهبر_معظم_انقلاب که در آن وعده #انتقام_سخت از آمران به قتل #سردار_سلیمانی مورد تأکید قرار گرفته بازتاب گستردهای در رسانههای دنیا داشت.
🔹روزنامه دیلیبیست در پوشش این خبر نوشته رهبر عالیقدر ایران با انتشار این تصویر ترامپ را به ترور تهدید کرده است.
🔸پایگاه انگلیسی «دیلیاستار» هم نوشته رهبر عالیقدر ایران در یک «توییت ترسناک پهپادی» وعده انتقام داد.
🔹پایگاه خبری «هیل»، نزدیک به کنگره آمریکا نوشته است: «این توییت شامل تصویری از یک فرد بور با لباس قرمز است که به رئیسجمهور سابق آمریکا شباهت دارد و سایه شوم یک هواپیمای پنهانکار که بالای سرش در حال پرواز است آنجا افتاده است.»
🔺خبرگزاری رویترز هم این خبر را منعکس کرده و نوشته حساب کاربری رهبر ایران در توییتر تصویر یک گلفباز شبیه به ترامپ را حین هدف قرار گرفتن توسط پهپاد منتشر کرده و وعده داده از او بابت قتل یک ژنرال ارشد ایرانی انتقام گرفته خواهد شد.
#سردار_سلیمانی:
کسانی که فکر میکنند برای ادارهی کشور باید با آمریکا متحد شد، به سرنوشت کشورهایی بنگرند که همپیمان آمریکا شدهاند، اما در فقر شدید و با سرنوشت تیره بسر میبرند. آمریکا در ۵۰سالی که بر ایران تسلط داشت، کدام بنا و راه و زیرساخت را برای رفاه مردم ایران ایجاد کرد؟!
🆔 @rasul313
🇮🇷🌸
🍀
💠 یادداشت کوتاه
✅ موضوع: چالش ها و موانع تحقق دولت انقلابی
❌ قسمت ششم
✍️علی اکبر صیدی
🍃🌻🍃
6️⃣ یکسان انگاری همه جریانهای سیاسی
❌گروهی از غیر انقلابیون به مردم القاء می کنند که:
«همه داوطلبان ریاست جمهوری از همه جناحها تفاوتی از نظر عملکرد ندارند❗️» و این مفهوم را بصورت هدفمند به جامعه تزریق می کنند که « از جریان انقلابی هم کاری ساخته نیست❗️» و...
🔶این امر ضمن مایوس نمودن مردم از #انتخاب_اصلح، در اصل #مشارکت در انتخابات نیز نقش منفی دارد.
🔷لذا، یکی از رسالت های روشنگران و عماریون، تبیین تفاوت عملکرد جریان انقلابی با غیر انقلابی است.
🔺زنده یاد شهید، #سردار_سلیمانی، نمادی از عملکرد جریان انقلابی است.
#تفاوت_عملکرد_جریانهای_سیاسی
#نشستهای_بصیرتی
#روشنگری
#رسول #ثامن
🍀
🇮🇷🌸
⭕️فرمانده کل سپاه: میدان مقدس است؛ #سردار_سلیمانی این هنر را داشت که دیپلماسی را در خدمت میدان آورد
🔸سردار سلامی در آیین معارفه جانشین و معاون هماهنگ کننده نیروی قدس سپاه:
🔹سپهسالار و سردار بزرگ میدان شهید حاج قاسم سلیمانی بود که برای امنیت ایران و سایر بلاد اسلامی همواره در کوهها ، بیابان ها و دشت ها در تعقیب دشمن بود.
🔹اگر این نیروی عظیم با آن پشتوانههای وسیع در میدان نبود امروز #داعش آن ویروس خطرناک سیاسی که خود یک کرونای سیاسی و یک کرونای امنیتی بود عالمگیر میشد.
🔹اگر حاج قاسم نمی ایستاد امروز داعش در این سرزمین و سایر سرزمینها و پیکرهای اجتماعی نفوذ میداشت، مردم ما اصلاً از نزدیک چهره یک داعشی را ندیدند! چرا ؟ چون او در میدان بود؛ چهره یک امریکایی مهاجم را ندیدند !چون او و شما در میدان بودید.
