eitaa logo
شهید جمهور
151 دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
5.8هزار ویدیو
52 فایل
🌹 شهید مهدی زین الدین: در زمان غیبت به کسی «منتظر» گفته می‌شود که منتظر شهادت باشد، منتظر ظهور امام زمان(عج) باشد اللّـهـمَّ‌عَـجِّـلْ‌لِـوَلِیِّـڪَ‌الفَـرَج
مشاهده در ایتا
دانلود
.... !! 🌷می‌گفت: «توی خواب دیدم مریضی سختی دارم. آقا آمدند و فرمودند: چرا این قدر ناراحتی و ناله می‌کنی؟ عرض کردم: آقا تاب و توانم کم شده. نظر لطفی کردند و باز فرمودند: چه می‌خواهی؟ گفتم: آقاجان، شما اول شفایم بدهید؛ بعد هم شهادت را نصیبم کنید.» 🌷شفایش را از امام رضا (ع) گرفته بود. برای شهادتش هم فرموده بودند: «وقتی به شهادت می‌رسی که ازدواج کرده باشی.» روی همین حساب برای ازدواج سریع اقدام کرد. برایش خواستگاری رفتم و چیزی نگذشت که رخت دامادی پوشید. وعده امام رضا (ع) خیلی زود تحقق پیدا کرد. رخت دامادی که پوشید رخت شهادت را به تنش پوشاندند. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز حسین کشاورزیان، شهادت: ام الرصاص- ۱۳۶۵ راوی: مادر شهید @khaimahShuhada
🌷در هنگامه عملیّات خیبر، عراق از یک طرف جبهه، فشار زیادی روی نیروهای ما آورده بود. با این که خط ما در حال سقوط بود، اما بچّه‌ها دست از مقاومت نمی‌کشیدند. 🌷در همین حال از یک بسیجی پرسیدم: «برادر، از خط شمالی چه خبر؟» گفت: «از آنجا عراق نمی‌تواند پیشروی کند. ظاهراً نیرو به اندازه‌ی کافی باشد....» 🌷«به خدایی که بالای سر ماست وقتی به خط شمالی رفتم، هیچ نیرویی از ما در آنجا نبود و دشمن هم کلی عقب نشسته بود!» راوی: فرمانده شهید مهدی زین‌الدین 📚 کتاب "افلاکی خاکی" @khaimahShuhada
. 🌷همسرم، فضل الله رحمانی با کمپرسی‌اش به جبهه رفته بود. بعد از پذیرش قطعنامه خبر آوردند، مفقود شده است. خیلی نگران بودم. دو بچه کوچک و یک بچه در راه، نگرانی و سردرگمی‌ام را چند برابر کرده بود. یک شب او به خوابم آمد. بیابان بود و همه جا پر از برف و درختان بی‌برگ که سفیدی، شاخه‌های برهنه‌اش را پوشانده بود. من همان سرگردانی عالم بیداری را آنجا هم داشتم. دیدم کبوتر بزرگی به سویم می‌آید. کبوتری که نیمی از بیابان را فرا گرفته است و در آن شب تمام بیابان را روشن کرده است. 🌷وقتی کبوتر صورتش را به طرف من برگرداند، دیدم شوهرم، فضل‌الله است. او از من پرسید: «چرا نگرانی؟» گفتم: «خیلی جاها دنبالت گشته‌ام؛ جهاد، بنیاد و.... اما پیدات نکردم.» گفت: «من اینجا هستم.» پرسیدیم: «اینجا کجاست؟» یک‌باره دیدم هزاران کبوتر در آسمان پیدا شد. پرسیدم: «این کبوترها کی هستند؟» جواب داد: «اینها دوستان من هستند. اول اندازه من بودند ولی حالا کوچک شده‌اند.» پرسیدم: «اینها از کجا می‌آیند.» جواب داد: «همان جایی که به خاطرش جنگیده‌اند.» 