❣﷽❣
📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
7⃣2⃣ #قسمت_بیست_وهفتم
📝زهرا حس کرد، یوسف توی فامیل و دوستانش این قدر عزیز بوده و بقیه این همه برایش بی تابی می کنند، او نباید ضعف نشان بدهد. باید سنگ صبور همه باشد. گریه هایش را جمع کرد و توی روضه و شب چهلم یوسف، که به محرم و صفر خورده بود، بیرون ریخت.
📝وقتی برای شناسایی رفتند سردخانه، زهرا به سختی یوسف را شناخت. دقیقا یک ماه قبل از شهادتش، هشتم شهریور، وقتی دفتر نخست وزیری منفجر شد و رجایی و باهنر شهید شدند. یوسف هم آنجا بود،اما سالم مانده بود. فقط کمی موهای سر و صورتش سوخته بود.
📝ناراحت بود چرا #شهید نشده. به من گفت: اگه من شهید شده بودم،جنازه م خاکستر شده بود. خانم شهید رجایی اون رو از روی دندون هایش شناخت. بعد سر به سرم گذاشت. دهانش را باز کرد و آورد جلوی صورتم، گفت: تو هم یک نگاهی به این شکل و قیافه ی دندون های من بکن، شاید منم آخرش این جوری شهید شدم. حداقل بتونی شناساییم کنی.
📝بهم برخورد. عصبانی شدم گفتم: یعنی چی این کار؟ اذیت نکن یوسف. این جور که من می بینم، باید قبل از شهادت بری دندونپزشکی یک فکری به حال درست شدنشان بکنی. ولی نمی دانست که یوسف راست گفته. وقتی رفت سردخانه، از یوسف چیزی باقی نمانده بود. دلش نیامد همه جایش را نگاه کند. فقط دندان هایش را دید.
📝همان دندان هایی که قرار بود بعد از برگشتن برود درستشان کند. موقع دفن، وقتی کفن را از روی صورتش کنار زدند، باز هم دلم نیامد نگاهش کنم. چشم هایم را بستم و از لای پلک هایم دیدم که صورتش عین زغال شده. زود چشم هایم را بستم. نمی خواستم آخرین تصویری که ازش توی ذهنم می ماند، این باشد.
📝فکر کردم خدا خیلی دوستش داشته که وقتی روحش را برده، یوسف آن قدر خوش حال بوده که جسمش طاقت نیاورده و سوخته. وقتی سراغم آمدند تا عکسی از یوسف بگیرند، گفتم چیزی نداریم. یوسف اصلا وقت نداشت برود عکاسی. دو سه ماه قبلش با یک مجله مصاحبه کرده بود و ازش عکس انداخته بودند.
📝وقتی مجله چاپ شد،آورد خانه نشانم داد و گفت: زهرا، بیا ببین شوهرت عکسش رفته توی مجله. دیگه همین روزهاست که شهید بشه. گفتم: چه حرف ها! از کی تا حالا هرکی عکسش رفته توی مجله شهید شده؟ اتفاقا همان عکس شد عکس حجله اش.
📝خودش قبلا گفته بود اگر اتفاقی افتاد،سیاه نپوشم. وقتی چادر رنگی انداختم سرم،مادر و بقیه گفتند: چرا سیاه نمی پوشی؟ خوب نیست این طوری. گفتم: مگه یادتون نیست،خودش گفت. وقتی رفته بودیم اصفهان،خانهی مادرم،سرسفره ی نهار حرف شهادت و این چیزها پیش آمد ...
#ادامه_دارد ...
@shahidhojatrahimi