🌺 مهربان بودن یعنی این.... بخوان و لذت ببر...
#متن_خاطره
باید با اتوبوس میرفت مدرسه. امـا گاهی پیـاده میرفت تا پولش رو جمعکنه و برای خواهرش چیزی بخـره و خوشحالش کنه... میگفت: دوسـت دارم زندگیام طوری باشه که اگر کسی به فرش زیر پایم نیاز داشت ، کوتاهی نکنم... عروسی که کرد، پدرش یک فرش ماشینی بهش هدیه داد؛ عبدالله هم فرش رو داد به یک نیازمند و برای خودش موکت خرید...
🌹خاطرهای از زندگی علمدار روایتگریِ شهدا حاجعبدالله ضابط
📚منبع: کتاب شیدایی ، صفحات ۱۱ و ۱۹
@shahidhojatrahimi
🌺 روایتی از غیرت شهید را بخوانید و لذت ببرید...
#متن_خاطره
اهلِ امر به معروف و نهی از منکر بود. بهش میگفتم: بابا! این از تو بزرگتره ؛ یه نگاه به هیکلش بنداز، هوس کتک داری؟ این حرفها برایش معنایی نداشت و میگفت: کسی که امنیتِ نوامیسِ جامعه رو به خطر میاندازه، باید نهی از منکر بشه ...
🌹خاطرهای از زندگی شهید حسین غلامکبیری
📚منبع: ماهنامه امتداد ، شماره ۵۵
@shahidhojatrahimi
📝 خاطرات
🌺 عمّه بیا گمشده پیدا شده...😥
#متن_خاطره
توی منطقه طلائیه مشغولِ تفحص شهدا بودیم که یک شهید پیدا شد. همراهش یه دفترِ قطور اما کوچیک بود، مثلِ دفتری که بیشترِ مداحها دارند. ورقه های دفتر رو گِل گرفته بود. دفتر رو پاک کردم. بازکردنش زحمت زیادی داشت، اما صفحه اولش رو که نگاه کردم، نوشته بود: عمّه بیا گمشده پیدا شده...
📚منبع: کتاب آسمان مال من است (کتاب تفحص) ، صفحه ۵۵
@shahidhojatrahimi
📝 متن خاطرات
🌺 افشین یا محمد هادی؟!!!
#متن_خاطره
اسمش افشین بود. گفت: از این اسم خوشم نمیاد. روی کاغذ ترکیبی از نام محمد و دوازده امام(ع) رو نوشت و ریخت توی یک ظرف. بعد هم قرعه کشید. بار اول اسم محمد هادی بیرون اومد. بار دوم هم محمـدهادی در اومد. بار سوم هم همینطور. از اون روز به بعد اسمش شد: آقا محمد هادی...
🌹خاطرهای از زندگی شهید محمد هادی استوار
🎙راوی: مجید ایزدی ( نویسندهی دفاع مقدس)
#شهید_استوار #شهدای_شیراز #نام_نیکو #اسم
@shahidhojatrahimi
🌺 امام حسین علیهالسلام شناسنامهی ماست...
#متن_خاطره
داشتیم پیکر شهدامون رو با کشتههای بعثی تبادل میکردیم که ژنرالِ عراقی گفت: چند تا شهید هم ما پیدا کردیم، تحویلتون میدیم. یکی از شهدایی که عراقیها پیدا کرده بودند، پلاک نداشت. سردار باقرزاده پرسید: از کجا میدونید این شهید ایرانیه اینکه هیچ مدرکی نداره! ژنرال بعثی گفت: با این شهید یک پارچه قرمز رنگ پیدا کردیم که روی اون نوشته بود: یا حسین شهید... فهمیدیم ایرانیه
🌹منبع: آسمان مال ماست ( کتاب تفحص) صفحه ۳۷
🌺 شهیدی که زندگیاش را فدای امام حسین علیهالسلام کرد...
#متن_خاطره
ایام محـرّم که میشد، سید منصـور تمام دارایی خودش رو میداد به تکیهی محل ، و خرجِ مراسم عزاداری حضرت سیـدالشهدا علیهالسلام میکرد. وقتی هم بهش اعتـراض کردم ، گفت: بـرای امـام حسیـن علیهالسلام ، دادنِ سـر و جان هم کم است، چه رسد به پول ...
🌹خاطرهای از زندگی شهید سیدمنصور جوادیون اصفهانی
📚منبع: کتاب سیرت شهیدان، صفحه ۱۲۶
🌺 دانشمند شهیدی که بارها دست به دامن امام حسین علیهالسلام شد
#متن_خاطره
با چند نفر از بچههای دانشگاه یه قرار گذاشته بود. صبحهای پنجشنبه میرفتند گلزار شهدا و زیارت عاشورا میخواندند. مصطفی و بچههای دستاندرکارِ انرژیهستهای، در کنار همتِ بالا و تلاش ، تـوسلِ دائمی داشتند و قبل از اولین گازدهی، کنارِ دستگاهها زیارت عاشورا میخواندند...