🌷پرسیدم: «مثلاً کجا؟» جواب داد: آن را دیگر باید خودت بدانی.» پرسیدم: «یعنی تو دیگر به خانه برنمی‌گردی؟» گفت: «نه! فقط مواظب خودت و بچه‌هایم باش. در ضمن بچه‌‌ای که به همراه داری دختر است و اسمش هم فاطمه! تو و بچه‌هایت هیچ مشکلی ندارید، با خدا باشید و مطمئن باشید خداوند پشتیبان شماست.» وقتی از خواب بیدار شدم، مطمئن بودم که او شهید شده است. فردای همان ‌روز خبر آوردند که کمپرسی منهدم شده او را پیدا کرده‌اند، اما هیچ اثری از خود او نیست. آنان نام همسرم را به عنوان شهید مفقود‌الجسد ثبت کردند. 🌷با همه این احوال دلم رضا نمی‌داد که بی‌تفاوت بنشینم و زندگی‌ام را بکنم. باز به دنبال او می‌گشتم. تا اینکه شبی دیگر خواب دیدم چهار پاسدار سرِ تختی را گرفته‌اند و به منزل ما می‌آورند. کسی روی تخت خوابیده و ملحفه‌ای رویش کشیده شده است. پرسیدم: «او کیست؟» جواب دادند: «همانی که تو به دنبالش می‌گردی.» ملحفه را از یک طرف کنار زدم، دیدم یک پایش قطع شده است. از طرف صورتش هم کنار زدم دیدم همسرم است. چمشانش را باز کرد و گفت: «فقط آمده‌ام به تو بگویم این قدر دنبال من نگرد. همان طور که تو ناراحت من هستی،‌ من هم ناراحت تو هستم. زندگی‌ات را بکن. من دیگر برنمی‌گردم.» 🌷گفتم: «آخر جنازه‌ای، قبری…» گفت: «بعضی‌ها این‌طور پیش خدا می‌روند. وقتی از خواب بیدار شدی به خودت تلقین نکن که این خواب دروغ بوده است، مطمئن باش درست است. تو دیگر مرا پیدا نمی‌کنی، پس مواظب بچه‌ها باش.» وقتی از خواب بیدار شدم تصمیم گرفتم وصیت او را همان‌طور که در خواب به من توصیه کرده بود، عملی کنم.... 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز فضل الله رحمانی @khaimahShuhada
! 🌷عده‌ای از رزمندگان كربلای ۴ مظلومانه مجروح، شهيد و اسير شدند. بر حسب تكليفی كه داشتند، وارد عمليات شدند. من آيه «اطيعوالله و اطيعو الرسول و اولی الامر منكم» را به عينه مشاهده كردم. بچه‌ها به آيه عمل كردند. همه چيز در آنجا اطاعت از فرمانده و ولايت‌پذيری نيروها بود. ما وارد نهر خين شديم، نهر با عراقی‌ها ۲۵ متر فاصله داشت. عراقی‌ها در نهر، مين كار گذاشته بودند، بچه‌ها‌ی تخريب مين‌ها را پاك‌سازی كردند و فرمانده از من خواست در جلو حركت كنم. 🌷من اطاعت كردن را از رزمنده‌های ايرانی ياد گرفته بودم. ديگر به اين فكر نمی‌كردم كشته می‌شوم يا مجروح يا اسير، رفتم برای شهادت. به پشت حركت كردم. تنها بودم. يكی از سنگر‌های عراقی تير‌اندازی می‌كرد و برای خاموش كردنش شروع به تيراندازی كردم. خدا را شكر عراقی را به هلاكت رساندم. ناگهان يكی ديگر از آنها تيراندازی كرد كه از ناحيه صورت مجروح و به عقب پرت شدم. ابتدا فكر می‌كردم تير به سرم خورده و به زودی شهيد می‌شوم. شهادتين را گفتم و شروع به خواندن ذكر كردم.... 