۲۰ آبان ماه #سالروز_شهادت #طلبه_شهید #سعید_ابوالأحراری گرامی باد. 🥀
#زندگینامه
دوم بهمن 1338، در شهرستان شیراز به دنیا آمد. پدرش مسیح، معلم بود و مادرش نزهت خانم نام داشت. دانشجوی دوره کارشناسی در رشته مکانیک بود. سپس به فراگیری علوم دینی و حوزوی تا سطح (مقدمات) پرداخت. به عنوان پاسدار وظیفه در جبهه حضور یافت. بیستم آبان 1360، در سوسنگرد بر اثر اصابت ترکش به سر و دست، شهید شد. مزار وی در دارالرحمه زادگاهش واقع است. او را سعید نیز مینامیدند.
#وصیتنامه
ضروری ترین مطلبی را که به شما توصیه می کنم اطاعت از ولایت فقیه امام عادل کامل خمینی کبیر است که سر و جان بی ارزش و حقیرم فدایی او باد، که قلب مرده ما را به مسیر احیاء هدایت کرد. بر همه ما واجب است در کوچه و خیابان نام او را به عظمت یاد کرده و با کمال قدرت پوزه بد خواهان را به خاک مالید. خصوصا در شرایط خاصی که همه منافقان، نقاب از چهره برگرفتهاند و بعد از مدتها شیطنت و عوامفریبی، در مقابل ولایت مطلقهاش، به خیال خود صف کشیدهاند، غافل از آن که تندباد توفنده ایمان و اخلاص امت رزمنده ما، شجره خبیثه آنها را به زودی و به یاری حق سرنگون خواهد کرد. تجربه نشان داده که هر کجا امام، بنا به مصالحی سکوت اختیار فرموده¬اند ما از معرفت حق و سبیل الله عاجز و بعضاً محروم مانده¬ایم و حق آن است که یکباره امر خود را به او واگذاریم و به اولویت شرعی و عقلی او گردن نهیم.
@sardaraneashgh
💢قبل از شروع مراسم #عقد علی آقا نگاهی به من کرد و گفت: شنیدم که عروس هرچه از #خدا بخواهد، اجابتش حتمی است☺️ گفتم: چه آرزویی داری؟
💢در حالی که چشمان #مهربانش را به زمین دوخته بود، گفت: اگر علاقهای به من دارید💞 و به خوشبختی من می اندیشید، لطف کنید از خدا برایم #شهادت بخواهید
💢از این جمله تنم لرزید😔 چنین آرزویی برای یک #عروس در استثنایی ترین روز زندگی اش بی نهایت سخت بود. سعی کردم طفره بروم؛ اما #علی_آقا قسم داد که در این روز این دعا را در حقش بکنم🤲 ناچار قبول کردم
💢هنگام جاری شدن #خطبه_عقد هم برای خودم و هم برای علی طلب شهادت کردم🌷 و بلافاصله با چشمانی پر از #اشک نگاهم را به علی دوختم😢
آثار خوشحالی در چهرهاش آشکار بود
💢مراسم #ازدواج ما در حضور شهید آیت الله مدنی و تعدادی از برادران پاسدار برگزار شد. نمیدانم این چه رازی است که همه پاسداران این مراسم و داماد و آیت الله مدنی همگی به فیض #شهادت نائل شدند🕊
🔰عروس نیز به جمع آسمانی شان پیوست(دیروز روز خاکسپاری همسر بزرگوار شهید تجلایی🌷 بود)
راوی: #همسر فاتح سوسنگرد (خانم نسیبه عبدالعلی زاده)
#شهید_علی_تجلایی
💓 #سبک_زندگی شهدا
@sardaraneashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا به یه عده محبتمون بیشتره؟!