🔹میدان مقدس است. سردار سلیمانی این هنر را داشت که دیپلماسی را در خدمت میدان آورد، این قوت و جامعیت شخصیت او بود که هم در میدان جهاد میجنگید و هم میتوانست اجماع بسازد، ائتلاف ایجاد کند و آرایش سیاسی صحنه را تغییر دهد و در عین حال برای دیپلماسی نیز قدرت بسازد.
🔹همه میدانیم و میدانند که دیپلماسی بدون مضمون و محتوای قدرت صوت و کلمه است و امروز جهان برای صوت و کلمهای که بدون پشتوانه قدرت باشد احترامی قائل نیست، نفوذ کلام پشتوانه قدرت میخواهد، سپاه و نیروی قدس آن و فرمانده رشید و فرماندهان شجاع آن این قدرت را می ساختند.
#رسول
@rasul313
سلام
*آقای ظریف؟ از میدان چه خبرداری؟*
✊*حاج قاسم در میدان است*
🔹اطلاعات سپاه قدس در خبرهایی محرمانه اعلام می کند که استاندار نینوا در حال تحرکات عجیب می باشد.
فیلمی از سر بریدن و کشتار مردم شهرهای عراق منتشر می شود.
نوری مالکی نخست وزیر عراق در بازدیدی از نینوا و استان صلاح الدین همه چیز را عادی توصیف می کند.
شایعاتی مبنی بر هجوم ۱۲۰هزار نیروی داعشی که متشکل از حزب بعث هستند سبب نگرانی مردم و پناه بردن عده ای به پایگاه آمریکایی ها می شود.
🔸در بازار موصل چند نیروی تهاجمی داعش با تیراندازی به مردم بیش از ۱۲۰کشته برجا می گذارند. خبر ورود لشکر عظیم داعش و نیروهای سابق حزب بعث در شهر می پیچد. ۹ژوئن ۲۰۱۴ استاندار نینوا و فرماندارموصل فرار می کنند.
بیش از ۵۰۰ هزار نفر از مردم موصل با رها کردن خانه و کاشانه زمینه ورود داعش را به شهر هموار می کنند.
🔹در ۱۱ژوئن ساختمان پلیس و استانداری نینوا سقوط و نیروهای داعش با کشتار عظیم مردم وارد شهر می شوند.
علیرغم_تبلیغات_خود_باختگان نیروهای داعش ۱۳۰۰نفر بودند، یعنی ۱۰۰برابر کمتر از آن چیزی که در القائات رسانه ای به مردم داده بودند.
🔸شهر موصل سقوط می کند و استان نینوا نیز در اشغال ۱۵۰۰نیروی داعش در می آید. با دیدن سیل آوارگان و شنیدن سقوط نینوا مردم استان صلاح الدین در در تکریت شکست می خورند و راه را برای دومین هزیمت باز می کنند.
نیروهای گارد مدینه عراق وابسته به صدام با هماهنگی آمریکا به خیابان های کربلا و نجف آمدند، تصاویر صدام در دست مردم و غارت اماکن خصوص و حکومتی تمرکز نیروهای دولتی را به هم می ریزد.
🔴۳۰ درصد انبار مهمات عراق در دو استان به دست نیروهای داعش و نیروهای حزب بعث می افتد تعداد نیروهای داعش به تعداد ۱۷۰۰ نفر و حزب بعث با ۷۵ هزار نفر تحت فرماندهی عزت ابراهیم الدوری معاون صدام، حرکت به سوی بغداد را شروع و به ۳۰ کیلومتری بغداد می رسند.
نیروهای پیشمرگ به دفاع در منطقه دهوک می پردازند.
🔴هزاران زن و دختر عراقی مورد تجاوز قرار می گیرند. مردان عراقی بالای ۵۰ سال کاملا عریان وبه بغداد، نجف و سامرا فرستاده می شوند. مردم با دیدن این صحنه ها، فرار از خانه و کاشانه را انتخاب می کنند.
نوری مالکی به تهران می آید، خبری تکان دهنده شیعیان را نگران می کند. دستور داعش برای شخم زدن عتبات عالیات و تخریب قبور ائمه در تلویزیون نینوای عراق پخش می شود.
