❀ شهیدحجت الله رحیمی❀
به یاد #شهید_مسـلم_خیزاب🕊❤️🕊 شادی روحش #صلوات @shahidhojatrahimi
#خاطرات_شهدا 🌷
🔰آقامسلـم درسال90دردرگیرے گروهک تروریستے #پژاک جانبازشدند✌️.
🔰همیشہ بیـان می کردند:دلم میخواهد
🔅مثل حضرت عباس #جانباز
🔅ومثل امام حسین از #سر
🔅ومثـل حضرت علی اصغراز #گلـو
🔅ومثل حضـرت فاطــمہ از #پهلو نشانہ داشته باشم😔
🔰وموقعی کہ ایشان #شهیــدشدند🕊 مانندحضرت عباس جانبازبودند.
وازسروگلو وپهـلوآسیب دیدند😔
🔰واین نشانہ هاراداشتند👌وتمامـے این مـوارد رادر #مداحـےهایشان پشت پنجره #قبرسـتان_بقیع درسال93میخواند😭
#شهید_مسلم_خیزاب🌷
🌹 @shahidhojatrahimi
مزارشون در جوار امامزاده سید سیف الدین محمد( ع) روستای ارمو شهر ایلام...🍃
ایشون تنها شهید مدافع حرم شهر ایلام هستن، که خیلی غریب موندن😔😔😔💔
و #سـر هم در بدن ندارن😭
@Shahidhojatrahimi
👈 #پیڪـر_بی_ســر
✍روز تاسـوعـا قرار شده بود پنج شهیـد گمنـام در شهر دهلران طی مراسمی تشییع شوند. بچه های تفحص، پنج شهید را ڪه #گمنام بودند را انتخاب ڪردند.
🍁ذره ذره پیڪر را گشته بودند. هیچ مدرڪی به دست نیامده بود. قرارشد در بین شهـدا، یڪی از آن ها را ڪه #سر به بدن نداشت، به نیابت از اربـاب بی سـر، آقا اباعبدالله الحسین (ع) تشییع و دفـن شود.
🍁ڪفن ها آماده شد. شهدا یڪی یڪی طی مراسمی ڪفن می شدند. آخـرین شهیـد، #پیڪر_بی_سر بود.
🍁 حال عجیبی در بین بچه ها حاڪم بود. خدایا! این شهید ڪیست ڪه توفیق چنین فیضی را یافته، تا به نیابت از ارباب در اینجا تشییع شود؟
🍁 ناگهان تڪه پارچه های از #جیـب لبـاس شهید به چشم خورد. روی آن نوشته بود ڪه به سختی خوانده می شد:
#حسین_پرزه_ای، اعزامی از اصفهان
@Shahidhojatrahimi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پسرم را در حالیکه مثل اباالفضل #دست نداشت و مثل اربابش #سر نداشت، برایمان هديه آوردند😔
مادر شهيد مدافع حرم افغانستانی خطاب به رهبر انقلاب
#مدافعان_حرم
#فاطمیون✌️
#شهید_محمدرضا_خاوری💔
@shahidhojatrahimi
🔸شعری که درطول دوران زندگی اش مدام آن را زمزمه🎶 می کرد و بعد از شهادتش🌷 توسط #مادر؛ در محضر #رهبر معظم انقلاب خوانده شد:
🔹 #سر که زد چوبه ی محمل
↫دل ما خورد ترک💔
🔹غربتش💕 ریخت
↫به زخم دل #عشاق نمک
🔹وچنان #سوخت
↫که بر سر در آن، این شده حک📝
🔹سر #زینب به سلامت ،
↫سر نوکر به #درک
🔸حضرت #آقا در جواب این مادر شهید🌷 شعر را تصحیح کرده و فرمودند: چرا به درک⁉️ به #فلک!
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
#شهید_مدافع_حرم
@shahidhojatrahimi
🌾زمانی که در #دمشق بودیم نیروهای فاتحین به شوخی به امیر می گفتند:
محاسنت را کوتاه کن اگر دست داعش اسیر شوی #محاسنت را می گیرند سرت را می برند⚡️
#شهید_سیاوشی می گفت:
🍃این اشک ها و گریه هایی😭 که برای #امام_حسین(ع) کرده ام، به محاسنم ریخته شده است.
