eitaa logo
❀شهیدحجت الله رحیمی❀
2.1هزار دنبال‌کننده
33هزار عکس
14.2هزار ویدیو
108 فایل
❣🍃بسم رب خادم الشهداء🍃❣ 🥀شھید...به‌قَلبت‌نگـاھ‌میکُند اگࢪجایےبࢪايَش‌گذاشتھ‌باشےمےآيد‌مےمانَد لانھ میکُند تاشھيدت‌ڪُند ﴿شهیدحجت الله رحیمے♡﴾️🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
⚘﷽⚘ سپاه... گفتند: خانمت بیمارستان است. موتور را گذاشت کنارخانه و رفت بیمارستان . ازش پرسیدم: چرا باموتور نمیروی؟ گفت: امروز باک موتورم رو با بنزین سپاه پرکردم.درست نیست با موتور بروم... تاکسی هم گیرش نیامد وپیاده رفته بود بیمارستان... 🌷 @Shahidhojatrahimi
👌 🍃| داشتیم با ماشین از برمی گشتیم🚙 که ماشینمون نزدیک روستای مادر حاج حمید، بنزین کرد🙁 کردم که به خانه مادرشون بریم و پول قرض بگیریم؛👌 ولی حاج حمید گفت : چیزی رو به شما می گم که آویزه کنید 🗣هیچ وقت خودتون رو نیازمند کسی غیر نکنید☝️ حتی اگه نیازمند شدید از خدا بخواید و به اون کنید❤️ با گفتم : الان خدا برای ما می فرسته؟!😒 گفت : بله اگه کنی می فرسته بعد هم ماشین رو بالا زد و نگاهی به آب و روغن ماشین که یک مرتبه یکی از از راه رسید و مقداری بنزین بهمون داد😳 حاج حمید گفت : اگه به خدا کنی خودش وسیله رو می فرسته؟☺️ |🍃 🍃🌸 @shahidhojatrahimi
بنزین ماشینم تمام شده بود از مهدی خواستم چند لیتر #بنزین بدهد تا به پمپ بنزین برسم، گفت: بنزین ماشین من از #بیت_المال است، اگر ذره‌ای از آن را به تو بدهم نه تو خیر می‌بینی و نه من. 🌹شهیدمهدی طیاری @Shahidhojatrahimi
بنزین ماشینم تمام شده بود از مهدی خواستم چند لیتر #بنزین بدهد تا به پمپ بنزین برسم، گفت: بنزین ماشین من از #بیت_المال است، اگر ذره‌ای از آن را به تو بدهم نه تو خیر می‌بینی و نه من. 🌹شهیدمهدی طیاری @shahidhojatrahimi
13980826_34315_128k.mp3
زمان: حجم: 2.24M
💠 بیانات رهبر معظم انقلاب امروز درس خارج | ١٣٩٨/٨/٢۶ @shahidhojatrahimi
📸 ده‌ها جلد قرآن کریم در اتاق معاونت تهذیب مدرسه علمیه صالحیه #کازرون توسط ...... در آتش سوخت! ❗️واقعا از پیدا کردن عنوانی مناسب درمانده شدم! به جای نقطه‌چین چه باید گذاشت؟! ⬅️ بگذریم از مسئله #بنزین و اجرای بی‌سلیقه و بدموقع آن، ظاهرا موضوع عوض شده! پرواضح است که برای مردم، مقدساتشان مهم است، مردم می‌دانند حوزه علمیه پر از قرآن است می‌دانند مکان مقدسی است. چنین تحرکاتی به قول حضرت آقا کار مردم نیست. ⁉️ چه کسی اعتقادی به مقدسات و قرآن و حوزه علمیه ندارد؟! باید هشیار بود..
داشتیم با ماشین از روستایی برمی گشتیم که ماشینمون نزدیک روستای مادر حاج حمید، #بنزین تمام کرد ⛽️ پیشنهاد کردم که به خانه مادرشون بریم و پول قرض بگیریم؛  ولی حاج حمید با ناراحتی گفت : چیزی رو به شما می گم که آویزه گوشتون کنید! هیچ وقت خودتون رو نیازمند کسی غیر خدا نکنید😞 حتی اگه نیازمند شدید فقط از خدا بخوایدوبه اون توکل کنید☝️ با ناراحتی گفتم : الان خدا برای ما بنزین می فرسته⁉️ گفت : بله اگه توکل کنی می فرسته. بعد هم کاپوت ماشین رو بالا زد و نگاهی به آب و روغن ماشین انداخت که یک مرتبه یکی از دوستانش از راه رسید و مقداری بنزین بهمون داد😧 حاج حمید گفت : دیدی اگه به خدا اعتماد کنی خودش وسیله رو می فرسته؟☺️ شهید حاج حمید تقوی فر🌹 @shahidhojatrahimi
