رمان بچه مثبت
#پارت_هفدهم
.
با اومدن مامان بابا فرصت نکردم چیزی بگم و با خداحافظی کوتاهی به سمت ماشین رفتیم.
.
توی راه همش مامانم غر غر میکرد و برام خط و نشون میکشید .
.......
رسیدیم خونه .
لباس های چندش و در اوردم ،دلم میخواست بشینم قیچیش کنم .
با حرص نشستم و ارایشم و پاک کردم . مامان وارد اتاق شد ،
المیرا:
مهلقا زنگ زد ، گفت به ارشام گفتی یه کسی و دوست داری.
منم فردا دارم میرم کیش و پدرت هم میخواد بره کویت .
وای به حالت اگه دروغ گفته باشی ارشام و یه جوری ردش کردم ولی بدون ، منتظر اون پسره که دوسش داری هستم .
ریحان:
تموم مدت با دقت به حرف های مامان گوش دادم بعد اتمام حرفش : اروم باشه ای زمزمه کردم .
.
مامان رفت و من به سمت تخت خوابم رفتم ، باید زود تر برای بچه مثبت دست بکار بشم . با فکر به متین خوابم برد ....
فردا صبح از خواب بیدار شدم .
امروز کلاس داشتم ، مامان و بابا هم رفته بودن .
رفتم یه چیزی خوردم و حاضر شدم . پیش به سوی دانشگاه.
وای باورم نمیشه از دست ارشام نجات پیدا کردم.
✍ادامه دارد✍
نوسنده: الف ستاری، گمنام
این پارت کلا تغییر کرده است .
🌱🌸🌱🌸🌱
@shahudhojajjy
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
♥️خاطراتی از شهید محسن حججی♥️ #پارت_شانزدهم برای گذراندن دوره ای از طرف سپاه رفته بودیم #مشهد. تا
♥️خاطراتی از شهید محسن حججی♥️
#پارت_هفدهم
چند باری من را با خودش برد #اصفهان سر مزار #شهیدکاظمی.😍
آن هم با ماشین یا اتوبوس یا مثل این ها.
#موتور هوندایش شرایط آتیش می کرد و از #نجف_آباد می کوبید می رفت تا اصفهان.😎
یک ساعت یک ساعت و خوردهای توی راه بودیم به #گلزار که میرسیدیم دو سه متر قبل از مزار حاج احمد می ایستاد.😇
دستش را به سینه می گذاشت، سرش را خم می کرد و به حاج احمد #سلام می داد.🤗
بعد آرام آرام می رفت جلو.می نشست کنار قبر.
اول یک دل سیر #گریه میکرد. بعد می رفت توی عالم خودش انگار دیگر هیچ چیز و هیچ کس را دور و برش نمی دید. عشق میکرد با حاج احمد. کسی اگر نمی دانست که فکر میکردم محسن آمده سر قبر بابایش.
اصلا نمی فهمیدمش.😳🙄
با خودم می گفتم یعنی چه جور میشود آدم با کسی که توی قبر از بیشتر #رفیق باشد تا آنهایی که زنده اند و هر روز می بیندشان؟🙄
وقتی هم می خواستیم برگردیم دوباره دستش را به سینه می گذاشت و همانطور عقب میآمد انگار که بخواهد از حرم امامزادهای بیرون بیاید.
نمی فهمیدمش واقعا نمی فهمیدمش.😞
♥♥♥♥♥
مسئول #هیئت بزرگی توی اصفهان بودم یک بار آمد پیشم و گفت: "ببخشید من دوست دارم #خادم این هیئت بشم. ممکنه؟"🤩✌🏻
سخت گیری خاصی داشتم روی انتخاب خادمین هیئت هر کسی را قبول نمیکردم. اما محسن را که دیدم بلافاصله قبول کردم.😍
و #معنویت از توی صورتش میبارید نیاز به سوال و تحقیق و اینجور چیزها نبود.
رو کرد به من و گفت: "ببخشید فقط دو تا تقاضا." گفتم: "بفرمایید."😯
گفت:......
#ادامهدارد•••