🍂من #محاسنم را نمی زنم❌ و خود ارباب نمی گذارد، این #سر من دست داعشی ها👹 بیوفتد.
#شهید_امیر_سیاوشی
#شهید_مدافع_حرم
@shahidhojatrahimi
🔰احساس غرور ندارم که #مادر_شهید هستم
🔹خداوند رضا را به من داد و او برای من نبود. رضا #برای_خدا بود و خدا هم او را برد🕊 جدایی و درد #نبودش برای من است.
🔸مسئولیت ما بیشتر شده که باید راه رضا را ادامه دهیم. رضا همانند #حضرت_ابوالفضل(ع) دست نداشت. همانند اباعبدالله(ع) #سر نداشت. همانند حضرت زهرا(س)♥️ هیچ چیزی نداشت.
🔹رضا سوخت😭 برای ما یک مشت #خاکستر آورده بودند. خوشحال بودم که خدا چنین اولادی به من داده است و من در #راه_خدا دادهام. مرگ به سراغ آدمیزاد میآید، چه بهتر که فردای قیامت من نزد #حضرت_زهرا(س) و حضرت زینب(س) میگویم من پسری داشتم که در راه خدا دادم🌷
#شهید_محمدرضا_خاوری
#شهید_مدافع_حرم (افغانستانی)
🌹🍃🌹🍃
@shahidhojatrahimi
🔸دوست نداشت #ریاکارانه کاری را انجام دهد و گمنامی🌷 را دوست داشت، حضرت زهرا(س)✨ را هم بسیار دوست داشت.
🔹حضرت #اباعبدالله(ع) را دوست داشت، همانند همین علاقههایش💖 شد. همانند اباعبدالله(ع) #سر نداشت. همانند حضرت ابوالفضل(ع) یا همانند علی اکبر(ع) قابل شناسایی نبود😔
#شهید_محمدرضا_خاوری
@shahidhojatrahimi
🔰شهیدی که پرچم آقا را باخون خود رنگ کرد
🔹محمدجواد توی تبلیغات بود
و نقـاشی🎨 می کشید قـرار شد بـارگاه ملکوتی #امام_حسين(ع) رو روی دیوار نقاشی کنه.
🔸نزدیکای غـروب🏜 کارمون تقریبا تمـوم شد #محمدجواد در حال رنگ کردن #پرچم_حرم امام حسين(ع) گفت: حیفه این پرچم باید با #قرمز_خونی رنگ بشه
🔹هنـوز جمله اش تمـوم نشده بود
که صـدای سوت خمپـاره💥 پیچید، بعد از انفجـار دیدم ترکش خمپاره به #سر محمدجواد خـورده و خون سـرش دقیقا به #پرچم حرم امام حسین(ع) پاشیده😔
#شهید_محمدجواد_روزی_طلب
شادی روحش #صلوات
@shahidhojatrahimi
🌷محمدجواد توی تبلیغات بود
و نقـاشی می کشید قرار شد بارگاه ملکوتی #امام_حسين(ع) رو روی دیوار نقاشی کنه.
نزدیکای غـروب کارمون تقریبا تموم شد #محمدجواد در حال رنگ کردن #پرچم_حرم امام حسين(ع) گفت: حیفه این پرچم باید با #قرمز_خونی رنگ بشه
هنوز جمله اش تموم نشده بود
که صدای سوت خمپاره پیچید، بعد از انفجار دیدم ترکش خمپاره به #سر محمدجواد خورده و خون سرش دقیقا به #پرچم حرم امام حسین(ع) پاشیده
#شهید_محمدجواد_روزی_طلب
شادی روحش #صلوات
@shahidhojatrahimi
📎مادر من را رها کن.
