eitaa logo
❀ شهیدحجت الله رحیمی❀
2.2هزار دنبال‌کننده
31.5هزار عکس
12.5هزار ویدیو
106 فایل
❣🍃بسم رب خادم الشهداء🍃❣ 🥀شھید...به‌قَلبت‌نگـاھ‌میکُند اگࢪجایےبࢪايَش‌گذاشتھ‌باشےمےآيد‌مےمانَد لانھ میکُند تاشھيدت‌ڪُند ﴿شهیدحجت الله رحیمے♡﴾️🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
❀ شهیدحجت الله رحیمی❀
به یاد #شهید_مسـلم_خیزاب🕊❤️🕊 شادی روحش #صلوات @shahidhojatrahimi
🌷 🔰آقامسلـم درسال90دردرگیرے گروهک تروریستے جانبازشدند✌️. 🔰همیشہ بیـان می کردند:دلم میخواهد 🔅مثل حضرت عباس 🔅ومثل امام حسین از 🔅ومثـل حضرت علی اصغراز 🔅ومثل حضـرت فاطــمہ از نشانہ داشته باشم😔 🔰وموقعی کہ ایشان 🕊 مانندحضرت عباس جانبازبودند. وازسروگلو وپهـلوآسیب دیدند😔 🔰واین نشانہ هاراداشتند👌وتمامـے این مـوارد رادر پشت پنجره درسال93میخواند😭 🌷 🌹 @shahidhojatrahimi
مزارشون در جوار امامزاده سید سیف الدین محمد( ع) روستای ارمو شهر ایلام...🍃 ایشون تنها شهید مدافع حرم شهر ایلام هستن، که خیلی غریب موندن😔😔😔💔 و هم در بدن ندارن😭 @Shahidhojatrahimi
گفته بود: من كه شدم، بايد مرا از روی پا بشناسيد دوست دارم مثل امام حسين علیه السلام شهيد شوم روي تابوت را كه كنار زدم در بدن نداشت جلوی جاي سر، پاهايش بود یونس زنگی آبادی
👈 ✍روز تاسـوعـا قرار شده بود پنج شهیـد گمنـام در شهر دهلران طی مراسمی تشییع شوند. بچه های تفحص، پنج شهید را ڪه بودند را انتخاب ڪردند. 🍁ذره ذره پیڪر را گشته بودند. هیچ مدرڪی به دست نیامده بود. قرارشد در بین شهـدا، یڪی از آن ها را ڪه به بدن نداشت، به نیابت از اربـاب بی سـر، آقا اباعبدالله الحسین (ع) تشییع و دفـن شود. 🍁ڪفن ها آماده شد. شهدا یڪی یڪی طی مراسمی ڪفن می شدند. آخـرین شهیـد، بود. 🍁 حال عجیبی در بین بچه ها حاڪم بود. خدایا! این شهید ڪیست ڪه توفیق چنین فیضی را یافته، تا به نیابت از ارباب در اینجا تشییع شود؟ 🍁 ناگهان تڪه پارچه های از لبـاس شهید به چشم خورد. روی آن نوشته بود ڪه به سختی خوانده می شد: ، اعزامی از اصفهان @Shahidhojatrahimi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پسرم را در حالیکه مثل اباالفضل #دست نداشت و مثل اربابش #سر نداشت، برایمان هديه آوردند😔 مادر شهيد مدافع حرم افغانستانی خطاب به ‌رهبر انقلاب #مدافعان_حرم #فاطمیون✌️ #شهید_محمدرضا_خاوری💔 @shahidhojatrahimi
🔸شعری که درطول دوران زندگی اش مدام آن را زمزمه🎶 می کرد و بعد از شهادتش🌷 توسط #مادر؛ در محضر #رهبر معظم انقلاب خوانده شد: 🔹 #سر که زد چوبه ی محمل ↫دل ما خورد ترک💔 🔹غربتش💕 ریخت ↫به زخم دل #عشاق نمک 🔹وچنان #سوخت ↫که بر سر در آن، این شده حک📝 🔹سر #زینب به سلامت ، ↫سر نوکر به #درک 🔸حضرت #آقا در جواب این مادر شهید🌷 شعر را تصحیح کرده و فرمودند: چرا به درک⁉️ به #فلک! #شهید_محمدحسین_محمدخانی #شهید_مدافع_حرم @shahidhojatrahimi
🌾زمانی که در #دمشق بودیم نیروهای فاتحین به شوخی به امیر می گفتند: محاسنت را کوتاه کن اگر دست داعش اسیر شوی #محاسنت را می گیرند سرت را می برند⚡️ #شهید_سیاوشی می گفت: 🍃این اشک ها و گریه هایی😭 که برای #امام_حسین(ع) کرده ام، به محاسنم ریخته شده است. 🍂من #محاسنم را نمی زنم❌ و ‌خود ارباب نمی گذارد، این #سر من دست داعشی ها👹 بیوفتد. #شهید_امیر_سیاوشی #شهید_مدافع_حرم @shahidhojatrahimi
🌹مـادرم! قرآن بر #سر بدرقه‌ام ڪردے، ڪہ سلامت بازگردم .. اما چگونه #سـرِ عـزیزِ زهرا بر نِے، عزیزِ تو #سر بر بدنش باشد؟! مےروم ڪه #سر دَهَم.. تا #سر_بلندت ڪنم... نزد #حضرت_مادر.... @shahidhojatrahimi