هدف بعدی را ایران و مشهد اعلام می کنند، فراخوان می دهند که زنان شیعه از طرف خلیفه موصل، برای شما حلال ح
اعلام شده است .
📢رهبر انقلاب با فراخواندن فرماندهان حالت آماده باش جنگی می دهند. دو خبر توسط اطلاعات سپاه قدس مخابره می شود؛ حرم_زینب_کبری (سلام الله ) در سوریه و شهر_سامرا در حال سقوط است و نیروهای داعش به ۳کیلومتری و در برخی نقاط به چند ده متری حرم امامین عسگریین رسیدند.
#سردار_سلیمانی طبق دستور فرمانده کل_قوا با اولین گروه کماندوهای برون مرزی وارد سامرا و با سازماندهی مردمی و فراخوان نیروهای_سپاه_بدر هادی عامری، اولین هسته های حشد_الشعبی را می چیند.مرجعیت_عراق، حکم جهاد و بسیج نیروها را صادر، و حشدالشعبی گسترش می یابد، نیروهای داعش با شکست سنگین مواجهه می شوند. خط مرزی تامین تا ۳۰کیلومتری پس از ۲ماه درگیری تثبیت می شود.
♦️با اشغال اسپایکر نیروی هوایی عراق بیش از ۱۷۰۰ دانشجوی افسری شیعه سر بریده می شوند و سرهای آنان بر روی نرده ها نصب می شوند. شهر سنجار عراق سقوط و حدود ۷۰۰۰زن و دختران جوان مورد تجاوز جنسی در ملاعام قرار می گیرند و برای جهاد نکاح و فروش در دیگر کشورها به خط می شوند.
سردار سلیمانی در پیامی مردم کردستان را تا رسیدن وی به مقاومت دعوت می کند. با خارج ساختن سنجار از محاصره و اشغال، زنان دستگیر شده توسط سپاه قدس آزاد و در اردوگاه اسکان می یابند اما ۳۵۰۰نفر آنان توسط داعش تیرباران می شوند.
♦️قریب به ۲۰۰۰جوان اهل سنت را به خط میکنند و در کنار سد موصل به آنان تیرخلاص زده می شود.
صحنه ها به قدری تکان دهنده بود که عراق از ایران درخواست رسمی اش را بارها اعلام کرد و نهایتا شد این عراق و آن سوریه
✅(به لطف خداوند و توجه امام زمان عجل و رهبری آقا و فرماندهی میدانی سردار دلها و سایر خوبان).
الحمدلله رب العالمین
⛔️هرگز امریکا و متحدان مرتجع و بی لیاقتش، با تمام امکانات و تجهیزاتشون، جرات حمله به ایران را ندارند.
🇮🇷ایران یک ابرقدرت است و دارای تمام مؤلفه های_قدرت.
👈به جهت ادامه راه شهدا و رضایت الهی انتخابات سیزدهمین دوره ریاست جمهوری را جدی بگیریم.
التماس دعا
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_نوزدهم
💠 به محض فرود هلیکوپترها، عباس از پلههای ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید تا زودتر #آب را به یوسف برساند.
به چند دقیقه نرسید که عباس و عمو درحالیکه تنها یک بطری آب و بستهای آذوقه سهمشان شده بود، برگشتند و همین چند دقیقه برای ما یک عمر گذشت.
💠 هنوز عباس پای ایوان نرسیده، زنعمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه به داخل اتاق دویدند.
من و دخترعموها مات این سهم اندک مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید :«همین؟» عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی که به حنجرهاش برگشته بود، جواب داد :«باید به همه برسه!»
💠 انگار هول حال یوسف جان عباس را گرفته بود که پیکرش را روی پله ایوان رها کرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را گرفت :«خب اینکه به اندازه #افطار امشب هم نمیشه!»
عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد :«انشاءالله بازم میان.» و عباس یال و کوپال لشگر #داعش را به چشم دیده بود که جواب خوشبینی عمو را با نگرانی داد :«این حرومزادهها انقدر تجهیزات از پادگانهای #موصل و #تکریت جمع کردن که امروزم خدا رحم کرد هلیکوپترها سالم نشستن!»