❣محمدم در آخرین تماسش📞 به من گفت: مادر دعا کن #شهیدشوم، اگر شهید نشوم دیوانه میشوم، مادر من را رها کن😔
❣من هم روز #جمعه در روضه اباعبدالله(ع) شرکت کردم، رو به قبله ایستادم و گفتم: حضرت زینب (س) محمد #هدیه ناقابل من به پیشگاه شماست، قبول کنید🙏
❣هر طور که شما میخواهید من راضی هستم، "روز شنبه" ساعت هفت⏰ غروب تیر به #سر فرزندم میخوردو دم صبح به شهادت میرسد🕊🌷
#شهید_محمد_کیهانی🌷
#شهید_مدافع_حرم
@shahidhojatrahimi
✍️#تنهـا_مـیان_داعش 🦋
#قسمت_سی_و_یکم
💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد. عدنان کنار دیوار روی زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود.
صورت سبزه و لاغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق برق میزد و با چشمانی #شیطانی به رویم میخندید. دیگر نه کابوسی بود که امید بیداری بکشم و نه حیدری که نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یک خانه گرفتار شده و صدایم به کسی نمیرسید.
💠 پاهایم سُست شده بود و فقط میخواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار #گلوله جیغم را در گلو خفه کرد.
مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ میزدم. دوباره گلنگدن را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه #تهدیدم کرد :«یه بار دیگه جیغ بزنی میکُشمت!»
💠 از نگاه نحسش نجاست میچکید و میدیدم برای تصاحبم لَهلَه میزند که نفسم بند آمد. قدمهایم را روی زمین عقب میکشیدم تا فرار کنم و در این #زندان راه فراری نبود که پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد.
از درماندگیام لذت میبرد و رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به #اشکم خندید و طعنه زد :«خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمیکردم انقدر زود برسی!»
💠 با همان دست زخمیاش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگیام را به رخم کشید :«با #غنیمت پسرعموت کاری کردم که خودت بیای پیشم!»
پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین زانو زدم. میدید تمام تنم از #ترس میلرزد و حتی صدای به هم خوردن دندانهایم را میشنید که با صدای بلند خندید و اشکم را به ریشخند گرفت :«پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟»
💠 به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این #بعثی بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خندهای چندشآور خبر داد :«زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط #داعش راهی نیس!»
همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید و میدیدم میخواهد به سمتم بیاید که رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری میلرزید که نفسم به زحمت بالا میآمد و دیگر بین من و #مرگ فاصلهای نبود.
💠 دسته اسلحه را روی زمین عصا میکرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه میرفت تا تکان نخورم.
همانطور که جلو میآمد، با نگاه #جهنمیاش بدن لرزانم را تماشا میکرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال خرابم گذاشت :«واسه پسرعموت چی اوردی؟» و با همان جانی که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که دوباره خندید و مسخره کرد :«مگه تو #آمرلی چیزی هم پیدا میشه؟»
💠 صورت تیرهاش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی میزد و نگاه هیزش در صورتم فرو میرفت. دیگر به یک قدمیام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمیدانستم چرا مرگم نمیرسد که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«پسرعموت رو خودم #سر بریدم!»
احساس کردم #حنجرهام بریده شد که نفسهایم به خسخس افتاد و دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد. اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمیاش را به سمتم بلند کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید.
💠 چشمان ریزش را روی هم فشار میداد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود که دستم را داخل ساک بردم. من با حیدر عهد بسته بودم #مقاوم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی میشدم که نارنجک را با دستم لمس کردم.
عباس برای چنین روزی این #نارنجک را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری تنم را تکان داد. عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از ساک بیرون کشیدم.
💠 انگار باران #خمپاره و گلوله بر سر منطقه میبارید که زمین زیر پایمان میجوشید و در و دیوار خانه به شدت میلرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم میچرخید و با اسلحه تهدیدم میکرد تکان نخورم.
چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشورههای عمو، #غیرتشان برای من میتپید و حالا همه #شهید شده بودند که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
══════°✦ ❃ ✦°══════
@Shahidhojatrahimi ❤️
✍️#تنهـا_مـیان_داعش 🦋
#قسمت_سی_و_دوم
💠 چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، #سر بریده حیدر را میدیدم که دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلکم را پاره کرد. خودش را روی زمین میکشید و با چشمانی که از عصبانیت آتش گرفته بود، داد و بیداد میکرد :«برو اون پشت! زود باش!»
