📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
8⃣2⃣ #قسمت_آخر
📝یوسف گفت: ببین زهرا همینجا جلوی مادر اینها بهت میگم اگر من شهید شدم سیاه نپوش ای ها اصلاً دوست ندارم. شهید سیاه پوشیدن نداره. فقط چهلمش که به محرم و صفر خورد به خاطر این دو ماه سیاه تنم کردم
📝چند وقتی که گذشت، ساختن فیلم سینمایی سفیر تمام شد همانی که یوسف برای ساختنش خیلی زحمت کشیده بود افتتاحیه فیلم من و بچهها را دعوت کردند توی مراسم حامد رفت و ربانی را که بسته بودند قیچی کرد فیلم را که نشان دادند حامد سر هر صحنه میآمد میگفت: مامان اینجای فیلم بابا عکس انداختیم
📝حامد هم مثل پدرش شیفته سینما شد و با اینکه خیلی دوست نداشتم ولی وقتی رفت دانشگاه سینما خواند. حسین آقا رب پرست که شهید شد؛ زهرا دید که توی دفترچه کوچکی که همیشه همراهش بود در مورد یوسف نوشته یوسف قائم مقام فرمانده سپاه بود. ولی مرد #تنهایی بود هم بین هنرمندها و هم بین مذهبیها
📝او اعتقاد داشت تنها دین و هنر می تواند به روح انسان تعالی بخشد و زندگی یکنواخت و بسته او را از حرکت در سطح جدا کند اما عده کمی بودند که حرفش را قبول میکردند حسن سه سال بعد از یوسف در جزیره مجنون شهید شد یوسف که رفت تازه فهمیدم هر چه که داشت و با او بود هم رفته
📝تا مدتها باورم نمیشد تا صدای ماشینی را میشنیدم میدویدم دم پنجره به خودم می گفتم حالا شاید هم اشتباه شده شاید الان بیاید ممکنه وقت شناسایی اشتباه کرده باشم یا شاید اصلا اون توی هواپیما نبوده از بس کم توی خانه میدیدمش هر وقت می رفتم خیابان منتظر بودم یک گوشهای پیدایش کنم انگار یوسف همه جا با من بود هنوز هم هست دوست دارم بعدها هم #باشد
#تمـــــام✋
#التماس_دعا
@shahidhojatrahimi