🍂ما ترڪِ #سر بگفتیـم ⭕️تا دردسر نبـــ✘ــاشد ... 🍂غیـــر از خیالِ جانــان❣ ⭕️در #جان و سر نباشــــد ... #پياده‌روی‌اربعين‌ #شهید_مرتضى_عبداللهى @shahidhojatrahimi
🌴یه #سر_بند داده بود گفت: #شهید که شدم🌷 ببندیدش ب #سینه_ام. پیکرش که اومد #سر نداشت😔 🌴 #سر_بند رو بستیم به سینه اش روی سربند نوشته بود: #انا_زائر_الحسین😭 #شهید_محسن‌_حججی #شهید_مدافع_حرم @shahidhojatrahimi
🔰احساس غرور ندارم که #مادر_شهید هستم 🔹خداوند رضا را به من داد و او برای من نبود. رضا #برای_خدا بود و خدا هم او را برد🕊 جدایی و درد #نبودش برای من است. 🔸مسئولیت ما بیشتر شده که باید راه رضا را ادامه دهیم. رضا همانند #حضرت_ابوالفضل(ع) دست نداشت. همانند اباعبدالله(ع) #سر نداشت. همانند حضرت زهرا(س)♥️ هیچ چیزی نداشت. 🔹رضا سوخت😭 برای ما یک مشت #خاکستر آورده بودند. خوشحال بودم که خدا چنین اولادی به من داده است و من در #راه_خدا داده‌ام. مرگ به سراغ آدمیزاد می‌آید، چه بهتر که فردای قیامت من نزد #حضرت_زهرا(س) و حضرت زینب(س) می‌گویم من پسری داشتم که در راه خدا دادم🌷 #شهید_محمدرضا_خاوری #شهید_مدافع_حرم (افغانستانی) 🌹🍃🌹🍃 @shahidhojatrahimi
🔸دوست نداشت #ریاکارانه کاری را انجام دهد و گمنامی🌷 را دوست داشت، حضرت زهرا(س)✨ را هم بسیار دوست داشت. 🔹حضرت #اباعبدالله(ع) را دوست داشت، همانند همین علاقه‌هایش💖 شد. همانند اباعبدالله(ع) #سر نداشت. همانند حضرت ابوالفضل(ع) یا همانند علی اکبر(ع) قابل شناسایی نبود😔 #شهید_محمدرضا_خاوری @shahidhojatrahimi
🔰شهیدی که پرچم آقا را باخون خود رنگ کرد 🔹محمدجواد توی تبلیغات بود و نقـاشی🎨 می کشید قـرار شد بـارگاه ملکوتی #امام_حسين(ع) رو روی دیوار نقاشی کنه. 🔸نزدیکای غـروب🏜 کارمون تقریبا تمـوم شد #محمدجواد در حال رنگ کردن #پرچم_حرم امام حسين(ع) گفت: حیفه این پرچم باید با #قرمز_خونی رنگ بشه 🔹هنـوز جمله اش تمـوم نشده بود که صـدای سوت خمپـاره💥 پیچید، بعد از انفجـار دیدم ترکش خمپاره به #سر محمدجواد خـورده و خون سـرش دقیقا به #پرچم حرم امام حسین(ع) پاشیده😔 #شهید_محمدجواد_روزی_طلب شادی روحش #صلوات @shahidhojatrahimi
🌷محمدجواد توی تبلیغات بود و نقـاشی می کشید قرار شد بارگاه ملکوتی #امام_حسين(ع) رو روی دیوار نقاشی کنه. نزدیکای غـروب کارمون تقریبا تموم شد #محمدجواد در حال رنگ کردن #پرچم_حرم امام حسين(ع) گفت: حیفه این پرچم باید با #قرمز_خونی رنگ بشه هنوز جمله اش تموم نشده بود که صدای سوت خمپاره پیچید، بعد از انفجار دیدم ترکش خمپاره به #سر محمدجواد خورده و خون سرش دقیقا به #پرچم حرم امام حسین(ع) پاشیده #شهید_محمدجواد_روزی_طلب شادی روحش #صلوات @shahidhojatrahimi
📎مادر من را رها کن. ❣محمدم در آخرین تماسش📞 به من گفت: مادر دعا کن ، اگر شهید نشوم دیوانه می‌شوم، مادر من را رها کن😔 ❣من هم روز در روضه اباعبدالله(ع) شرکت کردم، رو به قبله ایستادم و گفتم: حضرت زینب (س) محمد ناقابل من به پیشگاه شماست، قبول کنید🙏 ❣هر طور که شما می‌خواهید من راضی هستم، "روز شنبه" ساعت هفت⏰ غروب تیر به فرزندم می‌خوردو دم صبح به شهادت می‌رسد🕊🌷 🌷 @shahidhojatrahimi