دوباره اسلحه را به سمتم گرفته بود، فرصت انفجار #نارنجک از دستم رفته و نمیفهمیدم چه شده که اینهمه وحشت کرده است. از شدت خونریزی جانش تمام شده و حتی نمیتوانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بکشد که با تهدیدِ اسلحه سرم فریاد زد :«برو پشت اون بشکهها! نمیخوام تو رو با این بیپدرها تقسیم کنم!»
💠 قدمهایم قوت نداشت، دیوارهای سیمانی خانه هر لحظه از موج انفجار میلرزید، همهمهای را از بیرون خانه میشنیدم و از حرف تقسیم غنائم میفهمیدم #داعشیها به خانه نزدیک میشوند و عدنان این دختر زیبای #شیعه را تنها برای خود میخواهد.
نارنجک را با هر دو دستم پنهان کرده بودم و عدنان امانم نمیداد که گلنگدن را کشید و نعره زد :«میری یا بزنم؟» و دیوار کنار سرم را با گلولهای کوبید که از ترس خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه #تهدیدم میکرد تا پنهان شوم.
💠 کنج اتاق چند بشکه خالی آب بود و باید فرار میکردم که بدن لرزانم را روی زمین میکشیدم تا پشت بشکهها رسیدم و هنوز کامل مخفی نشده، صدای باز شدن در را شنیدم.
ساکم هنوز کنار دیوار مانده و میترسیدم از همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین میشد، فقط این نارنجک میتوانست نجاتم دهد.
💠 با یک دست نارنجک و با دست دیگر دهانم را محکم گرفته بودم تا صدای نفسهای #وحشتزدهام را نشنوند و شنیدم عدنان ناله زد :«از دیشب که زخمی شدم خودم رو کشوندم اینجا تا شماها بیاید کمکم!» و صدایی غریبه میآمد که با زبانی مضطرب خبر داد :«دارن میرسن، باید عقب بکشیم!»
انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده بودند که از میان بشکهها نگاه کردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یکی #خنجری دستش بود. عدنان اسلحهاش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش میکرد تا او را هم با خود ببرند.
💠 یعنی ارتش و نیروهای مردمی بهقدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط میخواست جان #جهنمیاش را نجات دهد؟ هنوز هول بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها به بهای #نجابتم از خدا میخواستم نجاتم دهد.
در دلم دامن #حضرت_زهرا (سلاماللهعلیها) را گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس میلرزیدم که دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین کوبید و دیگری روی کمرش چمباته زد.
💠 عدنان مثل حیوانی زوزه میکشید، #ذلیلانه دست و پا میزد و من از ترس در حال جان کندن بودم که دیدم در یک لحظه سر عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید، حالم زیر و رو شد. تمام تنم از ترس میتپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی در رگهایم نبود.
موی عدنان در چنگ همپیالهاش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و #داعشیها دیگر کاری در این خانه نداشتند که رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند.
💠 حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بیسر عدنان تنها بودم که چشمانم از وحشت خشکشان زده و حس میکردم بشکهها از تکانهای بدنم به لرزه افتادهاند.
رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی که دیگر به #دوزخ رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم را میزد. جرأت نمیکردم از پشت این بشکهها بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجهام سقف این سیاهچال را شکافت.
💠 دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر میزد و پس از هشتاد روز #فراق دیگر از چشمانم به جای اشک، خون میبارید. میدانستم این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و نمیترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگیرند که با داغ اینهمه عزیز دیگر #زندگی برایم ارزش نداشت.
موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا میفهمیدم نزدیک ظهر شده و میترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر #شیطانی داعشی شوم.
💠 پشت بشکهها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد میشد و عطش #عشقش با اشکم فروکش نمیکرد که هر لحظه تشنهتر میشدم.
شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و اینها باید قسمت حیدرم میشد که در این تنگنای تشنگی و گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمیرفت و فقط از درد دلتنگی زار میزدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
══════°✦ ❃ ✦°══════
@Shahidhojatrahimi ❤️
دلـ♥️ اگر لایق شد
#سَر را می ستانند ...
