eitaa logo
شهید جمهور
172 دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
5.7هزار ویدیو
52 فایل
🌹 شهید مهدی زین الدین: در زمان غیبت به کسی «منتظر» گفته می‌شود که منتظر شهادت باشد، منتظر ظهور امام زمان(عج) باشد اللّـهـمَّ‌عَـجِّـلْ‌لِـوَلِیِّـڪَ‌الفَـرَج
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خاطره از شهید بابک نوری:🌹🍃 یک روز ما از سمت واحد خود به ماموریت اعزام شدیم و به علت طولانی شدن زمان آن که با یک شب زمستانی سرد همزمان شده بود  مجبور شدیم که هنگام برگشت از ماموریت به علت  نماز و گرسنگی به یگان خدمتیه بابک برویم. به پادگان رسیدیم و پس از پارک کردن ماشین به سمت ساختمان رفتیم و چندین بار در زدیم، طبق معمول باید یک سرباز در ساختمان را باز می کرد اما انگار کسی نبود. بعد از ده دقیقه دیدیم صدای پا می آید و یک نفر در را باز کرد. بابک آن شب نگهبان بود با خشم گفتیم بابا کجا بودی اخه یخ کردیم پشت در، لبخندی زد و ما را به داخل ساختمان راهنمایی کرد وارد اتاقش که شدیم  با سجاده ای  رو به رو شدیم که به سمت قبله و  روی آن کلام الله مجید و زیارت عاشورا بود، تعجب کردم گفتم بابک نماز می خوندی؟ با خنده گفت همینجوری میگن. یه نگاهی که به روی تختش انداختیم با کتاب های مذهبی و درسی زیادی رو به رو شدیم من هم از سر کنجکاوی در حال ورق زدن آن کتاب ها بودم که احساس کردم بابک نیست، بعد از چند دقیقه با سفره، نان و مقداری غذا امد، گفت شما خیلی خسته اید تا یکم شام میخورید منم نمازم را تمام میکنم. ما به خوردن شام مشغول شدیم و بابک هم به ما ملحق شد اما شام نمی خورد میگفت شما بخورید من میلی ندارم و دیرتر شام میخورم تا آنجایی که مثل پروانه دور ما می چرخید و پذیرایی می کرد خلاصه شام که تمام شد نماز را خواندیم و آماده ی رفتن به ادامه مسیر که چشممان به آشپزخانه افتاد و با خنده گفتیم😄: کلک خان برای خودت چی کنار گذاشتی که شام نمیخوری بابک خنده ی ارامی کرد🙂 و میخواست مانع رفتن ما به آشپزخانه شود. ما هم که اصرار او را دیدیم بیشتر برای رفتن به آشپزخانه تحریک می شدیم. خلاصه نتوانست جلوی ما را بگیرد و ما وارد شدم و دیدیم که در آشپزخانه و کابینت چیزی نیست در یخچال را باز کردیم و چیزی جز بطری آب نیافتیم نگاهم به سمت بابک رفت که کمی گونه و گوشهایش سرخ شده بود😊 و خندهاش را از ما می دزدید. این جا بود که متوجه شدیم بابک همان شام را که سهمیه خودش بود برای ما حاضر کرده است😔 @sardaraneashgh
فاصله‌شان یڪ وجب است تا را مے‌گویم اگر این یک وجب را با ولایت پر کنی .. اگر عالم همه با ما ستیزند اگر با تیغ خونم را بریزند اگر شویند با خون پیکرم را اگر گیرند از پیکر سرم را اگر با آتش و خون خو بگیرم ز خط سرخ رهبر برنگردم سروده‌ی شهید ابراهیم هادی🌹 @sardaraneashgh
⭕️ وقتی رسیدم دستشویی، دیدم آفتابه‌ها خالی‌ هستن. باید تا هور می‌رفتم. زورم اومد. یه بسیجی اون اطراف بود. گفتم "دستت درد نکنه. این آفتابه رو آب می‌کنی؟" رفت و اومد. آبش کثیف بود. گفتم "برادر جان! اگه از صد متر بالاتر آب می‌کردی، تمیزتر بود!" دوباره آفتابه رو برداشت و رفت. بعدها شناختمش. زین‌الدین بود؛ فرمانده لشکر!!! @sardaraneashgh