.
📚منبع: یادگاران «کتاب شهیداحمدیروشن» ، صفحه ۲۷
💠یاشهیدالله🌹
✍ اتفاقی جالب در لحظهی شهادتِ شهید تورجیزاده از زبان خودش
#متن_خاطره :
شهیدتورجیزاده مداح بود و عاشقِ حضرتِ زهرا«س». آیت الله میردامادی نقل میکرد: بعد از شهادتِ محمد رضا خوابش رو دیدم و بهش گفتم: محمد رضا ! این همه از حضرت زهرا «س» گفتی و خوندی ، چه ثمری برات داشت؟ شهید تورجی زاده بلافاصله گفت: همینکه در آغوشِ فرزندش حضرت مهدی «ع» جان دادم برام کافیه...
🌷 خاطرهای از زندگی مداح شهید محمدرضا تورجیزاده
📚منبع: کتاب یا زهرا سلام الله علیها ، صفحه 188
@shahidhojatrahimi
#متن_خاطره
🌷 یک دختر دو ساله داشت به نام کوثر. دخترش را خیلی دوست داشت. طوری که هربار به پدر یا دوستانش زنگ میزد، کلی از کوثر تعریف میکرد.
یکبار که از منطقه برگشته بود، گفت: بعضی وقت ها که در تیررس تکفیری ها گیر می افتیم، مجبوریم مسافتی از یک دیوار تا دیوار دیگر را بدویم.در آن مسافت چندمتری کوثر می آید جلوی چشمم. فهمیده بود که با این وابستگی ها کسی شهید نمیشود. دفعه آخری که میخواست به عملیات برود به دوستش گفته بود: این بار دیگر از کوثرم گذشتم...
📚شهید محمود رضا بیضائی
⚘ شادی روح شهدا صلوات ⚘
@shahidhojatrahimi
#متن_خاطره
🌷 وقتی پدر شهید رضا کارگربرزی خاطره ای از سفر پدرش با پای پیاده از کرمان به کربلا را تعریف میکرد، ناگهان حاج قاسم با حالت تعجب از پدر شهید پرسید: مگر شما اهل کرمان هستید؟ پدر شهید پاسخ دادند: بله، اصلیت ما مال کرمان است و ما چند سالی است به اینجا آمده ایم. حاج قاسم با حالت تعجب رو به فرمانده یگان محل کار رضا کرد. گفت: چرا به من نگفته بودید که رضا همشهری ماست؟ فرمانده یگان پاسخ داد: حاج آقا! رضا خودش خواسته بود که این موضوع هیچ جا مطرح نشده و مخصوصاً به حضرتعالی گفته نشود. آری او اخلاص را در جزئیات هم میدانست...
📚 شهید کارگر برزی
⚘ شادی روح شهدا صلوات ⚘
@shahidhojatrahimi
#متن_خاطره
🌷 آقا مهدی بعد از اینکه خوب به حرف هایم گوش کرد، گفت: تو چقدر قرآن میخونی؟ گفتم: اگه وقتی بشه میخونم؛ ولی وقت نمیشه. بیست و چهار ساعته دارم میدوم. گفت: نهج البلاغه چی؟ نهج البلاغه چقدر میخونی؟ باز همان جواب را دادم. چند تا کتاب دیگر را اسم برد و وقتی جوابم برای همه منفی بود، با عصبانیت دستش را بالا برد و گفت: بدبخت! بگو ورشکست شدم دیگه! گفتم: چطور آقا مهدی؟ گفت: تو با همون ایمان سنتیای که داشتی اومدی جبهه. اونو خرج کردی، حالا دیگه اندوختهای نداری؛ نه مطالعهای داری، نه قرآن میخونی، نه نهج البلاغه. اون سرمایهای که داشتی رو خرج کردی، اما چیزی بهش اضافه نکردی؛ این یعنی ورشکستگی! من میگم روزی یک ساعت درِ اتاقت رو ببند و مطالعه کن؛ ولو این که دشمن بیاد.
📚 شهید مهدی باکری، کتاب ف.ل.۳۱، ص۲۱۴،
@shahidhojatrahimi
#متن_خاطره
🌷 همه جمع شده بودند مسابقه حساس والیبال بینِ معلم مدرسه یعنی ابراهیم هادی و منتخب دانشآموزان بود.
وسط بازی توپ را نگه داشت ؛ صدایِ اذان میآمد. با صدای رسا اذان گفت. بچهها صف گرفتند و در حیاط مدرسه نماز جماعت بر پا شد ...
- آری از مهم ترین علل ترقیِ ابراهیم،
اقامھ #نماز_اول_وقت و جماعت بود...
📚 شهید ابراهیم هادی
#شهیدانہ
⚘ شادی روح شهدا صلوات