✍️ 🦋 💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد. عدنان کنار دیوار روی زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود. صورت سبزه و لاغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق برق می‌زد و با چشمانی به رویم می‌خندید. دیگر نه کابوسی بود که امید بیداری بکشم و نه حیدری که نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یک خانه گرفتار شده و صدایم به کسی نمی‌رسید. 💠 پاهایم سُست شده بود و فقط می‌خواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار جیغم را در گلو خفه کرد. مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ می‌زدم. دوباره گلنگدن را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه کرد :«یه بار دیگه جیغ بزنی می‌کُشمت!» 💠 از نگاه نحسش نجاست می‌چکید و می‌دیدم برای تصاحبم لَه‌لَه می‌زند که نفسم بند آمد. قدم‌هایم را روی زمین عقب می‌کشیدم تا فرار کنم و در این راه فراری نبود که پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد. از درماندگی‌ام لذت می‌برد و رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به خندید و طعنه زد :«خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمی‌کردم انقدر زود برسی!» 💠 با همان دست زخمی‌اش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگی‌ام را به رخم کشید :«با پسرعموت کاری کردم که خودت بیای پیشم!» پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین زانو زدم. می‌دید تمام تنم از می‌لرزد و حتی صدای به هم خوردن دندان‌هایم را می‌شنید که با صدای بلند خندید و اشکم را به ریشخند گرفت :«پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟» 💠 به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خنده‌ای چندش‌آور خبر داد :«زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط راهی نیس!» همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید و می‌دیدم می‌خواهد به سمتم بیاید که رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری می‌لرزید که نفسم به زحمت بالا می‌آمد و دیگر بین من و فاصله‌ای نبود. 💠 دسته اسلحه را روی زمین عصا می‌کرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه می‌رفت تا تکان نخورم. همانطور که جلو می‌آمد، با نگاه بدن لرزانم را تماشا می‌کرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال خرابم گذاشت :«واسه پسرعموت چی اوردی؟» و با همان جانی که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که دوباره خندید و مسخره کرد :«مگه تو چیزی هم پیدا میشه؟» 💠 صورت تیره‌اش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی می‌زد و نگاه هیزش در صورتم فرو می‌رفت. دیگر به یک قدمی‌ام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمی‌دانستم چرا مرگم نمی‌رسد که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«پسرعموت رو خودم بریدم!» احساس کردم بریده شد که نفس‌هایم به خس‌خس افتاد و دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد. اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمی‌اش را به سمتم بلند کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید. 💠 چشمان ریزش را روی هم فشار می‌داد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود که دستم را داخل ساک بردم. من با حیدر عهد بسته بودم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی می‌شدم که نارنجک را با دستم لمس کردم. عباس برای چنین روزی این را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری تنم را تکان داد. عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از ساک بیرون کشیدم. 💠 انگار باران و گلوله بر سر منطقه می‌بارید که زمین زیر پایمان می‌جوشید و در و دیوار خانه به شدت می‌لرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم می‌چرخید و با اسلحه تهدیدم می‌کرد تکان نخورم. چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشوره‌های عمو، برای من می‌تپید و حالا همه شده بودند که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم... ✍️نویسنده: ══════°✦ ❃ ✦°══════ @Shahidhojatrahimi ❤️
