#خاطره_اول
#سردار_دلها
#حاج_قاسم_سلیمانی
"احمد" و قاسم پسر خاله بودند. دوتایی پول هایشان را گذاشتند روی هم، یک ساعت کوکی خریدند برای سهراب.
طفلی وقتی ساعت را دید کلی ذوق کرد. همانطوری که داشت به کوک ساعت ور میرفت و از صدای زنگش کیف میکرد بهش گفتند:《اگه ساعت رو کوک کنی روی پنج صبح و بلند بشی خراب نمیشه.》
حرفشان را خوانده بود. کوکش کرده بود سر ساعت پنج. هر صبح که بیدار می شد قاسم میگفت:《حالا که پاشدی نماز صبح رو هم بخون.》
شگردش بود بلد بود چطوری برادر کوچکترش را برای نماز صبح بیدار کند.
((شهید ''احمد سلیمانی'' که در مهرماه 1363 در میمک به شهادت رسید.))
🎙راوی: یوسف افضلی
📚منبع: سلیمانی عزیز، انتشارات حماسه یاران، ص 11
🔷️ کتاب#سلیمانی_عزیز
🔷️ خاطراتی جذاب و خواندنی از زندگی و رزم سردار شهید حاج قاسم سلیمانی + متن کامل#وصیت_نامه
🔶️ رقعی | 256 صفحه
🔶️#حاج_قاسم_سلیمانی
@sardaraneashgh
#خاطره_سوم
#سردار_دلها
#حاج_قاسم_سلیمانی
وقتی خبردار شد حسین را گرفته اند، یک نفس خودش را رساند ژاندارمری.
_ داداش اینجا چه کار می کنی؟
_ ژاندارمری یه تعداد نیرو میخواسته، ما رو آوردن اینجا که بریم سربازی.
همه چیز زیر سر خان روستا بود. از مذهبی جماعت خوشش نمیآمد. دسیسه کرده بود چند تا از جوان ها را ببرند خدمت که یکی از آنها پسر بزرگ خانواده سلیمانی بود. حسین تازه ازدواج کرده بود.
قاسم پچ پچی در گوش برادر بزرگش کرد و فرستادش خانه. خودش مانده بود توی صف تا به جای برادر تازه دامادش برود سربازی.
دارودسته خان که حسین را دیدند، دوباره فرستادند دنبال ژاندارمری که بیایند او را بگیرند. آن موقع کرمان صد سرباز می خواست؛ دوباره همه را به به صف کردند.
حسین ایستاده بود جلوی برادرش قاسم. اسامی صد نفر را خواندند که به برند کرمان، بقیه جوان ها هم معاف زیر پرچم شدند. قاسم خوش شانس بود که معاف شد؛ اما دوباره رفت پیش حسین.
_ داداش فرار کن برو من به جات هستم.
قاسم، آخر هم به اسم حسین رفت خدمت سربازی.
🎙 راوی: سرهنگ خلیلی، فرمانده اسبق ناحیه سپاه بم
📚 منبع: سلیمانی عزیز، انتشارات حماسه یاران، ص 13
🔷️ کتاب#سلیمانی_عزیز
🔷️ خاطراتی جذاب و خواندنی از زندگی و رزم سردار شهید حاج قاسم سلیمانی + متن کامل#وصیت_نامه
🔶️ رقعی | 256 صفحه
🔶️#حاج_قاسم_سلیمانی
@sardaraneashgh
ا 💢﷽💢
🔸#سلیمانی_عزیز(۴)
🔹گذری بر زندگی و رزم سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
✍صحبت های جلسه تمامی نداشت.قرار شدباقی اش بماندبرای صبح فردا:ساعت شش.هفت شب بود از جلسه زدیم بیرون. حاجی از آنجا کوبید رفت اصفهان،ملاقات یکی از جانبازهای نیروی قدس سپاه.بعد از حال و احوال و نشستن پای حرف های آن جانباز یک راست برگشت تهران. فردا صبح درست راس ساعت شش نشسته بود توی جلسه.
🔺فرماندهان حشدالشعبی نشستهاند. حاجی رو به جمع میکند و میپرسد: «شماها روزی چند ساعت کار میکنید؟» یکی سینه صاف میکند و زودتر از همه میگوید: «من روزی 16 ساعت کار میکنم.» حرفی از دهان حاج قاسم بیرون میآید که همه را شرمنده میکند: من هر روز ۱۹ ساعت کار می کنم. شما هم باید همین طور باشید.
📚منبع: کتاب سلیمانی عزیز ص۱۶۴
💎راویان:حجت الاسلام شیرازی نماینده ولی فقیه در نیروی قدس/آیت الله سید حمید حسینی از فرماندهان حشدالشعبی
🔸#انتشارات_حماسه_یاران
@sardaraneashgh
🔻 از راه که میرسید، پدر را میبرد حمام. خودش لباسهای پدر را میشست. مینشست کنار بابا، دستهای چروکیدهاش را نوازش میکرد و میبوسید. جورابهای پدر را میآورد و موقع پوشاندن، لبهایش را میگذاشت کف پای پدر.
🔸 مادر هم که در بیمارستان بستری بود، از سوریه که آمد بیمعطلی خودش را رساند بیمارستان. همین که آمد توی اتاق، از همه خواست بیرون بروند؛ حتی برادر و خواهرها. وقتی با مادر تنها شد، پتو را کنار زد. دستش را میکشید روی پاهای خستۀ مادر. حالا که صورتش را گذاشته بود کف پای مادر، اشکهای چشمش پای مادر را شستوشو میداد.
🔺 کسی از حاجقاسم توصیهای خواسته بود. چند بندی برایش نوشت که یکیاش احترام به پدر و مادر بود: «به خودت عادت بده بدون شرم، دست پدر و مادرت را ببوسی. هم آنها را شاد میکنی، هم اثر وضعی بر خودت دارد.»
📚 از کتاب #سلیمانی_عزیز | گذری بر زندگی و رزم شهید حاجقاسم سلیمانی
شهید #حاج_قاسم_سلیمانی
@khaimahShuhada