◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❣•° ❁ ◇❥ ❁
#سربازان سرزمین من
#دلاورانے بودند
که زودتر از #سن شان به مردانگے رسیدند.
وبے مثال ترین #رشادتہا را براے #جاودانگے سرزمین واعتقاداتشان آفریدند.
#گمنامانے کہ همیچگاه بہ دنبال قدردانے و قدرشناسے از خود نبودند.
وخالص ترین ایرانیان بودند کہ دشمن این مرز و بوم را بہ خاک #سیاه نشاندند..
❣یاد ونامتان گرامے مردان کوچک سرزمینم❣
شادی روح شهدا صلوات💐
@shahidhojatrahimi
❣﷽❣
📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
1⃣2⃣ #قسمت_بیست_ویکم
📝یوسف خیلی درگیر کارهای#سپاه و جنگ شده بود. فاطمه را حامله بودم و ماه اخرم بود. یکی از روزهای تابستان♨️ پنجاه و نه، گفت: من باید برم سپاه، #جلسه دارم. گفتم: من حالم خوب نیست، شاید لازم بشه که بریم بیمارستان🚑
📝مادرم هم از اصفهان امده بود که مراقبم باشد، گفت: راست میگه #آقایوسف معلوم نیست چی پیش بیاد. توی شهر غریب هم که من نمی تونم تنهایی ببرمش بیمارستان. یوسف ماند چه کار کند‼️ از طرفی نگران کارش بود، از طرفی هم #نگران حال من.
📝با همان لباس#سپاهی حاضر و اماده وسط هال دراز کشید. حالم که بدتر شد، تلفن زد☎️ محل کارش و گفت: احتمال دارد شب نرود جلسه. بیمارستان که رسیدیم، از شدت درد😣 دیگر نفهمیدم چی شد. زایمان مشکل و #خطرناک بود. داروی بیهوشی زیاد زده بودند و با این که بچه به دنیا امده بود، من هنوز به هوش نیامده بودم
📝یوسف و مادرم خیلی نگران😥 شده بودند. از یکی از پرستارها که بچه را داده بود دست یوسف پرسیده بودند: پس #مادرش چی شد؟ پرستار گفته بود: هنوز به هوش نیامده❌ وقتی کم کم به هوش امدم، احساس میکردم جایی هستم که دور تا دورم پرده های #سیاه آویزان است. تَنَم را حس می کردم، ولی دست و پایم را نه.
📝بعدها #یوسف ادایم را درمی آورد و
می گفت: هی می گفتی وای یوسف دستم کو؟ دست ندارم. دستت رو می گرفتم و نشونت می دادم😄بعد می گفتی وای یوسف! #پاهام کو؟ پا ندارم انگار. بعد دوباره از هوش می رفتی. هرچی می گفتم بابا دخترت دنیا اومده😍 بازم می گفتی بچه چیه؟ دختر چیه؟
📝دختر خیلی دوست داشتم. یوسف گفته بود: زهرا دختره ها، #دختر، همون که دوست داشتی. تا کم کم حالم بهتر شده بود. یوسف خیلی دوست داشت اسمش را بگذاریم "فاطمه" اما من گفتم: آخه توی فامیل فاطمه زیاد داریم. خواهر خودت هم اسمش فاطمه س. این طوری اسم دختر ما هم عین اسم عمه اش می شه فاطمه کلاهدوز دیگه فرقی با هم ندارن😕
📝یوسف خندید وگفت: چرا، خیلی هم فرق دارن. اون فاطمه ی کلاهدوز دختر حسن آقای کلاهدوزه، این فاطمه کلاهدوز #دختر_یوسفه که من باشم. دیدی کلی با هم فرق دارن😉خیلی هم روی درست گفتن اسمش حساس بود. می گفت: دوست ندارم کسی دخترم رو فاطی صدا بکنه ها، اسمش فاطمه است، همه بایدبگن #فاطمه🌺
#ادامه_دارد ...
@shahidhojatrahimi
❣ #سلام_امام_زمانم❣
🕊پرونده #سیاه مرا جستـــجو نڪن
🌸حال مرا به آه دلتـ💔 زیرو رو نـڪن
🕊پیش نگاه #مهدےصاحب زمان،خدا
🌸مارا به حق #فاطمہ بی آبرونڪن😔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@shahidhojatrahimi
#تلنگرانه🌱
فڪر کردن به #گـناه
مثل دود مےمـونه !
آدمو نمےسوزونه
ولی درو دیوار دل رو #سیاه میڪنه
و آدمو خفه...☝️🏻
@Shahidhojatrahimi
★یقین دارم
⇜اگر گناه🔞وزن داشت!
⇜اگر لباسمان را #سیاه میکرد!
⇜اگر چین و چروک #صورتمان را؛
زیاد میکرد!!! بیشتر از اینها #حواسمان به خودمان بود...
❣حال آنکه #گناه
↵قد روح😇 را خمیده!
↵چهره #بندگی را سیاه!
↵و چین و چروک به پیراهن #سعادت مان میاندازد😔
★چقد قشنگ بندگی💖کردی حجت جان
#رفیق_شهیدم؛ حواسم پرته🗯 پرت چیزای بیخود و موقتی...
منو به خودم بیار😔✋
#شهیدحجت_الله_رحیمی
@shahidhojatrahimi
★یقین دارم
⇜اگر گناه🔞وزن داشت!
⇜اگر لباسمان را #سیاه میکرد!
⇜اگر چین و چروک #صورتمان را؛
زیاد میکرد!!! بیشتر از اینها #حواسمان به خودمان بود...
❣حال آنکه #گناه
↵قد روح😇 را خمیده!
↵چهره #بندگی را سیاه!
↵و چین و چروک به پیراهن #سعادت مان میاندازد😔
★چقد قشنگ بندگی💖کردی آقا محمودرضا
#رفیق_شهیدم؛ حواسم پرته🗯 پرت چیزای بیخود و موقتی...
منو به خودم بیار😔✋
#شهید_محمود_رضا_بیضائی
@shahidhojatrahimi
#تلنگرانه🌱
فکر کردن به #گـناه
مثل دود مےمـونه !
آدمونمےسوزونه
ولے درو دیوار دل رو #سیاه میکنه
و آدمو #خفه...
مواظب افکارت باش مومن🙂
『 #امام_زمان
@shahidhojatrahimi