#شهید_مصطفی_صدرزاده 💚🍃
@sardaraneashgh
۲۰ابانماه، #سالروز_شهادت #شهید_محمود_گلسرختبار_امیری گرامی باد .🥀
نام پدر : محمداسماعیل
تاریخ تولد :1346/06/30
تاریخ شهادت : 1361/08/20
محل شهادت : عین خوش
گلزار : بابل ، امیرکلا، شایستگان
عملیات محرم
فضه خواهرشهید: برای همه اعضای خانواده، مجذوبیت و محبوبیت خاصی داشت. مادرم خیلی به او وابسته و او نیز عاشق مادر بود .به کارهای فنی و کتاب ها و مجلات دانشمندان بسیار علاقمند بود و از خود ابتکارات زیادی نشان می داد. شاید اگر زنده می ماند، مخترع می شد.
🌹نرگس خواهرشهید:یک روز عروسی برادرم حسن آقا بود. همان روز عروسی، وسط آماده کردن غذا و مشغول غذا درست کردن یک مرتبه، شیر آب قطع شدو دیگر آبی نمی آمد. همه نا امید شدند. بحدی که می خواستند، زمین را بکنند و لوله ها را در بیاورند تا مشکل درست شود. با سن کم خود، یک مرتبه آمد و گفت: صبر کنید من، درست میکنم. ما همه با تعجب به او گفتیم: بزرگان نتوانستند این مشکل را حل کنند، تو چگونه میخواهی آن را درست کنی. وی با ابتکارات خود ما را در آن روز از سختی بزرگی نجات داد و لوله ها را بازکرد و آب آمد. این خاطره همیشه در ذهن ما باقی ماند.
@sardaraneashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کار که گره میخورد
و فرمول ها هم کم می آوردند
در حل مشکل ها، با خدا خلوت میکرد!
برکت داشت، فکر و ذهنی
که هدایتش را سپرده بود دستِ خدا؛
حسن آقای طهرانی مقدم را میگویم...
+ بچه ها فکرتونو بدید دست خدا!
🕊 #سالگرد_شهادت
@sardaraneashgh
یکبار میخواستم مهدی را عصبانی کنم
😍😁
بعد از مدتها آمد خانه، کلا زندگی با مهدی اینگونه بود که چند روز میآمد خانه، بعد میرفت و تا چند هفته پیدایش نمیشد. 😕
تا دو سه روز اول بعد از رفتنش شارژ بودم، اما کمکم احساس دلتنگی اذیتم میکرد 💔
معمولاً وقتی که میآمد ماشین سپاهی که دستش بود، زنجیری داشت که وقتی ترمز میکرد صدای زنجیر میآمد، پنجرههایمان شیشه نداشت و با پلاستیک آنها را پوشانده بودیم، تا صدای این زنجیر را میشنیدم، سریع پشت پنجره میرفتم میفهمیدم آمده، در مدتی که او پیاده شود، من دو طبقه را با سرعت از پله پایین میرفتم تا خودم در را باز کنم. همسایه پایینی میگفت حاج خانم نمیخواهد شما بیایی من در را باز میکنم، میگفتم نه، خودم میخواهم در را باز کنم. 😃😍😍😍
یکبار مهدی آمد خانه و من خیلی دلتنگ بودم، وقتی آمد داخل، دستم را گذاشتم روی صورتم که نبینمش، چند دقیقه سر به سرم گذاشت، اما من دستم را برنمیداشتم😉
قلب خودم به شدت میتپید و دوست نداشتم حتی یک لحظه دیدن او را از دست دهم، اما خب ناراحت بودم و میخواستم اذیتش کنم، میگفتم چرا او مرا تنها میگذارد و میرود، متوجه شدم ساکت شد، 🤨🤔😳😳
از لای دو انگشتم دیدم دارد گریه میکند😢
گفت خیلی بیانصافی، اگر تو نمیخواهی مرا ببینی من که میخواهم تو را ببینم، تنها دلخوشی من در این دنیا تو هستی، من این همه مشکلات در جنگ دارم، حالا که تو تنها تو هستی میخواهی اینجوری کنی؟ منم دیگر طاقت نیاوردم و بغضم ترکید 😭😭
🌹 شهید آقا مهدی باکری
@sardaraneashgh
....♡
بـخــنــد جــانـم
رنگ لـبـخـند تـو بــرهـیـچ لـبـی نـیـسـت کــه نــیـسـت....