🌷بچه‌ها فكر كردند كه شهيد شده‌ام. در همين هنگام بود كه يك تير به كتف و تيری ديگر به پايم خورد. تا صبح بيهوش آنجا افتاده بودم. بچه‌ها هم رفته بودند. صبح كه عراقی‌ها آمدند به ناچار به خاطر جراحت اسير شدم. عراقی‌ها كه اسير بچه‌های ما می‌شدند شروع می‌كردند به التماس كردن، ولی ما اسارتمان نيز قهرمانانه بود. رزمندگانی كه در عمليات كربلای ۴ اسير شدند، اكثراً مجروح بودند. عراقی‌ای كه من را اسير گرفته بود، به خاطره سن كم و چهره ظاهری‌ام، فكر می‌كرد ژاپنی هستم. خيلي تعجب كرده بودند. 🌷به فرماند‌هانشان بی‌سيم زدند كه ما يك ژاپنی را اسير گرفته‌ايم. من را به عقب بردند، آنقدر حالم بد بود كه می‌خواستند تير خلاص بزنند اما اين كار را نكردند. خيلی مسرور بودند و هلهله می‌كردند كه ما اسير ژاپنی در نيروهای ايرانی دستگير كرده‌ايم. آنها بارها مرا مورد شكنجه قرار دادند كه از من اعتراف بگيرند كه ژاپنی هستم. در مدت چهار سال اسارت، عراقی‌ها متوجه نشدند كه من افغانی هستم بچه‌هايی هم كه می‌دانستند لو ندادند. اگر می‌فهميدند خدا می‌دانست چه بر سرم می‌آمد. 🌷شكنجه‌هايشان خيلي وحشتناك بود. همه آنها را به خاطر خدا تحمل كرديم. كنار من شهيد محمدرضا شفيعی بود. او انسان وارسته‌ای بود. به من می‌گفت من فرار می‌كنم. عراق‌ها لياقت ندارند كه ما دست اينها اسير باشيم. عكس صدام كه در اتاق بود پايين آورد و شكست. با بعثی‌ها بحث می‌كرد. بعثی‌ها می‌خواستند كه ما به رهبر توهين كنيم. شفيعی اصلاً اين كار را نمی‌كرد. يك‌بار به من گفت كه تو بر می‌گردی و من شهيد می‌شوم، تو به خانواده‌ام بگو كه من چطور شهيد شدم. با خودم گفتم خدايا او كجا و ما كجا... اينها همه معجزات سربازان خمينی (ره) بود. 🌷بعد از شكنجه‌های زياد محمدرضا شهيد شد و بعد از ۱۶ سال پيكر مطهرش به رغم تلاش رژيم بعث برای از بين بردن او، سالم به آغوش گرم خانواده‌اش بازگشت. اين حقانيت نظام جمهوری اسلامی و رشادت بچه‌های خمينی را می‌رساند و از معجزات انقلاب اسلامی ايران است. بچه‌ها در دوران اسارت همه سختی‌ها و مشكلات را با افتخار تحمل كردند و خم به ابرو نياوردند. عراقی‌ها بار‌ها خودشان اعتراف می‌كردند كه شما اسير ما نيستيد، بلكه ما اسير شماييم. آنها در مقابل توان و ايمان بچه‌های ما كم آورده بودند. زمانَ كه اسارتمان بعد از چهار سال تمام شد و قرار شد به كشور باز گرديم، گريه‌ام گرفت گفتم خدايا سفره اسارت نيز جمع شد. راوی: آزاده جانباز محسن ميرزائی از رزمندگان قهرمان افغانستانی منبع: سایت مشرق نیوز @khaimahShuhada
