یک تمدن سالم و سعادتمندو الهی را زنان عفیف و پاکدامن رقم زدند
تبریک به شهید رضا جان نثار حسینی که چنین مادر و همسر مومن،عفیف،ولایتمدار بابصیرت و مقاومی دارند
روح پرفتوح شهید دعا گویشان باد
https://raftegan.com/memorial/rf-13751
یاد بود مجازی شهید رضا جان نثار حسینی
واحد فرهنگی رسانهای،سردارشهید رضا جان نثار حسینی
کلیپی از شهید رضا جان نثار حسینی
اگر عکسی از شهید جان نثار حسینی دارید به ایدی زیر ارسال کنید
@haj_haydar_313
یه روز به اتاق استراحت عملیات رفتم دیدم رضا از شب تا صبح مشغول کار بوده و خیلی خسته هست ،ومن عادت رضا را می دانستم ،وقتی خسته هست چه کارکنم
به رضا گفتم ،داداش ،می خام خستگی ات را آرام کنم ،لطفا به سینه بخواب تا من کارم را شروع کنم ،ایشان درخواست مرا عملی کردند ،ومن از نوک انگشتان پا شروع کردم تا موهای سر ماساژ دادن ،حدود نیم ساعت کارم طول کشید
وبدنش کمی آرام شد و به همان حالت کمی خوابید ،بعد از بلند شدن گفت ،داداش خدا خیرت بدهد و بعد دوباره رفت کارش را ادامه داد
حاج عمار علوی
https://eitaa.com/shahidjannesarhoseyni
...زمانی دچار یه بیماری شده بود ،که نیازمند یک دارو بود ،چندین بار پیش من آمد ،تا به صورت زیر جلدی تزریق داشته باشد ،با آرامشی خاص در مقابل یکی از بیماری های صعب العلاج مبارزه کرد ،خداراشکر بهبودی حاصل شد. در اوایل بیماری یکی از دوستان برایم نقل می کرد که در مزار شهدا بعد از فهمیدن این بیماری رضا گفته بود«از مرگ نمی ترسم دوست دارم شهید شوم» ودر آخر هم این چنین شد
جواد.م.ع
...برایم جالب بود،در شلوغی ونبود واکسن کرونا،که افراد جهت تزریق به سراغ بازار سیاه ویا تمایل به مسافرت خارج از کشور داشتند ،رضا خیلی متفاوت فکر می کرد ،وبا لحنی آرام بهم گفت: جواد ،آنقدر منتظر می مانم تا واکسن تولید ایران را تزریق کنم .
وهمان کار را هم کردو واکسن فخرا را تزریق کرد.
جواد.م.ع
...،یه روز با خانواده حاج رضا به مزار شهدا در وادی رحمت رفته بودیم ، رضا هم درگیر بیماری خاص بود .خانواده ما به مزار شهید قلی پور که عموی همسرم بود رفتند .اما من رضا را در نظر داشتم ،تا نکند که حالش خراب شود ،دیدم رضا رفت طرف مزار شهدای گمنام ،و با زبان بی زبانی چگونه التماس می کرد که با شهادت برود نه با مرگ طبیعی
حاج عمار علوی A.Z
سال ۱۴۰۰بود و رضا در تهران دوره دافوس را می گذرانید ،بهش گفتم داداش واکسن فخرا را کجا تزریق کردی،رضا گفت جمعه من به تهران می روم ،بیا باهم برویم من نوبت دوم را تزریق کنم وتوهم نوبت اول را .
صبح شنبه به تهران رسیدیم،رضا گفت داداش صبحانه چی می خوری ،گفتم هر چی شما انتخاب کنی من هم می خورم،
رضا دو پرس املت سفارش داد ،بعد صبحانه هر کاری کردم که پول صبحانه را پرداخت کنم نگذاشت ،وما را مثل گذشته مهمان خود کرد .بعد برای تزریق واکسن راهی آن مرکز شدیم
حاج عمار علوی A.Z