#سردار_جان
@sardaraneashgh
#خاطرات_شهدا
#شهید_سعید_ابوالأحراری
چهارم ماه محرم بود که ترکشی به قلب سعید نشست و به لقاء الله رسید. ماه محرم که می شد، گویی جبهه برای سعید کربلا می شد، مراسم عزاداری سالار شهیدان را با شور و هیجان خاصی در جبهه بر پا می کرد. با پای برهنه اطراف سنگر ها حربله می کرد، می چرخید و بچه ها را به سینه زنی تشویق می کرد. ماه محرم سال بعد که سعید خود عاشورایی شده بود، [شهید] حبیب روزی طلب سعید را در جمع عزاداران یاد می کرد و با حالتی خاص می گفت: «شهادت سعید، مزد عزاداریش بود!»
@sardaraneashgh
#سیره_شهدا
🚩اخلاق و رفتار #شهید_تهرانی_مقدم
🌹 شهید حسن تهراني مقدم ايده هاي بلندي داشت، وقتي كه با او مواجه می شدي همه چيز را با هم داشت روحيه، ايمان، نشاط، سر زندگي، اراده و قاطعيت.
هر روز كه با حاج حسن مواجه می شديم آن روز، روز پرنشاطي براي ما بود. وقتي آدم با اين شهيد بزرگوار بود، خسته و كسل نمی شدی. شهيد مقدم فردي بود به تمام معنا سخت كوش، پر تلاش و خستگي ناپذير بود.
در همه كارهايش آدم ها را دنبال خود می كشيد، يعني فرمانده ای بود كه در مشكلات و در سر بالايي ها جلو همه راه می رفت و مراقب بود كه ديگران هم عقب نيافتند. آنها را هم می كشيد بالا و می برد تا قله. ایشان اهداف بلند را هم، هدف قرار مي داد. به اهداف كوچك هيچ وقت فكر نمی كرد. هميشه هم توصيه می كرد و می گفت نگاه را به آخر بياندازيد و عمق كار را ببينيد. اهداف بلند را هدف قرار بدهيد تا به آن برسيد. اگر اهداف كوچك را هدف قرار دهيد به اين كوچك هم معلوم نيست برسيد و موفق شويد.
راوی: سردارمحمد حجازی
🌹 #شهید_تهرانی_مقدم
🕊 #سالروز_شهادت
@sardaraneashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ویژه سالگرد شهید طهرانیمقدم؛ حضور رهبرانقلاب در منزل شهید و اشاره مادر شهید به ویژگیهایی که باعث شهادت وی شد.
@sardaraneashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مِنَ المُؤمِنینَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَیهِ ۖ فَمِنهُم مَن قَضیٰ نَحبَهُ وَ مِنهُم مَن یَنتَظِرُ ۖ وَ ما بَدَّلوا تَبدیلًا ﴿۲۳﴾ از مؤمنان مردانی هستند که به عهدی که با خداوند [برای ثبات قدم و دفاع از حق تا نثار جان] بسته بودند وفا کردند، برخی از آنان [عهد خود را تا شهیدشدن] به انجام رساندند، و برخی [شهادت را] انتظار می برند، و به هیچ وجه [عهدشان را] تغییر نداده اند «۲۳»
مدیر نوشت؛برادر عزیزم این روز ها بهت بیشتر از قبل نیاز دارم کمک میخوام کمکم کن 😔
@sardaraneashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فیلم_جذاب_و_دلبرانه
🎥یک کلیپ بسیار زیبا از شهدای مدافع حرم که مداحی معروف (منم باید برم) رو همخوانی میکنن...
