eitaa logo
❀ شهیدحجت الله رحیمی❀
2.2هزار دنبال‌کننده
31.8هزار عکس
12.9هزار ویدیو
106 فایل
❣🍃بسم رب خادم الشهداء🍃❣ 🥀شھید...به‌قَلبت‌نگـاھ‌میکُند اگࢪجایےبࢪايَش‌گذاشتھ‌باشےمےآيد‌مےمانَد لانھ میکُند تاشھيدت‌ڪُند ﴿شهیدحجت الله رحیمے♡﴾️🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
❀ شهیدحجت الله رحیمی❀
🌴#شـهـیده_تـوران_اسڪـنـدرے🌴 محل شهادت:شهرحلّه عراق
🍃🌸🍃🌸🍃🍃🌸🍃🌸🍃 شهيده ، متولد سال ١٣٤٤ هجرى شمسى در شهر استان خوزستان است. وى از زهرايى و همسر مرحوم مهندس بود. همسر ايشان به دليل حضور در و قرار گرفتن در معرض بمب هاى شيميايى آلوده شده و در سال ١٣٨٤ پس از مدت ها مبارزه با بيمارى به همرزمان پيوست........ در سال ١٣٩٥ شهيده در راهپيمائى پيوست و به سوى سرزمين عشق حركت كرد.... در روز پنجشنبه ٤ آذر ماه سال ١٣٩٥ حدود ساعت ١٤:١٥ در نزديكى شهر عراق ،توسط انفجار تروريستى همراه با هم كاروانيانشان به درجه رفيع نائل آمدند.......... باقيات الصالحات ايشان ٥ فرزند (٣ پسر و ٢ دختر) ميباشد...... 🍃🌷 🍃🌷یادش با صلوات اگـــه آرزوتـــــــ شهـــــادتــــــــ باشــــہ💔 تـــو حلّــــہ عـــراق هم باشے میـــــرے😔
چادرش و دو تیکه آجر! کمی خورد و خوراک 🍱وخرما و گلابدان وعکس یعنی ⇜ 😍 فقط! یه می تونه خونه ی مادری🏡 رو برداره ببره شادی ارواح طیبه شهدا @Shahidhojatrahimi
🌷 💟گاهے مینشینیم و فکــ💭ـر میکنیم به آن⇜(عند ربهم یرزقون)ی که خدا با بنده های دارد. ❣چه بهشت زیبایی😍 دارند! ❣چه خلوت زیباوحال وهوای خوبیست 💟آنقدر از 🌸🍃 حوری و سیب و گلابی🍐 به خورد فکرمان داده اند که از درک بعضی نعمت هایش شدیم و غافل🗯 🌷شهدا را تصور کن💬 آزاد و رها🕊 خالی از هر مثل آب زلال🏝 و جارےِ رودی که به دریا میریزد. کنار ❤ 💥اما نصیبِ مایی که هنوز را نچشیده ایم چه⁉️😔 💟اطرافمان💫 را بهشت کنیم ↵آنجایے که بحثی از نباشد❌ ↵ ی خانه و خانواده نباشد ↵بحثی از زمان و مکان🏘 نباشد ↵کسی به خاطر به کسی برتری نداشته باشد ↵به برادر مؤمنش نگوید🚫 🌸آنجا بوی بهشت می پیچد😌 💟به همین خاطر است که ما و مسجد🕌 را دوست داریم💞 از حال و هوای خوشمان می آید و بی تاب💓 هستیم. چون اینجا دیگر مطرح نیست❌ 💥اما در معرکه ی جنگ به آن میرسیم😍 آنجایی که بحثی از مادیات و عزیز تر از همه ی آنها، دیگر بحث «جـ❣ــان» هم مطرح نیست! 💟تصور کن... این بهشت را عده ی معدودی👥 میچشند. 🔅و منهم من یَنتظِر ! ....... @shahidhojatrahimi
🍃❤️بسم رب الشهدا❤️🍃 #فرازی_از_وصیت_نامه پروردگارا! تو خود گفتی هرکه #عاشق من باشد...عاشقش خواهم بود و هرکه را عاشقش باشم #شهیدش میکنم و #خون_بهای شهادتش را نیز خود خواهم پرداخت خدایا! من #عاشق توام پس خون بهایم را که #شهادت است به من پرداخت کن #شهید_حجت_الله_رحیمی❤️ @shahidhojatrahimi
✍️ 🦋 💠 دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم را گرفته و وحشت این جسد نجس، قاتل جانم شده بود که هیاهویی از بیرون به گوشم رسید و از ترس تعرض دوباره انگشتم سمت ضامن رفت. در به ضرب باز شد و چند نفر با هم وارد خانه شدند. از شدت ترس دلم می‌خواست در زمین فرو روم و هر چه بیشتر در خودم مچاله می‌شدم مبادا مرا ببینند و شنیدم می‌گفتند :«حرومزاده‌ها هر چی زخمی و کشته داشتن، سر بریدن!» و دیگری هشدار داد :«حواست باشه زیر جنازه بمب‌گذاری نشده باشه!» 💠 از همین حرف باور کردم رؤیایم تعبیر شده و نیروهای سر رسیده‌اند که مقاومتم شکست و قامت شکسته‌ترم را از پشت بشکه‌ها بیرون کشیدم. زخمی به بدنم نبود و دلم به قدری درد کشیده بود که دیگر توانی به تنم نمانده و در برابر نگاه خیره فقط خودم را به سمت‌شان می‌کشیدم. یکی اسلحه را سمتم گرفت و دیگری فریاد زد :«تکون نخور!» 