! 🌷یك روز جوان بسیجی‌ای آوردند در حدود ۱۶ ساله كه به شهادت رسیده بود. هر چه معاینه كردم، هیچ جای تركش و جراحتی ندیدم، حتی خال هم برنداشته بود. وقتی سئوال كردم گفتند: خدمه ضدهوایی بوده است. 🌷بعدها متوجه شدم كه موج انفجار، اندام‌های پر بدن مثل طحال و كبد را می‌تركاند و موجب خون‌ریزی داخلی می‌شود. طفلك قبل از رسیدن به اورژانس جان داده بود. مرگ این جوان برای من دردناك بود و باعث ناراحتی من شد. 📚 كتاب "پرسه در دیار غریب" (خاطرات پزشكان) @khaimahShuhada
🌷به راستی در این شرایط که از زمین و آسمان گلوله و موشک می‌بارید چه کاری می‌شد، انجام داد؟ که ناگاه او از راه ‌رسید. با‌‌ همان پاترول فکسنی‌ و بلندگویی که بر بام آن قرار گرفته بود. حاج‌بخشی می‌آید با سربندی بر سر و گلاب‌پاش بزرگی بر دوش و عطر و بسته‌ شکلاتی در دست. هنوز از راه نرسیده.... 🌷هنوز از راه نرسیده شعار ‌داد «کی خسته است؟» و صداهایی که از حلقوم تشنه بچه‌ها بیرون می‌آمد و در پاسخ او فریاد می‌زدند «دشمن!» ـ کی بریده؟ ـ آمریکا ـ کجا می‌رید؟ با این شعار حاج بخشی، لبخند بر لبان خشکیده بچه‌ها می‌نشیند و همگی، با یک صدا فریاد می‌زدند: -کربلا. - منم ببرید. - جا نداریم! و او با شکلک درآوردن مثلاً به بچه‌ها اعتراض می‌کند. ساعتی بعد پاتک دشمن دفع می‌شود و نیرو‌ها و تانک‌های عراقی مجبور به عقب‌نشینی می‌شوند!! 🌹خاطره ای به یاد رزمنده دلاور مرحوم حاج ذبیح‌الله بخشی‌زاده معروف به حاجی بخشی از اعضای معروف بسیج در دوران هشت سال دفاع مقدس @khaimahShuhada
.... !! 🌷روزی یوسف‌رضا برایم تعریف کرد: می‌‌خواستم چای درست کنم و منتظر به جوش آمدن آب بودم، ناگهان متوجه شدم یکی از سربازهای عراقی که به تازگی اسیرش کرده بودم، به‌شدت می‌‌لرزد، گفتم: «چه شده؟ چرا تا این حد ترسیده‌ای؟!» 🌷....نگاهی به کتری درون دستم انداخت و با هر زبانی بود به من فهماند که: «بعثی‌ها برای شکنجه اسرای ایرانی، آب‌جوش بر سر آنها می‌‌ریزند، گمان کردم که شما هم همین قصد را دارید.» 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز یوسف‌رضا یزدان‌نجات، شهادت ۱۳۶۷ شلمچه راوی: رزمنده دلاور مرتضی یزدان‌نجات @khaimahShuhada
.... 🌷نوبت نگهبانی من ساعت دوازده شب تا دو نیمه شب بود. بعد از اتمام نگهبانی که شب خنک و ساکتی هم بود، نفر بعدی را بیدار کرده و خوابیدم. در خواب رؤیای بسیار دلنشینی دیدم. آن شب مولایم حضرت بقیه الله الاعظم (عجل الله تعالی فرجه الشریف) و حضرت فاطمه‌ی زهرا (سلام الله علیها) را زیارت کردم. در عالم خواب دیدم روی تپه ای، داخل یک سنگر تیربار، مشغول تیراندازی به طرف تعداد زیادی از عراقی‌ها هستم که با لباس کماندویی سبز به سرعت به طرف ما در حال پیش‌روی هستند و هر لحظه به ما نزدیک‌تر می‌شوند. یک نفر کمک تیربارچی کنار من نوار تیربار را آماده می‌کرد که ناگهان تیر خورد و افتاد کنار دست من. 