♥️ به روح الله گفت: این تقوا که میگن دقیقا یعنی چی؟ گفت: چیزی که من از تقوا میدونم یعنی: [ ایمان مستمر،عمل مکرر ] آدم با یه شب دو شب به جایی نمیرسه . باید ایمانت دائم باشه و عملت مداوم . اینکه یه شب بری هیئت و کلی گریه کنی ، بعدش انتظار داشته باشی نفس مسیحایی پیداکنی،اینجوری نیست... دوروز بعد میبینی تو منجلاب دنیا گرفتار شدی... @sardaraneashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
95 درصد مشکلات ما بخاطر نیت های بدی هست که برای همدیگه داریم.... @sardaraneashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 ۸ آبان ماه ۱۳۵۹سالروزشهادت دانش آموزبسیجی روز "نوجوان" و روز "بسیج دانش آموزی" گرامی باد. @sardaraneashgh
حرفے نزدم از غم دورى تـــو اما... اى ڪاش بدانے ڪہ چہ آورده بہ روزم... @sardaraneashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هشتم آبان چه روزی است؟ محمد حسین فهمیده در زمان اوج جنگ ، حتی با وجود مخالفت بقیه به جبهه رفت و کمک زیادی به میهن و کشور عزیز خود کرد. این نوجوان ۱۳ ساله در جبهه‌های نور علیه ظلمت نگذشته بود که با بستن نارنجک به کمر خود ، زیر تانک دشمن بعثی رفت و باعث انهدام تانک دشمن شد ، خود نیز به شهادت رسید. شهید فهمیده با این عمل شجاعانه ، حماسه آفرید و نام خودش را جاودانه کرد. ماجرا از این قرار بود که محمدحسین فهمیده و دوستش محمد رضا در یک سنگر قرار داشتند که طی هجوم عراقی‌ها، محاصره شده بودند. محمدرضا دوست محمد حسین فهمیده زخمی شد و حسین فهمیده با سختی و زحمت زیاد او را به پشت خط رساند و خودش به سنگر بازگشت و مشاهده کرد که پنج تانک عراقی به طرف رزمندگان اسلام هجوم آورده و درصدد محاصره و قتل آن‌ها هستند. که محمد حسین به خودش نارنجک بست و زیر تانک رفت. کاری که کمتر کسی می‌توانست انجام دهد. حضرت امام خمینی (ره) درباره او فرمودند: «رهبر ما آن طفل ۱۳ ساله‌ای است که با قلب کوچک خود که ارزشش از صد‌ها زبان و قلم‌ ما بزرگ‌تر است ، با نارنجک ، خود را زیر تانک دشمن انداخت و آن را منهدم نمود و خود نیز شربت شهادت نوشید. @sardaraneashgh
🌺 سالروز ولادت پیامبر اکرم(ص) وهمچنین فرا رسیدن هفته وحدت مبارک باد @sardaraneashgh
🏴 ✍در یکی از ملاقات های عمومی آقا، جمعیت فشرده‌ای توی حسینیه نِشسته بودن و به صحبتای ایشون گوش می‌دادن. من جلوی جمعیت، بین آقا و صف اوّل وایساده بودم. اون روز، بین سخن‌رانی حضرت آقا، بارها نگاهم به پیرمرد لاغراندامی افتاد که شب‌کلاه سبزی به سر داشت و شال سبزی هم به کمرش. تا سخن‌رانی آقا تموم شد، بلند شد و خیز برداشت طرف من و بلند گفت: «میخوام دست آقا رو ببوسم» امان نداد و خواست به سمت آقا برود که راه اون رو بستم. عصبی شد و تند گفت: «اوهووووی....چیه؟! می‌خوام آقا رو از نزدیک زیارت کنم. مثل این‌که ما از یه جد هستیم» صورت پیرمرد، انگار دریا، پرتلاطم و طوفانی می‌زد. کم‌کم، داشت از کوره در می‌رفت که شنیدم آقا گفتن: «اشکال نداره، بذار سید تشریف بیاره جلو» نفهمیدم تو اون جمعیت آقا چطور متوجه پیرمرد شد. خودم رو کنار کِشیدم. پیرمرد نگاهی به من انداخت و بعد، انگار که پشت حریف قَدَری رو به خاک رسونده باشه، با عجله، راه افتاد به سمت آقا. پشت سرش با فاصله کمی حرکت کردم. هنوز دو سه قدم برنداشته بود که پاش به پشت گلیم حسینیه گیر کرد و زمین خورد. اومدم از زمین بلندش کنم که برگشت و جلوی آقا و جمعیت محکم کوبید توی گوشم و گفت: «به من پشت پا می زنی؟» سیلی‌اش، انگار برق 220 ولت خشکم کرد. توی شوک بودم که آقا رو رو به روی خودم دیدم. به خودم که اومدم، آقا دست گذاشت پشت سرم و جای سیلی پیرمرد رو روی صورتم بوسید و گفت: «سوءتفاهم شده. به خاطر جدّش، فاطمه زهرا، ببخش!» درد سیلی همون‌موقع رفع شد. بعد سال‌ها، هنوز جای بوسه گرم آقا رو روی صورتم حس می‌کنم.» 📚برگرفته از کتاب «حافظ هفت» @sardaraneshgh