👆فقط بگم: #نبینی_از_دستت_رفته
#شهیدصدرزاده #شهیدحججی #شهیدبیضایی #شهیدبلباسی #شهیدخلیلی و ...
@sardaraneashgh
🔰 اذن شهـادت از حرم امام رضا علیه السلام
می گفت: با فرماندهان سپاه رسیدم خدمت آیت الله بهاء الدینی.
وقتی از مشکلات اداره ی امور جنگ گفتم آقا فرمودند ما توی ایران یک طبیب داریم که همه ی دردها رو شفا می ده..
همه چیز رو از ایشون بخواین..
این طبیب حضرت امام رضا علیه السلامه.
چرا حاجاتتون رو از امام رضا(ع) نمی خواین؟!!
یک روز بعد این ملاقات رفتیم مشهد زیارت امام رضا(ع)
وقتی وارد حرم شدم، یک حالی بهم دست داد..
سرم رو گذاشتم روی ضریح مطهر و حسابی با آقا درد دل کردم.. یاد جمله ی آیت الله بهاء الدینی افتادم..
فکر کردم که از امام رضا (ع) چی بخوام، دیدم هیچ چیز ارزشمندتر و بالاتر از شهــادت نیست؛
از آقا طلب شهادت کردم..
یک هفته بیشتر از این جریان نگذشته بود که دعای حسن مستجاب شد.
امام رضا(ع) همان چیزی را بر آورده کرد که حسن خواسته بود؛ پیوستن به کاروان سرخ شهادت...
🌷شهید حسن باقری🌷
@sardaraneashgh
روایت همسر رهبر انقلاب از لحظه شهادت شهید تهرانی مقدم
الهام حیدری همسر شهید طهرانی مقدم در کتاب با دست های خالی می نویسد: بعد از شهادت ایشان، من از همسر حضرت آقا پرسیدم: «روز شهادت حاج حسن چه اتفاقی افتاد؟» ایشان گفتند: «آقا آمده بودند منزل برای صرف ناهار که صدای انفجار بلند شد...آرزویش این بود که مشت ولایت را هرچه محکم تر و پولادین تر کند تا وقتی مقام معظم رهبری می فرمایند: «تهدید را با تهدید جواب می دهم»، مشت ولایت پر باشد. رهبری هم فوق العاده حاج حسن را دوست داشتند. معظم له چه در طول جنگ، آن زمانی که رئیس جمهور بودند و چه بعد از رهبری، به نظامی ها و افرادی که مخلصانه در جنگ و دفاع خدمت کرده بودند، محبت زیادی داشتند، اما علاقه ایشان به حاج حسن مثال زدنی بود. ایشان همیشه در ایام عید غدیر میزبان مسئولین و مردم بوده اند و حتی سفرای کشورهای دیگر هم خدمت ایشان می رسند، اما آن سال، بعد از شهادت حاج حسن، چنان متأثر بودند که عید نگرفتند.
@sardaraneashgh
#همسفر_تا_بهشت🌷
💠روزهاے اول #ازدواج یہ روز دستمو گرفٺ و گفٺ:"خانوم...بیا پیشم بشین #کارِٺ دارم..."گفتم..."بفرما آقاے گلم من سراپا گوشم..."گفت "ببین خانومے...
همین اول بهٺ گفتہ باشمااا...ڪار خونہ رو #تقسیم میڪنیم هر وقٺ نیاز بہ ڪمڪ داشتے باید بہم بگے..."
گفتم "آخه شما از سر ڪار برمیگرے خستہ میشے
📎گفت: "حرف نباشہ ،#حرف آخر با منه..اونم هر چے تو بگے من باید بگم چشم...واقعاً هم بہ #قولش عمل ڪرد از سرڪٱر ڪہ برمیگشت با وجود خستڰے شروع میکرد ڪمڪ ڪردن...
مهمونـ ڪہ میومد بهم میگفٺ "شما #بشین خانوم...
💠من از مهمونا #پذیرایے ميڪنم..."