✍️ 🦋 💠 چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، بریده حیدر را می‌دیدم که دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلکم را پاره کرد. خودش را روی زمین می‌کشید و با چشمانی که از عصبانیت آتش گرفته بود، داد و بیداد می‌کرد :«برو اون پشت! زود باش!» دوباره اسلحه را به سمتم گرفته بود، فرصت انفجار از دستم رفته و نمی‌فهمیدم چه شده که اینهمه وحشت کرده است. از شدت خونریزی جانش تمام شده و حتی نمی‌توانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بکشد که با تهدیدِ اسلحه سرم فریاد زد :«برو پشت اون بشکه‌ها! نمی‌خوام تو رو با این بی‌پدرها تقسیم کنم!» 💠 قدم‌هایم قوت نداشت، دیوارهای سیمانی خانه هر لحظه از موج انفجار می‌لرزید، همهمه‌ای را از بیرون خانه می‌شنیدم و از حرف تقسیم غنائم می‌فهمیدم به خانه نزدیک می‌شوند و عدنان این دختر زیبای را تنها برای خود می‌خواهد. نارنجک را با هر دو دستم پنهان کرده بودم و عدنان امانم نمی‌داد که گلنگدن را کشید و نعره زد :«میری یا بزنم؟» و دیوار کنار سرم را با گلوله‌ای کوبید که از ترس خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه می‌کرد تا پنهان شوم. 💠 کنج اتاق چند بشکه خالی آب بود و باید فرار می‌کردم که بدن لرزانم را روی زمین می‌کشیدم تا پشت بشکه‌ها رسیدم و هنوز کامل مخفی نشده، صدای باز شدن در را شنیدم. ساکم هنوز کنار دیوار مانده و می‌ترسیدم از همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین می‌شد، فقط این نارنجک می‌توانست نجاتم دهد. 💠 با یک دست نارنجک و با دست دیگر دهانم را محکم گرفته بودم تا صدای نفس‌های را نشنوند و شنیدم عدنان ناله زد :«از دیشب که زخمی شدم خودم رو کشوندم اینجا تا شماها بیاید کمکم!» و صدایی غریبه می‌آمد که با زبانی مضطرب خبر داد :«دارن می‌رسن، باید عقب بکشیم!» انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده بودند که از میان بشکه‌ها نگاه کردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یکی دستش بود. عدنان اسلحه‌اش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش می‌کرد تا او را هم با خود ببرند. 💠 یعنی ارتش و نیروهای مردمی به‌قدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط می‌خواست جان را نجات دهد؟ هنوز هول بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها به بهای از خدا می‌خواستم نجاتم دهد. در دلم دامن (سلام‌الله‌علیها) را گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس می‌لرزیدم که دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین کوبید و دیگری روی کمرش چمباته زد. 💠 عدنان مثل حیوانی زوزه می‌کشید، دست و پا می‌زد و من از ترس در حال جان کندن بودم که دیدم در یک لحظه سر عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید، حالم زیر و رو شد. تمام تنم از ترس می‌تپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی در رگ‌هایم نبود. موی عدنان در چنگ هم‌پیاله‌اش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و دیگر کاری در این خانه نداشتند که رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند. 