شهید جمهور
فکه "در جبهه فکه هم در خط مقدم عملیات والفجر مقدماتی با علیرضا در حرکت بودیم که خمپاره60 دشمن در جلویش به زمین اصابت و منفجر شد. یک ترکش به سر ایشان اصابت نمود و به زمین افتاد، ولی دوباره بلند شد تا چند قدم راه رود و مجدداً به زمین افتاد. هنگام افتادن به زمین دیدم نوری سبزرنگ از سر او ساطع شد و به سوی آسمان رفت.[...] این صحنه برای من بسیار عجیب بود." (برادر رزمنده ای که لحظه مجروح شدن علیرضا در کنارش بود) بالأخره بعد از 30ماه حضور مداوم و تأثیرگذار در جبهه ها در تاریخ 28بهمن 1361 و در جبهه فکه در عملیات والفجر مقدماتی، ترکش خمپاره60 به قلب و سرش اصابت کرد. یکی از دوستانش نقل می کرد که علیرضا قبلاً و در جمع محدودی از همرزمانش چگونگی شهادتش را گفته بود:« دشمن دو جای مرا هدف قرار خواهد داد. مغزم را که به اسلام فکر می کند و قلبم را که برای اسلام می تپد.» دو روز در بیمارستان شریعتی تهران بیهوش بود. پس از این دو روز و هنگام اولین تکبیر اذان مغرب، روح پاک و عاشق او به دیدار حضرت حق شتافت. مقدر بود که روز شهادتش مقدر باشد با شب تولدش؛ اذان صبح یکم اسفند39 به دنیا بیاید و اذان مغرب 30بهمن61 به اعلا علیین بپیوندد. "هنگام عروج روح علیرضا اتفاق عجیبی افتاد. هاله ای از نور دور صورتش را گرفته بود، مانند ماهی که زیر ابر پنهان بوده و نمایان می شد. این صحنه، غوغایی در بیمارستان به پا کرد. پزشکان و پرستاران بیمارستان و مجروحین همه گریه می کردند. پرستاران کف پای علیرضا را بر روی صورتشان می مالیدند و می گفتند: با اینکه اینجا خیلی شهید دیده ایم ولی تا به حال چنین صحنه ای را ندیده بودیم که شهیدی اینگونه عروج کند." ( به نقل از پدر ایشان) صدایش آرام، گیرا و دلنشین بود. لحن کلامش موثر و بر دل می نشست. هرچه می گفت به آن اعتقاد داشت و عمل می کرد. در سلام کردن بر همه سبقت می گرفت. برای هیچکس بد نمی خواست، راحتی دیگران را می خواست حتی به قیمت رنج و ناراحتی خودش. به نظافت و تمییزی بسیار مقید بود، حتی یک چوب کبریت هم به کوچه و خیابان نمی انداخت. بسیار قناعت پیشه بود. اهل تجمل و تشریفات نبود، هر غذایی بود می خورد و هر لباسی بود می پوشید. هرگز یأس و ناامیدی در وجودش رخنه نمی کرد. خیلی خوش طبع بود. کلماتی شیرین و شاد می گفت و خانه را غرق نشاط می کرد. در تمام عمرش هیچ کس از او بی احترامی ندید. در شب های سرد زمستان و پر یخ و برف جبهه، قبل از اذان صبح بیدار می شد و نماز شب می خواند. بسیاری از رزمندگان و دوستان مناجات او را در دل شب دیده بودند. از تعریف و تمجید دوستانش به شدت می رنجید. به محض اینکه کسی در حضور او غیبت می کرد، فوراً موضوع صحبت را عوض می نمود و اگر موفق نمی شد، از آنجا بیرون می رفت @sardaraneashgh