فامیلا ڪہ ميومدن خونمون بهم میگفتن "خوش بہ حالٺ #طاهره خانوم...
آقا مهدے، واقعاً یہ مرد واقعیہ..."
منم تو دلم صدها بار خدا رو شڪر میڪردم...واسہ #زندگے اومده بودیم تهران...
📎با وجود اینڪہ از #سختیاش برام گفتہ بود ولے با حضورش طعمـ تلخ غربٹ واسم شیرین بود...
سر ڪار ڪہ میرفٺ #دلتنـگ 💔میشدم..وقتے برمیگشت، با وجود خستگے میگفٺ..."نبینم خانوم من دلش گرفتہ باشہ هااا...#پاشو حاضر شو بریم بیرون...میرفتیم و یہ حال و هوایے عوض میڪردیم...
💠اونقدر# شوخے و بگو و بخند😄 راه مینداخت...که همہ اونـ ساعتایے 🕰ڪہ ڪنارم نبود و هم جبران میڪرد...
و من بیشتر #عاشقش💗 میشدم و البته وابسته تر از قبل...
🔗راوی: همسر شهیدمهدی خراسانی
#شهید_مهدی_خراسانی🕊🌷
#شهید_مدافع_حرم
💓 #سبک_زندگی شهدا
@sardaraneashgh
#شـهـیدی که شب قبلاز شهادت لباسنو پوشید و گفت به دیدار خدا میره ♥️🌷
در دی ماه سال ۱۳۵۹ براثر خیانت بنیصدر، در یک پاتک ،عراقی ها حدود ۷۰ نفر از بهترین جوانان را مظلومانه به شهادت رسانیدند .
نقل می کنند پس از اشغال هویزه توسط مزدوران بعثی شخص صدام جهت بازدید منطقه به محل آمده بود هنگامی که در مقابل ۷۰نفر از بهترین و جان برکف ترین یاران امام و یاوران اسلام قرار می گیرد از شدت خشم دستور می دهد که اجساد را بر زمین بخوابانند و به تانکها فرمان میدهد که از روی این پیکرهای مقدس عبور کنند.
عراقیها با تانك از روی اجساد مطهر شهدای هویزه گذشتند، طوری كه هیچ اثری از شهدا نماند. بعدها جنازهها به سختی شناسایی شدند. حسین را از قرآنی كه در كنارش بود شناختند. قرآنی با امضای امام خمینی(ره) و آیت الله خامنه ای.
#عند_ربهم_یرزقون
#شهید_سیدحسین_علمالهدی🕊
« اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج »
@sardaraneashgh
ظهر یک روز شهید بابایی به مسجد قرارگاه برویم. ایشان موی سر خود را چون سربازان تراشیده و لباسی خاکی بسیجی پوشیده بود. وقتی وارد مسجد شدیم به ایشان اصرار کردم به صف اول نماز برویم ولی ایشان قبول نکرد و در همان میان ماندیم، چرا که ایشان سعی می کرد ناشناخته بماند.✨🌹🍃
در نماز حالات خاصی داشت مخصوصا در قنوت. در برگشت از نماز رفتیم برای نهار. اتفاقا نهار آن روز کنسرو بود و سفر ساده ای پهن کرده بودند. ایشان صبر کرد و آخر از همه شروع به غذا خوردن کرد. وی آنچنان رفتار می کرد که کسی پی نمی برد که با فرمانده عملیات نیروی هوایی ارتش، عباس بابایی روبه روست. بیشتر وانمود می کرد که یک بسیجی است.🍃🌹✨ (راوی: سرلشگر رحیم صفوی)
#خاطرات شهید عباس بابایی
@sardaraneashgh
#طنز_شهیدانه😅
خاطره شهید ازدواج🤦♂😁
منو حمید رفته بودیم راهیان نور به نیت حاجت ازدواج گرفتن از شهید حاتمی😊
هر لحظه که میرفتیم سر مزار این شهید شلوغ بود و همیشه هم خواهران سر مزار بودن😂🙈
و منو و دوستم قسمت نمیشد بریم و خلوت کننیم با شهید عزیز
تا اینکه نقشه ای کشیدم 😈😅
ساعت اخر که اونجا بودیم با هم رفتیم دیدیم بازم دو تا خانوم نشستن سرمزار😤
فکری به ذهنم رسید رفتیم جلو به اون دوتا دختر خانوم گفتم ،