💠 عمو کنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید :«با این وضع، #ایرانیها چطور جرأت کردن با هلیکوپتر بیان اینجا؟» و عباس هنوز باورش نمیشد که با هیجان جواب داد :«اونی که بهش میگفتن #حاج_قاسم و همه دورش بودن، یکی از فرماندههای #سپاه ایرانه. من که نمیشناختمش ولی بچهها میگفتن #سردار_سلیمانیِ!»
لبخند معناداری صورت عمو را پُر کرد و رو به ما دخترها مژده داد :«#رهبر ایران فرماندههاشو برای کمک به ما فرستاده #آمرلی!» تا آن لحظه نام #قاسم_سلیمانی را نشنیده بودم و باورم نمیشد ایرانیها به خاطر ما خطر کرده و با پرواز بر فراز جهنم داعش خود را به ما رساندهاند که از عباس پرسیدم :«برامون اسلحه اوردن؟»
💠 حال عباس هنوز از #خمپارهای که دیشب ممکن بود جان ما را بگیرد، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره در حیاط خیره شد و پاسخ داد :«نمیدونم چی اوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو #محاصره داعش حتماً یه نقشهای دارن!»
حیدر هم امروز وعده آغاز #عملیاتی را داده بود، شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم که خبر آوردند حاج قاسم میخواهد با #مدافعان آمرلی صحبت کند.
💠 عباس با تمام خستگی رفت و ما نمیدانستیم کلام این فرمانده ایرانی #معجزه میکند که ساعتی بعد با دو نفر از رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا لولهها را سر هم کردند.
غریبهها که رفتند، بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه پرسشگرم دستی به لولهها زد و با لحنی که حالا قدرت گرفته بود، رجز خواند :«این خمپاره اندازه! داعشیها از هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو میبریم همون سمت و با #خمپاره میکوبیمشون!»
💠 سپس از بار تویوتا پایین پرید، چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان که رسید با #رشادتی عجیب وعده داد :«از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیک شده، فقط #دعا کن!»
احساس کردم حاج قاسم در همین یک ساعت در سینه برادرم قلبی پولادین کاشته که دیگر از ساز و برگ داعش نمیترسید و برایشان خط و نشان هم میکشید، ولی دل من هنوز از #وحشت داعش و کابوس عدنان میلرزید و میترسیدم از روزی که سر عباسم را بریده ببینم.
💠 بیش از یک ماه از محاصره گذشت، هر شب با دهها خمپاره و راکتی که روی سر شهر خراب میشد از خواب میپریدیم و هر روز غرّش گلولههای تانک را میشنیدیم که به قصد حمله به شهر، خاکریز #رزمندگان را میکوبید، اما دلمان به حضور حاج قاسم گرم بود که به نشانه #مقاومت بر بام همه خانهها پرچمهای سبز و سرخ #یاحسین نصب کرده بودیم.
حتی بر فراز گنبد سفید مقام #امام_حسن (علیهالسلام) پرچم سرخ #یا_قمر_بنی_هاشم افراشته شده بود و من دوباره به نیت حیدر به زیارت مقام آمده بودم.
💠 حاج قاسم به مدافعان رمز مقاومت را گفته بود اما من هنوز راز تحمل #دلتنگی حیدر را نمیدانستم که دلم از دوریاش زیر و رو شده بود.
تنها پناهم کنج همین مقام بود، جایی که عصر روز عقدمان برای اولین بار دستم را گرفت و من از حرارت لمس #احساسش گرما گرفتم و حالا از داغ دوریاش هر لحظه میسوختم.
💠 چشمان #محجوب و خندههای خجالتیاش خوب به یادم مانده و چشمم به هوای حضورش بیصدا میبارید که نیت کردم اگر حیدر سالم برگردد و خدا فرزندی به ما ببخشد، نامش را #حسن بگذاریم.
ساعتی به #افطار مانده، از دامن امن امام دل کَندم و بیرون آمدم که حس کردم قدرتی مرا بر زمین کوبید...