✍️♥️ــق 💠 به‌قدری جدی شده بود که نمی‌فهمید چه فشاری به مچ دستم وارد می‌کند و با همان جدیت به جانم افتاده بود :«تو از اول با خونواده‌ات فرق داشتی و به‌خاطر همین تفاوت در نهایت ترک‌شون می‌کردی! چه من تو زندگی‌ات بودم چه نبودم!» و من آخرین بار خانواده‌ام را در محضر و سر سفره با سعد دیده بودم و اصرارم به ازدواج با این پسر سر به هوای ، از دیدارشان محرومم کرده بود که شبنم اشک روی چشمانم نشست. از سکوتم فهمیده بود در شکستم داده که با فندک جرقه‌ای زد و تنها یک جمله گفت :« یعنی این!» دیگر رنگ محبت از صورتش رفته و سفیدی چشمانش به سرخی می‌زد که ترسیدم. 💠 مچم را رها کرد، شیشه دلستر را به سمتم هل داد و با سردی تعارف زد :«بخور!» گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و مردمک چشمم زیر شیشه اشک می‌لرزید و او فهمیده بود دیگر تمایلی به این شب‌نشینی ندارم که خودش دست به کار شد. در شیشه را با آرامش باز کرد و همین که مقابل صورتم گرفت، بوی حالم را به هم زد. صورتم همه در هم رفت و دوباره خنده سعد بلند شد که وحشتزده اعتراض کردم :«می‌خوای چی‌کار کنی؟» 💠 دو شیشه بنزین و و مردی که با همه زیبایی و دلم را می‌ترساند. خنده از روی صورتش جمع شد، شیشه را پایین آورد و من باورم نمی‌شد در شیشه‌های دلستر، بنزین پُر کرده باشد که با عصبانیت صدا بلند کردم :«برا چی اینا رو اوردی تو خونه؟» بوی تند بنزین روانی‌ام کرده و او همانطور که با جرقه فندکش بازی می‌کرد، سُستی مبارزاتم را به رخم کشید :«حالا فهمیدی چرا می‌گفتم اون‌روزها بچه بازی می‌کردیم؟» 💠 فندک را روی میز پرت کرد، با عصبانیت به مبل تکیه زد و با صدایی که از پس سال‌ها انتظار برای چنین روزی برمی‌آمد، رجز خواند :«این موج اعتراضی که همه کشورهای عربی رو گرفته، از و و و و و ، با همین بنزین و فندک شروع شد؛ با حرکت یه جوون تونسی که خودش رو آتیش زد! مبارزه یعنی این!» گونه‌های روشنش از هیجان گل انداخته و این حرف‌ها بیشتر دلم را می‌ترساند که مظلومانه نگاهش کردم و او ترسم را حس کرده بود که به سمتم خم شد، دوباره دستم را گرفت و با مهربانی همیشگی‌اش زمزمه کرد :«من نمی‌خوام خودم رو آتیش بزنم! اما مبارزه شروع شده، ما نباید ساکت بمونیم! یه ماه هم نتونست جلو مردم تونس وایسه و فرار کرد! فقط دو هفته دووم اورد و اونم فرار کرد! از دیروز با هواپیماهاش به لیبی حمله کرده و کار هم دیگه تمومه!» 💠 و می‌دانستم برای سرنگونی لحظه‌شماری می‌کند و اخبار این روزهای سوریه هوایی‌اش کرده بود که نگاهش رنگ رؤیا گرفت و آرزو کرد :«الان یه ماهه سوریه به هم ریخته، حتی اگه ناتو هم نیاد کمک، نهایتاً یکی دو ماه دیگه بشّار اسد هم فرار می‌کنه! حالا فکر کن ناتو یا وارد عمل بشه، اونوقت دودمان بشّار به باد میره!» از آهنگ محکم کلماتش ترسم کمتر می‌شد، دوباره احساس مبارزه در دلم جان می‌گرفت و او با لبخندی فاتحانه خبر داد :«مبارزه یعنی این! اگه می‌خوای مبارزه کنی الان وقتشه نازنین! باور کن این حرکت می‌تونه به ختم بشه، بشرطی که ما بخوایم! تو همون دختری هستی که به خاطر اعتقاداتت قیام کردی! همون دختری که ملکه قلب پسر مبارزی مثل من شد!» 💠 با هر کلمه دستانم را بین انگشتان مردانه‌اش فشار می‌داد تا از قدرتش انگیزه بگیرم و نمی‌دانستم از من چه می‌خواهد که صدایش به زیر افتاد و تمنا کرد :«من می‌خوام برگردم سوریه...» یک لحظه احساس کردم هیچ صدایی نمی‌شنوم و قلبم طوری تکان خورد که کلامش را شکستم :«پس من چی؟» نفسش از غصه بند آمده و صدایش به سختی شنیده می‌شد :«قول میدم خیلی زود ببرمت پیش خودم!» کاسه دلم از ترس پُر شده بود و به هر بهانه‌ای چنگ می‌زدم که کودکانه پرسیدم :«هنوز که درس‌مون تموم نشده!» و نفهمید برای از دست ندادنش التماس می‌کنم که از جا پرید و عصبی فریاد کشید :«مردم دارن دسته دسته میشن، تو فکر درس و مدرکی؟» 💠 به‌ هوای سعد از همه بریده بودم و او هم می‌خواست تنهایم بگذارد که به دست و پا زدن افتادم :«چرا منو با خودت نمی‌بری سوریه؟» نفس تندی کشید که حرارتش را حس کردم، با قامت بلندش به سمتم خم شد و با صدایی خفه پرسید :«نازنین! ایندفعه فقط شعار و تجمع و شیشه شکستن نیست! ایندفعه مثل این بنزین و فندکه، می‌تونی تحمل کنی؟»... ✍️نویسنده: ══════°✦ ❃ ✦°══════ @Shahidhojatrahimi ❤️