درسته این شهید حاجت ازدواج میده؟
اون دوتا خانوم گفتن بله
گفتم شما هم همین حاجتو دارید؟
دو تاشون به هم نگاه کردن و ریز لبخند زدن چیزی نگفتن
هیچی منم گفتم خانومهای محترم منو دوستمو میپسندید ؟اون بیچاره ها مات و مبهوت به ما نگاه میکردن منم خیلی جدی گفتم
گفتم خانوما شهید حاتمی ما دو تا رو فرستاده کدومتون ،کدوممونو انتخاب میکنید؟😄😄
خانوما برگشتن یک نگاه عاقل اندر سفیه به ما کردنو پا بفرار گذاشتن🤣🤣🤣🤣
ما هم نشستیم تا دلت بخاد با شهید خلوت کردیم و حلالیت هم خواستیم از شیطنتی که کردیم😂
@sardaraneashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلام_شهید
#سالروز_شهادت
#شهید_محمدرضا_دهقان
صداي دلنشین محمد رضا
#شهادت #بال نمیخواد #حال میخواد .
@sardaraneashgh
#خاطرات_شهدا
💢میگفت: مادر!اگر راضی شوی به سوریه بروم، آن دنیا را برایت آباد میکنم/برای هر کسی یک روز، روز عاشورا است
💢روزهای قبل از رفتنتش گوشه ای از اتاق نشسته بود، از من پرسید: «مامان از دنیا چه چیزی میخواهی؟» گفتم: «خواسته خاصی ندارم و و دنیا را با تو میخواهم و دنیای بدون تو برایم معنایی ندارد»، گفت: «زمانی که من نبودم چه کسی را داشتی؟» گفتم: «خدا را داشتم» که در جوابم گفت: «خدا همان خداست، هیچ فرقی ندارد، من هم که نباشم خدا را داری.» ناراحت شدم و گفتم: «از این حرفها نزن.»
💢بعد از این حرفم، مصطفی گفت: «مامان سعی کن دل بکنی و ببخشی تا دل نکنی به معرفت نمیرسی، از دنیا و تعلقاتش بگذر. برای هر کسی یک روز، روز عاشورا است، یعنی روزی که امام حسین ندای "هل من ناصر" را داد و کسانی که رفتند و با امام ماندند، شهید و رستگار شدند، ولی کسانی که نرفتند چه چیزی از آنها ماند، تا دنیا باقیست، لعنت میشوند.»
💢در جواب حرفهایش با خنده گفتم: «مگر تو صدای "هل من ناصر" شنیدی» که جوابم داد: «دوست داری چه چیزی از من بشنوی؟» گفت: «مامان می خواهم یک مژده بدهم، اگر از ته قلب راضی شوی که به سوریه بروم، آن دنیا را برایت آباد میکنم و دنیای زیبایی برایت میسازم که در خواب هم نمیتوانی ببینی».
💢گفتم: «از کجا معلوم میشود که من قلبا راضی شدم» که گفت: «من هر کاری میکنم بروم، نمیشود. علت اصلیاش این است که شما راضی نیستید، اگر راضی شوی خدا هم راضی میشود. اگر راضی نشوی فردای قیامت جواب حضرت زهرا(س) و حضرت زینب(س) را چه میدهی؟ »من در مقابل این حرف، هیچ چیزی نتوانستم بگویم و از ته قلبم راضی شدم. قبل از رفتن، به من میگفت: «خیلی برایم دعا کن تا دست و دلم نلرزد و دشمن در نظرم خار و ذلیل بیاید
✍به روایت مادربزرگوارشهید
#شهید_سیدمصطفی_موسوی
@sardaraneashgh
شهید مسعود عسگری هشت شهریور سال هزارو سیصدوشصت و نه ،مصادف با هشتم ماه صفر در بیمارستان نجمیه تهران به دنیا آمد 🌹
مادرم براي نگه داري از من و بچه هايم به منزل ما آمد، روز اول ورود به منزل بود ورختخواب مسعود كنار پنجره اتاق و صورتش پشت به پنجره بود، با مادرم در حال صحبت بوديم و ديديم مسعود صورتش را به طرف پنجره برگرداند و به نوري كه به اتاق مي تابيد خيره شد.