💠 نارنجکِ در دستم حرفی برای گفتن باقی نگذاشته بود، شاید می‌ترسیدند باشم و من نفسی برای دفاع از خود نداشتم که را روی زمین رها کردم، دستانم را به نشانه بالا بردم و نمی‌دانستم از کجای قصه باید بگویم که فقط اشک از چشمانم می‌چکید. همه اسلحه‌هایشان را به سمتم گرفته و یکی با نگرانی نهیب زد :« نباشه!» زیبایی و آرامش صورت‌شان به نظرم شبیه عباس و حیدر آمد که زخم دلم سر باز کرد، خونابه غم از چشمم جاری شد و هق هق گریه در گلویم شکست. 💠 با اسلحه‌ای که به سمتم نشانه رفته بودند، مات ضجه‌هایم شده و فهمیدند از این پیکر بی‌جان کاری برنمی‌آید که اشاره کردند از خانه خارج شوم. دیگر قدم‌هایم را دنبال خودم روی زمین می‌کشیدم و می‌دیدم هنوز از پشت با اسلحه مراقبم هستند که با آخرین نفسم زمزمه کردم :«من اهل هستم.» و هنوز کلامم به آخر نرسیده، با عصبانیت پرسیدند :«پس اینجا چیکار می‌کنی؟» 💠 قدم از خانه بیرون گذاشتم و دیدم دشت از ارتش و نیروهای مردمی پُر شده و خودروهای نظامی به صف ایستاده اند که یکی سرم فریاد زد :«با بودی؟» و من می‌دانستم حیدر روزی همرزم‌شان بوده که به سمت‌شان چرخیدم و شهادت دادم :«من زن حیدرم، همون‌که داعشی‌ها کردن!» ناباورانه نگاهم می‌کردند و یکی پرسید :«کدوم حیدر؟ ما خیلی حیدر داریم!» و دیگری دوباره بازخواستم کرد :«اینجا چی کار می‌کردی؟» با کف هر دو دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و آتش مصیبت حیدر خاکسترم کرده بود که غریبانه نجوا کردم :«همون که اول شد و بعد...» و از یادآوری ناله حیدر و پیکر دست و پا بسته‌اش نفسم بند آمد، قامتم از زانو شکست و به خاک افتادم. 💠 کف هر دو دستم را روی زمین گذاشته و با گریه گواهی می‌دادم در این مدت چه بر سر ما آمده است که یکی آهسته گفت :«ببرش سمت ماشین.» و شاید فهمیدند منظورم کدام حیدر است که دیگر با اسلحه تهدیدم نکردند، خم شد و با مهربانی خواهش کرد :«بلند شو خواهرم!» با اشاره دستش پیکرم را از روی زمین جمع کردم و دنبالش جنازه‌ام را روی زمین می‌کشیدم. چند خودروی تویوتای سفید کنار هم ایستاده و نمی‌دانستم برایم چه حکمی کرده‌اند که درِ خودروی جلویی را باز کرد تا سوار شوم. 💠 در میان اینهمه مرد نظامی که جمع شده و جشن شکست آمرلی را هلهله می‌کردند، از شرم در خودم فرو رفته و می‌دیدم همه با تعجب به این زن تنها نگاه می‌کنند که حتی جرأت نمی‌کردم سرم را بالا بیاورم. از پشت شیشه ماشین تابش خورشید آتشم می‌زد و این جشن بدون حیدر و عباس و عمو، بیشتر جگرم را می‌سوزاند که باران اشکم جاری شد و صدایی در سکوتم نشست :«نرجس!» 💠 سرم به سمت پنجره چرخید و نه فقط زبانم که از حیرت آنچه می‌دیدم حتی نفسم بند آمد. آفتاب نگاه به چشمانم تابید و هنوز صورتم از سرمای ترس و غصه می‌لرزید. یک دستش را لب پنجره ماشین گرفت و دست دیگرش را به سمت صورتم بلند کرد. چانه‌ام را به نرمی بالا آورد و گره گریه را روی تار و پود مژگانم دید که حالم نفسش به تپش افتاد :«نرجس! تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟» 💠 باورم نمی‌شد این نگاه حیدر است که آغوش گرمش را برای گریه‌هایم باز کرده، دوباره لحن مهربانش را می‌شنوم و حرارت سرانگشت را روی صورتم حس می‌کنم. با نگاهم سرتاپای قامت رشیدش را بوسه می‌زدم تا خیالم راحت شود که سالم است و او حیران حال خرابم نگاهش از غصه آتش گرفته بود... ✍️نویسنده: ══════°✦ ❃ ✦°══════ @Shahidhojatrahimi ❤️