💠 حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بی‌سر عدنان تنها بودم که چشمانم از وحشت خشک‌شان زده و حس می‌کردم بشکه‌ها از تکان‌های بدنم به لرزه افتاده‌اند. رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی که دیگر به رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم را می‌زد. جرأت نمی‌کردم از پشت این بشکه‌ها بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجه‌ام سقف این سیاهچال را شکافت. 💠 دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر می‌زد و پس از هشتاد روز دیگر از چشمانم به جای اشک، خون می‌بارید. می‌دانستم این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و نمی‌ترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگیرند که با داغ اینهمه عزیز دیگر برایم ارزش نداشت. موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا می‌فهمیدم نزدیک ظهر شده و می‌ترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر داعشی شوم. 💠 پشت بشکه‌ها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد می‌شد و عطش با اشکم فروکش نمی‌کرد که هر لحظه تشنه‌تر می‌شدم. شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و این‌ها باید قسمت حیدرم می‌شد که در این تنگنای تشنگی و گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت و فقط از درد دلتنگی زار می‌زدم... ✍️نویسنده: ══════°✦ ❃ ✦°══════ @Shahidhojatrahimi ❤️
دلـ♥️ اگر لایق شد را می‌ ستانند ... 🔸ذاکر اهل بیت(علیهم‌السلام( اسماعیل عزیزانی معروف به رزمنده دفاع‌مقدس و مدافع‌حرم گیلانی در اسفندماه ۱۳۹۸📆 بعد از ۳ هفته به دست گروهک تروریستی جبهةالنصره، از پیکرش جدا شد و به شهادت رسید🕊🌷 @shahidhojatrahimi
دوست نداشت کاری را انجام دهد و گمنامی را دوست داشت👌، حضرت زهرا(س) را هم بسیار دوست داشت. حضرت (ع) را دوست داشت، همانند همین علاقه‌هایش شد. همانند اباعبدالله(ع) نداشت💔. همانند حضرت ابوالفضل(ع) یا همانند علی اکبر(ع) قابل شناسایی نبود😔 🌹 @shahidhojatrahimi
❣️ ❣️ 💐اگرسلام به نبود آفتاب هر روزصبح🌤 🥀به چه در آسمان می کشید 💐باسلام به ‌زمانمان روزمان را کنیم😍 🥀تعجیل درفرج صلوات✨ 🌸🍃 @shahidhojatrahimi
🌾 بی همگان به شود،بی تو به سر نمیشود❌ 🌾 عــشق تــ✨ـــو در ❤️بُـوِد غیر تـو جا 🌷 @Shahidhojatrahimi
این راه است ، حتی بدون حتی بدون 📎این تصویر ماندگار از دوران جنگ مربوط به میباشد @shahidhojatrahimi
paye alam ye sar oftadeh - Reza Narimani 128.mp3
6.58M
«•🎧'🖤'🕊•» پاےعَلَݦ‌یــہ‌ افتادهـ؛ '💓🌿' تـۅے ݐـرازفــریآدهـ؛ '🙂💔' جۅنشۅ‌واسـہ‌ دادهـ... '🕊✨' {🎬}✨ {🎤}✨ @shahidhojatrahimi
🕊🌺 همیشه را می خواند.ومن و پسرم به او اقتدا می کردیم گاهی مواقع محمد مهدی بر دوش وی سوار میشد و ایشان با اینکه ترکش های زیادی در بدن داشتتند از اول تا آخر نماز او را بر دوش خود نگه می داشتند. علاقه زیادی به داشتند و اجازه نمی دادند محمد مهدی قبل از من وارد یا خارج شوند و به او می گفت: چون مامان برسر دارد به حرمت که هدیه زهرا(ع)است باید او . ۹۴ @shahidhojatrahimi
🕊🌺 همیشه دوستان را به به و سفارش میکرد.به این نکته بسیار اهمیت میداد. از کسایی نبود که فقط میدهند و دریغ از عمل... : بسیار به ما میکرد.از بچگی این طور بود.به هیچ وجه پاشون رو جلوی ما ... بسیار ازش راضی بودم ... دائم به ما میزد و حالمون رو جویا بود...در کل کمک ما و خانواده بود... آری از آن چیز هایی که خداوند سریع اجرش را میدهد وچه خوب اجری گرفتی برادر... ۹۴/۹/۲۵ @shahidhojatrahimi