❣﷽❣
📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
1⃣1⃣ #قسمت_یازدهم
📝بعد از تمام شدن درسم موقعیت کاریم در دانشگاه خوب بود حتی رئیس دانشگاه گفت که می توانم بورس بگیرم و بروم خارج درسم را بخوانم، ولی نه #یوسف موافق بود، نه شرایط مناسب. یوسف را خیلی دوست داشتم. زندگی با او برایم خیلی شیرین بود😍
📝تازه ازدواج کرده بودم. چه طور می توانستم یوسف را بگذارم و تنهابروم؟
فکرش هم وحشتناک بود، #عاشق زندگی بودم برای همین هم وقتی این موقعیت ها برایم پیش آمد. اصلا ناراحت نشدم و افسوس نخوردم❌
📝یکسال اول که زندگیمان را شروع کردیم رفتیم شیراز همان خانه ای بودیم که پسر خاله ام حسن و حوری زندگی میکردن ما توی یک اتاق🚪 بودیم و آنها توی اتاق دیگر آشپزخانه و سرویسش یکی بود که #مشترک استفاده میکردیم.
با حوری کارهای خانه را تقسیم کرده بودیم یک روز همه ی کارهای خانه از خرید و رفت و روب و شستشو و پخت و پز با او بود، یک روز هم با من
📝وقتی نوبت اوبود من به کارهای شخصی خودم میرسیدم. لباس شستن و خیاطی و #مطالعه و کارهای دیگر، چون مدتها سرم به درس بود خیلی از آشپزی🍲 و کارهای خانه سر در نمی آوردم، حوری از من بزرگتر بود و واردتر. از زندگی مشترک با او خیلی چیزها یاد گرفتم. یوسف اصلا کاری به کار من نداشت نه به غذا ایراد میگرفت، نه به کارِ خانه
📝حتی اگر دوروز هم غذا درست نمیکردم خم به ابرو نمی آورد. ولی خب من خودم خیلی #منظم بودم چون زندگیم رو خیلی دوست داشتم♥️ گاهی میگفت: تو چرا اینطوری هستی؟ ولش کن بابا چقدر به این چیزها اهمیت میدی هرچی شد میخوریم دیگه. خوشحال تر میشد اگر می نشستم و چهار تا کتاب📚 می خوندم.
📝می گفت: زیاد وقتت رو صرف کارهای روزمره زندگی نکن که از مطالعه ت بمونی. بارها ازش پرسیدم: چی دوست داری برات بپزم؟! میگفت: غذا، فقط غذا😄 یادم نیست یکبار هم گفته باشد فلان غذا. همیشه هم سفارش میکرد: #یکجور_غذا درست کن، مهمون هم که داشتیم یک جور، زیاد درست کن اما متنوعش نکن.
#ادامه_دارد ...
@shahidhojatrahimi