🌷خیلی نگران شدم چون دیگر کمکی نداشتم. شدت درگیری به‌قدری بود که حتی یک لحظه نیز نمی‌توانستم تیربار را رها و او را جابجا یا کمک کنم. از این وضع مضطرب بودم که ناگاه متوجه شدم یک نفر زد سر شانه چپ من. وقتی سرم را به طرف بالا برگرداندم، یک آقای بلند قامتی دیدم؛ عمامه‌ی مشکی بر سر و شال سبز به کمر و لباس سبز پاسداری بر تن؛ با چهره ای نورانی و محاسن پر پشت. همه‌ی این‌ها را یک لحظه دیدم و مجدداً نگاهم متوجه جلو شد. فرمود: «نترس، من این‌جا هستم.» و دیگر حرفی نزد. به من الهام شد که ایشان حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) هستند. 🌷قوت قلب عجیبی گرفتم و بدون واهمه به تیراندازی ادامه دادم. ایشان دوست زخمی مرا بغل کردند و بردند عقب و دوباره آمدند بالای سرم ایستادند. عرض کردم: «آقا! خطر دارد، بنشینید تا تیر نخورید.» فرمود: « نترس، این‌ها همه کمک تو هستند، برگشتم. پشت سرم یک لحظه نظری انداختم، دیدم چند نفر ملبّس به لباس نظامی ولی عمامه‌ی سفید پشت سرم ایستاده اند. دیگر ترسی نداشتم و خود را تنها نمی‌دیدم. دشمن همچنان به سمت ما و سنگرمان که روی تپه های سرسبز قرار داشت. جلو می‌آمد، البته تعدادی کشته شدند ولی هجوم آن‌ها سنگین بود. برای بار سوم یک‌دفعه آن وجود مبارک بالای سرم آمد و فرمود: «تیراندازی نکن، مادر (یا مادرمان) آمده.» 🌷....من دستم را از روی ماشه برداشتم و دیدم بین ما و دشمن، یک خانم با چادر سیاه و روپوش که من چهره‌ی ایشان را نمی‌دیدم، آرام آرام به طرف ما می‌آید. به قلبم گذشت ایشان حضرت فاطمه (سلام الله علیها) است. به شدت نگران شدم که الان دشمن به ایشان می‌رسد که دیدم آن حضرت خم شدند مشتی خاک برداشتند و پاشیدند به طرف عراقی‌ها و در این هنگام تیراندازی آن‌ها قطع و همه کور شدند. سلاح‌ها را انداختند زمین، و دستان خود را جلوی خودشان دراز کرده بودند که به مانعی برخورد نکنند و رو به عقب فرار می‌کردند. در حین فرار، خیلی از آن‌ها زمین خوردند.... از شدت خوشحالی بلند شدم و گریه می‌کردم.... راوی: شهید معزز غلامرضا یزدانی 📚 کتاب "پنجره‌ای رو به بهشت"، ص ۶۳_۶۱ @khaimahShuhada
🌷 🌷 ! 🌷رفته بود مکه؛ وقتی برگشت با همسرم رفتیم دیدنش؛ خانه‌شان آن موقع در کوی طلاب بود؛ قبل از اینکه وارد اتاق بشویم، چشمم در راهرو افتاد به یک تلویزیون رنگی با کارت و بند و بساط دیگرش. 🌷بعد از احوال‌پرسی و چاق‌سلامتی صحبت کشید به حج او و اینکه چه کارهایی کرده و چه آورده و نیاورده. می‌خواستم از تلویزیون رنگی بپرسم، خودش گفت: «از وسایلی که حق خریدنش را داشتم، فقط یک تلویزیون رنگی آوردم.» گفتم: «ان شاءالله که مبارک باشد و سال‌های سال برای شما عمر کند.» خنده معنا داری کرد و گفت: «برای استفاده شخصی نیاوردم؛ آوردم که بفروشم و فکر می‌کنم شما مشتری خوبی باشی آقا صادق!» 