مادرم گفت از چشمانش پيداست ، اين بچه خيلي زرنگ و باهوش است. چشمان باز و خوش رنگ مسعود او را به ياد زيبايي چشمان آهو مي انداخت.
مسعود بر خلاف نوزادهاي ديگر كه بيشتر روز را در خواب هستند، بيشتر بيدار بود و نگاه مي كرد 🌹
از همان روزهای اول میشد لبخند دوست داشتنی و همیشگی را در صورت زیبای مسعود دید🌹
مادرم با تجربه اي كه داشت به من ميگفت اين بچه از چشمانش پیداست، خيلي پسر زرنگ و باهوشی است.
و اين گفته مادرم به مرور زمان برايم ثابت شد.
مسعود بقدري زرنگ بود كه چشمانش را از تاريكي ها برگرداند و به سوي نور پركشيد و رفت🌹
مسعود نهم ماه صفر سال شصتو نه در یک روزگی سرش را از تاریکی به سمت نور چرخاند و به نور خیره شد🌹
و بیست و پنج سال بعد
شب اول ماه صفر سال هزارو سیصدو نودو چهار رو از تاریکی های جهان خاکی برگرداند و به سوی نور اللهی پر گشود🌹
🌹مادرشهید🌹
#شهید_مسعود_عسگری
#سالروز_شهادت
@sardaraneashgh
📜 #شهید_احمد_عطایی
متولد:7شهریور سال64
شهادت:21آبان سال94
♦️ پاسدار بسیجی احمد اعطایی متولد ۷ شهریور ۱۳۶۴ و ساکن محله فلاح تهران بود و مهندسی برق میخواند.
در سال ۸۸ ازدواج نمود .
با حمله داعش ، او داوطلبانه برای دفاع از حرم عقیله بنی هاشم و مردم مظلوم سوریه ، راهی آن دیار می شود که در ۲۱ آبان ماه ۹۴ در آخرین روز ماه محرم الحرام ، همراه با سه تن دیگر از دوستانش
«سید مصطفی موسوی» ، «مسعود عسگری» و «محمدرضا دهقان امیری» به شهادت می رسد...
@sardaraneashgh
#شهید گمنام
پیکر یکی از شهدا به نام «احمدزاده» را که براساس شواهد دوستانش پیدا کرده بودیم، هیچ پلاک و مدرکی نداشت، تحویل خانواده اش دادیم. مادر او با دیدن چند تکه استخوان، مات و مبهوت، فقط می گفت: «این بچه من نیست!»😔 حق هم داشت. او در همان لحظات، تکه پاره های لباس شهید را می جست که ناگهان چیزی توجه اش را جلب کرد. دستانش را میان استخوان ها برد و خودکار رنگ و رو رفته ای را در آورد. با گوشه چادر، بدنه خودکار را پاک کرد. سریع مغزی خودکار را درآورد و تکه کاغذی را که داخل بدنه آن لوله شده بود، خارج ساخت.😔
اشک در چشمانش حلقه زد. همه متعجب شده بودند که چه شده، دیدیم بر روی کاغذ لوله شده نوشته شده: «احمدزاده». مادر آن را بوسید و گفت: «این دست خط پسرم، این پیکر پسرمه، خودشه.»😔
« اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج »
@sardaraneashgh