eitaa logo
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
222 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
509 ویدیو
43 فایل
دِل شِکَسـتِه ی عَــٰاشِق💔 بـَـرای پَــروٰاز🍃 نیٰـازی بِه‍ بٰــال نَدارَد ....💕 .•°{شهید آوینی}°•. تـودعـوت‌شـده‌ےشهــدایے🙃♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
به‌قول‌ حاج‌آقا‌پناهیان: اگه خدا می‌خواست ما رو ببره جهنم یه همچین به ما می‌داد؟!🍃♥️✨ ^|♡ @shahidhojajjy♡|^
یآدَم نمیـرَوَد،که همه عزتــم تویـی..🖤 🌱♥️ ^|♡ @shahidhojajjy ♡|^
-کسی نبود که ما را دهد پناه اما..، هزار مرتبه قربانِ این مرامِ حـسین :)♥️🍃 ^|♡ @shahidhojajjy ♡|^
عاشقي رايج نبود... حُسين آن را باب كرد..♥️✨ ^|♡ @shahidhojajjy ♡|^
‌ - از ڪجا گرفتـی ؟! + چے رو ؟! - رزق | | ... + از سحـرهـا هنگـام تنهایےام با خـدا :) 🙃♥️🍃✨ ^|♡ @shahidhojajjy ♡|^
••🎭•• _ مَنـَم میخوآم بپَرَم 🤸‍♀ + با چادر نمیشه بپرے! _ چـرآ؟ + هیچ‌فرشتہ‌اۍ با چـادُر سقوط نِمیڪنہ...!🕊 🎥 🥀 :)
#رمان #رمان_بچه_مثبت قسمت:۱۰۱و۱۰۲ در هر قنوتی باورت را دوستدارد انگشترم انگشترت را دوست دارد. @shahidhojajjy
🌱🌹 🌹 رمان بچه مثبت 🌱 . ریحان: از مائده یواشکی پرسیدم عکسی که روی دیوارهست. عکس مردی با چشم هایی که خیلی شبیه متینه کیه؟ پدر متینه؟ مائده با آه گفت: عمو مهدی پدر متینه. خیلی سال ها پیش فوت کرد. تقریبا متین هشت سالش بود. ریحان: وای . خدا بیامرزدش. مائده: خدا رفتگان شما هم بیامرزد. ریحان: با یاالله یا الله گفتن چندتا پسر دختر ها به تکاپو افتادن و چادر شان را سر میکردند. و همه ایستادن به احترام اون چند نفر. مائده کنارم ایستاد و گفت: اینا همه فامیل های متینن و بعضی هاشونم که همسایشون. مائده: ریحانه من برم کمک عمه و ..... ریحان: منم میام. مائده: ممنون ولی.... ریحان: بدون اینکه اجازه بدم حرفشو کامل کنه به سمت آشپزخانه رفتم. ریحان: خسته نباشید. مامان متین لبخند بی دریغش را به من دوخت و گفت: درمانده نباشی دخترم. ریحان: چه کمکی میتونم بکنم. ترو خدا تعارف نکنید که احساس غریبی میکنم. 🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱 ✍ادامه دارد✍ نویسنده: الف ستاری✍ تایپ: گمنام💻 🌹🌱 @shahidhojajjy
🌹🌱 🌱 رمان بچه مثبت. . لبخندی زد و به شیرینی ها اشاره کرد و گفت: بچینشون داخل ظرف. ریحان: چشم. ریحان: شیرینی ها را داخل دو تا ظرف سنتی چیدم و مائده هم چایی ریخت. _خب تمام شد. مادر متین سرش را از لای در بیرون برد و سهراب را صدا کرد. بعد از چند دقیقه یه پسر سر به زیر با یالله وارد شد. سهراب: جانم زن دایی؟ مامان متین: سهراب جان این چایی و شیرینی ها را ببر . سهراب: الان برمیگردم. سه دقیقه بعد با یه پسر ریز نقش وارد شد. پسره: سلام زن عمو. ریحان: مادر متین با گرمی بهش سلام داد و پسره هم به ما یه سلام کوتاه داد و چایی ها را برد. سهراب هم به سمتم آمد و شیرینی ها را از دستم گرفت. یک لحظه نگاهش با نگاهم تلقی پیدا مرد و من سریع نگاهم را گرفتم. نمیدونم از وقتی که چادر وسر کردم به خودم میگم باید حرمتش و نگه دارم. چند ثانیه مکث کرد و بعد لز آشپزخانه رفت بیرون. 🌹🌱🌹🌹🌱🌹🌱 ✍ادامه دارد✍ نویسنده: الف ستاری✍ تایپ: گمنام💻 🌹🌱 @shahidhojajjy