🔸ذاکر اهل بیت(علیهمالسلام(
اسماعیل عزیزانی معروف به #مهران
رزمنده دفاعمقدس و مدافعحرم گیلانی
در اسفندماه ۱۳۹۸📆 بعد از ۳ هفته #اسارت به دست گروهک تروریستی جبهةالنصره، #سر از پیکرش جدا شد و به شهادت رسید🕊🌷
#رزمنده_دیروز⇜ #مدافع_امروز
#شهید_مهران_عزیزانی
@shahidhojatrahimi
دوست نداشت #ریاکارانه کاری را انجام دهد و گمنامی را دوست داشت👌، حضرت زهرا(س) را هم بسیار دوست داشت.
حضرت #اباعبدالله(ع) را دوست داشت، همانند همین علاقههایش شد. همانند اباعبدالله(ع) #سر نداشت💔. همانند حضرت ابوالفضل(ع) یا همانند علی اکبر(ع) قابل شناسایی نبود😔
#شهید_محمدرضا_خاوری🌹
@shahidhojatrahimi
❣️ #سلام_امام_زمانم❣️
💐اگرسلام به #شما نبود
آفتاب هر روزصبح🌤
🥀به چه #امیدی
#سر در آسمان می کشید
💐باسلام به #امام زمانمان
روزمان را #پربرکت کنیم😍
🥀تعجیل درفرج #پنج صلوات✨
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
@shahidhojatrahimi
🌾 بی همگان به #سر شود،بی تو به سر نمیشود❌
🌾 عــشق تــ✨ـــو در #دلم ❤️بُـوِد غیر تـو جا #نمیشود
#شهیدحجت_الله_رحیمی🌷
@Shahidhojatrahimi
این راه #رفتنی است ، حتی بدون #سر حتی بدون #پا
📎این تصویر ماندگار از دوران جنگ مربوط به #شهیدابراهیم_حسامی میباشد
#یادش_باصلوات
@shahidhojatrahimi
paye alam ye sar oftadeh - Reza Narimani 128.mp3
6.58M
«•🎧'🖤'🕊•»
پاےعَلَݦیــہ #سـَر افتادهـ؛ '💓🌿'
تـۅے #گـِلوش ݐـرازفــریآدهـ؛ '🙂💔'
جۅنشۅواسـہ #زینب دادهـ... '🕊✨'
{🎬}✨ #شور
{🎤}✨ #سید_رضا_نریمانی
@shahidhojatrahimi
#شهید_مدافع_حرم_مسلم_خیزاب 🕊🌺
همیشه #سر #وقت #نمازهایش را می خواند.ومن و پسرم به او اقتدا می کردیم گاهی مواقع محمد مهدی بر دوش وی سوار میشد و ایشان با اینکه ترکش های زیادی در بدن داشتتند از اول تا آخر نماز او را بر دوش خود نگه می داشتند.
علاقه زیادی به #خانواده داشتند و اجازه نمی دادند محمد مهدی قبل از من وارد یا خارج شوند و به او می گفت:
چون مامان #چادر برسر دارد به حرمت #چادرش که هدیه #حضرت زهرا(ع)است باید #اول او #برود.
#نقل_از_همسرشهید
#شهادت_محرم۹۴
@shahidhojatrahimi
#شهید_مدافع_حرم_عبدالمهدی_کاظمی 🕊🌺
#خصوصیت_اخلاقے_شهید
همیشه دوستان را به #احترام به #پدر و #مادر سفارش میکرد.به این نکته بسیار اهمیت میداد. از کسایی نبود که فقط #شعار میدهند و دریغ از عمل...
#پدر_شهید: بسیار به ما #احترام میکرد.از بچگی این طور بود.به هیچ وجه پاشون رو جلوی ما #دراز #نمیکردند...
بسیار ازش راضی بودم ... دائم به ما #سر میزد و حالمون رو جویا بود...در کل کمک ما و خانواده بود... آری از آن چیز هایی که خداوند سریع اجرش را میدهد #احترام_به_پدر_مادراست
وچه خوب اجری گرفتی برادر...
#تاریخ_شهادت۹۴/۹/۲۵
@shahidhojatrahimi