-کسی نبود
که ما را دهد
پناه اما..،
هزار مرتبه قربانِ
این مرامِ حـسین :)♥️🍃
^|♡ @shahidhojajjy ♡|^
عاشقي رايج نبود...
حُسين آن را باب كرد..♥️✨
^|♡ @shahidhojajjy ♡|^
- از ڪجا گرفتـی ؟!
+ چے رو ؟!
- رزق | #شهـادت| ...
+ از سحـرهـا
هنگـام تنهایےام با خـدا :)
#نماز_شب 🙃♥️🍃✨
^|♡ @shahidhojajjy ♡|^
••🎭••
_ مَنـَم میخوآم بپَرَم 🤸♀
+ با چادر نمیشه بپرے!
_ چـرآ؟
+ هیچفرشتہاۍ با چـادُر سقوط نِمیڪنہ...!🕊
#دیالوگنوشت🎥
#سـقوطیکفرشـته🥀
#منحیارادوستدارم :)
🌱🌹
🌹
رمان بچه مثبت
#پارت_صد_یک🌱
.
ریحان:
از مائده یواشکی پرسیدم عکسی که روی دیوارهست. عکس مردی با چشم هایی که خیلی شبیه متینه کیه؟ پدر متینه؟
مائده با آه گفت:
عمو مهدی پدر متینه. خیلی سال ها پیش فوت کرد. تقریبا متین هشت سالش بود.
ریحان:
وای . خدا بیامرزدش.
مائده:
خدا رفتگان شما هم بیامرزد.
ریحان:
با یاالله یا الله گفتن چندتا پسر دختر ها به تکاپو افتادن و چادر شان را سر میکردند. و همه ایستادن به احترام اون چند نفر.
مائده کنارم ایستاد و گفت:
اینا همه فامیل های متینن و بعضی هاشونم که همسایشون.
مائده:
ریحانه من برم کمک عمه و .....
ریحان:
منم میام.
مائده:
ممنون ولی....
ریحان:
بدون اینکه اجازه بدم حرفشو کامل کنه به سمت آشپزخانه رفتم.
ریحان:
خسته نباشید.
مامان متین لبخند بی دریغش را به من دوخت و گفت:
درمانده نباشی دخترم.
ریحان:
چه کمکی میتونم بکنم. ترو خدا تعارف نکنید که احساس غریبی میکنم.
🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱
✍ادامه دارد✍
نویسنده: الف ستاری✍
تایپ: گمنام💻
🌹🌱
@shahidhojajjy
🌹🌱
🌱
رمان بچه مثبت.
#پارت_صد_دو
.
لبخندی زد و به شیرینی ها اشاره کرد و گفت:
بچینشون داخل ظرف.
ریحان:
چشم.
ریحان:
شیرینی ها را داخل دو تا ظرف سنتی چیدم و مائده هم چایی ریخت.
_خب تمام شد.
مادر متین سرش را از لای در بیرون برد و سهراب را صدا کرد. بعد از چند دقیقه یه پسر سر به زیر با یالله وارد شد.
سهراب:
جانم زن دایی؟
مامان متین:
سهراب جان این چایی و شیرینی ها را ببر .
سهراب:
الان برمیگردم.
سه دقیقه بعد با یه پسر ریز نقش وارد شد.
پسره:
سلام زن عمو.
ریحان:
مادر متین با گرمی بهش سلام داد و پسره هم به ما یه سلام کوتاه داد و چایی ها را برد.
سهراب هم به سمتم آمد و شیرینی ها را از دستم گرفت. یک لحظه نگاهش با نگاهم تلقی پیدا مرد و من سریع نگاهم را گرفتم. نمیدونم از وقتی که چادر وسر کردم به خودم میگم باید حرمتش و نگه دارم. چند ثانیه مکث کرد و بعد لز آشپزخانه رفت بیرون.
🌹🌱🌹🌹🌱🌹🌱
✍ادامه دارد✍
نویسنده: الف ستاری✍
تایپ: گمنام💻
🌹🌱
@shahidhojajjy
🍃🌸〰️🍃🌸〰️🍃🌸〰️🍃🌸 ﷽
🌹پیام_شهدا 🌹
#جنگ_نرم مثل خمپاره ۶۰ میمونه
چون نه صدا داره نه سوت
وقتی مواجه میشی که دیگه
رفیقت نه مسجد میاد نه هیئت
#شهید_حجت_الله_رحیمی
@shahidhojajjy
🍃🌸〰️🍃🌸〰️🍃🌸〰️🍃🌸 ﷽
#چای_خوش_عطر_پیرمرد
#مدرس
#سعید_هاشمی
#عهد_مانا
#نمکتاب
#جوان_و_نوجوان
#بصیرتی
#معرفیکتابــ
بریده کتاب✂️📖
قطار با صدای تلق و تلوق بلندی در حال حرکت به سمت استامبول بود. مدرس خسته شد. عبا و قبایش را درآورد و سراغ اثاثیه اش در واگن رفت. منقل را برداشت و مقداری زغال در آن ریخت. در گوشه ی واگن منقل را روشن کرد. نگهبان ها با تعجب کارهای او را نگاه می کردند و حرفی نمیزدند.
رییس نگهبان ها به ترکی به یکی از سربازهایش گفت:”این ها قهوه چی هم همراه خودشان آورده اند.”
مدرس زغال ها را روشن کرد و قوری را روی آن گذاشت تا آبش جوش بیاید. با لبخند به مترجمش امیر خیزی گفت:”الان چای آماده می شود”.
مدرس چند پیاله چای ریخت و به امیر خیزی و همراهانش داد. چند پیاله چای هم به نگهبان ها داد.
نگهبان ها با تعجب چای را می گرفتند و تشکر می کردند برای خودش هم چای ریخت و شروع به خوردن کرد. خوردن چای که تمام شد رییس آنها به ترکی به یکی از نگهبان ها گفت:”این قهوه چی چه چای خوش عطری دم کرده! تا به حال چنین چایی نخورده بودم!
“وقتی به استامبول رسیدند رییس نگهبان ها جلو آمد دست در جیبش کرد و به ترکی به امیر خیزی گفت:”این پول را بگیرید و به قهوه چی بدهید، ما مایل نیستیم که به او ضرری برسد.
“امیر خیزی تعجب کرد با خودش فکر کرد: “کدام قهوه چی؟ ما که این جا قهوه چی نداریم.”کمی که فکر کرد، فهمید منظور این نگهبان مدرس است.خنده ای کرد و گفت این آقا که قهوه چی نیست!
@shahidhojajjy
.
.
یجوری لباس بپوشیم
که وقتی امام زمان (عج)
از کنارمون رد شد
مجبور نشه چشمشو ببنده💔
#اندکیتامل🙃
#shahidhijajjy♡