رمان بچه مثبت
#پارت_چهاردهم
.
ریحان:
وقتی مامان رفت با ارشام رفتیم سر یه میز که به مامان دید نداشته باشه .
انگشتم و به نشونه ی تحدید بالا اوردم و روبه ارشام گفتم:
ببین من نه از تو خوشم میاد نه از صدتا پسر شبیه تو . پس خوب گوشات و باز کن من باهات ازدواج نمیکنم الانم مجبوری امشب و ظاهر سازی کنی . گرفتی ؟
.
مثل اینکه خیلی تند رفتم . بیچاره با دهان باز داشت نگام میکرد ،چشماشم که اندازه گردو و زبونش بند اومده بود .چون فقط داشت نگاهم میکرد .
نفس عمیقی کشیدم :
ابنطوری نگاه نکن فقط یکم رکم .
.
ار بهت در اومد و گفت :
فقط یکم . جالبه.
بعد بلند زد زیر خنده طوری که همه ی مهمونا به ما نگاه میکردن . دیگه صبرم به سر رسید و با عصبانیت وگفتم: شخصیتت و حفظ کن . حوصلت و ندارم .
بعد چند دقیقه
........
خندهاش تموم شد و گفت :
ولی من ازت حوشم اومده . میام خاستگاریت .
با حرص از جام بلند شدم و گفتم :
اصلا من یکی دیگه و دوست دارم الانم دیگه اینجا نمیمونم .
بعد ارشام با جدیت گفت :
من هر چی خواستم بهش رسیدم پس منتظرم باش .
ریحان:
صبر کن منتظر خبر مرگت دیگه ، ببین من حلوا بلند نیستم و درضمن لباس مشمی هم ندارم .
بی توجه به همه رفتم لباسام و پوشیدم و ......
✍ادامه دارد✍
نویسنده:الف ستاری
در این پارت تغییر زیادی ایجاد شده. اگر توهین شد و کمی بی ادبی به بزرگی خودتون ببخشید بالاخره رمان اینجوری نوشته شده .
🌸🌸🌱🌱🌹🌹
@shahidhojajjy