آخرین‌بار ڪه از منطقه زنگ زد به دخترم هلنا گفته‌بود برایت عروسک می‌آورم...🤍 بعد از خبر شهادتش، خیلی‌ها براے هلنا عروسک هدیه آوردند اما دخترم هنوز می‌گوید "من عروسک نمی‌خوام بابام قول داده وقتے برگرده برام عروسک میاره"😭 📸 هلنا خانم ، فرزند شهید @sardaraneashgh
همه خاطرات از حاج اصغر آمیخته به خنده و شوخی است. همیشه دنبال خوب کردن حال دیگران بود . محال بود مسئولیتی قبول کند و آن را به سرانجام نرساند . در روزهای آخر هم منطقه ای که فرماندهان دستور آزاد شدنش را داده بودند ، به یاری رزمندگان دیگر به طور کامل آزاد کرد و بعد به شهادت رسید و این یعنی آخرین ماموریت خود را هم تکمیل کرد و بعد رفت . در منطقه حضور داشت که از ناحیه سینه مورد اصابت ترکش قرار گرفت و به شهادت رسید . وقتی محل اختفای آنان محاصره میشود پیکر او هم به دست دشمنان می افتد برای شادی روح شهدای اسلام و مدافعان حرم به ویژه سردار دلها و فرمانده دلها صلوات اللهم صل علی محمد وال محمد و عجل فرجهم @sardaraneashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥پروردگارا سپاس از این که مرا با بهترین بنده هایت یکجا کردی و .... @sardaraneashgh
😍شهیدبعدۍتویۍ😍 🏍میانبررسیدن‌بہ‌خدانیتہ ڪارخاصۍلازم‌نیس‌بڪنیم😇 ☘ڪافیہ‌ڪاراۍروزمره‌مونو بہ‌خاطرخداانجام‌بدیم.📿 اگہ‌تواین‌ڪارزرنگ‌✌️ باشے‌شڪ‌‌نڪن🌸 شهیدبعدۍتویۍ...😉 ❤شهید همت❤ @sardaraneashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
 ✍خاطره سردار فلاح‌زاده: یکی از روزهای آبان وسط آن درگیری‌های شدید بودیم. صبح زود شهید پورجعفری (این همراه همیشگی و همراز حاج قاسم) تماس گرفت که «ابوباقر کجایی؟» گفتم «نزدیک مقرم»، گفت «زود بیا اینجا» سریعتر رفتم، دیدم حاج حسین جلو در حیاط ایستاده جلو رفتم، گفت «ابوباقر پدر حاجی مرحوم شده!» گفتم «حاجی شنیده اند؟» گفت «آره»، دیدم حاجی در ایوان، مقر ایستاده‏ اند، به محض دیدن حاجی زدم زیر گریه، حاجی هم گریه‌ کرد، بغلش کردم، گفتم «داغ پدر سخته»، پس از گریه گفتند «من دارم میرم تشییع جنازه بابام ولی هیچ کس نباید خبردار بشود، عملیات لطمه می‌بیند»، حاجی رفت و کمتر از یک هفته که شد برگشت به میدان جنگ! حاجی همان عصری که برگشت جلسه گذاشت و گفت ادامه عملیات را همین فردا صبح هنگام سحر باید انجام بدهیم. یگان ها همه آماده بودند و این عملیات تا ۳۰ آبان ادامه داشت که خداوند بزرگ نصرت و پیروزی را نصیب رزمندگان کرد و بوکمال آخرین پایتخت و دژ داعش به فرماندهی شهید قهرمان و سردار دلها حاج قاسم عزیز و به دست رزمندگان اسلام فتح شد. @sardaraneashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞💖 تو جلسہ خواسـتگارے آن قدر سر بزیر 😓 بود که گفتــم تمام گلهاے قالے را شمرد ....😇 ولی پــس از ازدواج احساسات و را به راحتی بروز می‌داد 💞💝 محـــمد من را « من» خطاب می‌کند.💗 نام مرا در همراهــش «عاشقانه من» ڪرده بود،... هـر وقت دلـــم برای محـــمد تنگ می‌شود😔 با گوشے محــمد شماره خودم را می‌گیرم یا به محمد زنگ می‌زنم و می‌گــویم محمــد تو رفتی و عاشقانه‌ات را تنها گذاشتی».😭 همہ عاشقانہ هاے زندگیــش را فداے ع کرد 🌹 @sardaraneashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖥قرار ما شب جمعه 🚩🕌 حرم باشه 🎤مرتضی پارسا 💚اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج» @sardaraneashgh