🌷گفتم: «چرا بفروشید، حاج آقا؟» گفت: «راستش من برای زیارت این حجی که رفتم، یک حساب دقیقی کردم و دیدم کل خرجی که سپاه برای من کرده، ۱۶ هزار تومان شده است؛ می‌خواهم این تلویزیون را هم به همان قیمت بفروشم تا مدیون بیت‌المال نباشم.» 🌷گفتم: «من تلویزیون را می‌خواهم اما از بازار خبر ندارم، اگر بیشتر بود چی؟» گفت: «اگر بیشتر بود، نوش جانت و اگر کمتر بود که دیگر از ما راضی باشید.» تلویزیون را به همان قیمت ۱۶ هزار تومان از حاج آقا خریدم و او هم پول را دو دستی تقدیم سپاه کرد. 🌹خاطره ای به یاد فرمانده عبدالحسین برونسی اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ الفَرَج @khaimahShuhada
🌷 🌷 !! 🌷پشت سر شهيد بروجردی خيلی حرف می‌زدند، می‌گفتند ضد انقلاب و حزبيه و از اين‌جور حرفای بی‌ربط. يک‌بار آمدم بهش گفتم، ديدم به‌هم ريخت. پيش خودم گفتم: "عجب آدم بی‌جنبه‌ایه، کاش نيامده بودم چيزی بهش بگم." ازش پرسيدم: چی شده؟ رفتی تو هم؟! ناراحت شدی؟! عيب نداره، در دروازه رو اگر ببندی، در دهن مردم را نمی‌توان بست. 🌷گفت: نه، ناراحت نيستم. ناراحتِ اينم که چطور اين بندگان خدا، وقت عزيزشان را صرف آدم گنهکاری مثل من می‌کنند و به‌واسطه غيبت کردنِ منِ رو سياه، مرتکب گناه می‌شَن. من خودم رو باعثِ گناه اين‌ها می‌دونم! 🌹خاطره اى به ياد قهرمان لرستان، سردار سرلشکر پاسدار شهید محمّد بروجردی (ملقب به مسیح کردستان) ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️ @khaimahShuhada
!! 🌷هر وقت از سر کار می‌اومد، یه راست می‌رفت توی اتاقش دراز می‌کشید روی پتو. از این پهلو به اون پهلو هر کار می‌کرد آروم نمی‌شد. گریه می‌کرد از بس درد داشت. می‌رفتم کنارش، می‌گفتم: مادر، بذار تا پهلوت رو بمالم، شاید دردش آروم بگیره. می‌گفت: نه مادر جان این درد ارث مادرم حضرت زهراست، بذار با همین درد به آرامش برسم. 🌹خاطره ای به یاد جانباز شهید سیدمجتبی علمدار 📚 کتاب "بر خوشه خاطرات" @khaimahShuhada
!     🌷تازه وارد بودم. عراقی‌ها از بالای تپه دید خوبی داشتند. دستور رسیده بود که بچه‌ها آفتابی نشوند. توی منطقه می‌گشتم، دیدم یک جوان بیست و یکی _ دو ساله، با کلاه سبز بافتنی روی سرش، رفته بالای درخت، دیده‌بانی می‌کند. صدایش کردم: «تو خجالت نمی‌کشی این همه آدمو به خطر می‌اندازی؟» آمد پایین و گفت: «بچه تهرونی؟» 🌷....گفتم: «آره، چه ربطی داره؟» گفت «هیچی. خسته نباشی. تو برو استراحت کن من این‌جا هستم.» هاج و واج ماندم. کفریم کرده بود. برگشتم جوابش را بدهم که یکی از بچه‌های لشگر سر رسید. همدیگر را بغل کردند، خوش و بش کردند و رفتند. بعدها که پرسیدم این کی بود، گفتند: «زین الدین» 🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید سردار مهدی زین الدین منبع: سایت نوید شاهد @khaimahShuhada