شهید جمهور
#سیره_شهدا
#شهیده_سیده_فاطمه_چاوشی_رضوان
راوی #مادر_شهید :
شهید فاطمه سادات چاووشی در سن ۲۱ سالگی در بمباران رژیم بعث عراق به همراه کودکان ۲ و ۶ سالهاش جام شهادت را سر کشید.
فاطمه طبقی از نور بود
۴ ماه قبل از شهادتش خواب دیدم در امامزاده علی بن جعفر بودم و متعجب بودم که چرا هیچکس اینجا نیست به همین دلیل همانجا روی تلی از خاک نشستم، به ناگاه دیدم طبقی از نور به سمت من میآید از دیدن آن طبق جاخورده بودم و پیوسته سؤال میکردم چه کسی این طبق را به اینجا آورده است؟
اما هیچکس جوابی به من نمیداد تا اینکه بار سوم طبق به نزدیکی من آمد و ندایی به من گفت این طبق نور، فاطمه توست.
در آن ایام فاطمه نیز خوابی مشابه دیده بود به این صورت که پدربزرگ مرحومش را در باغی بزرگ دیده بود که از او درخواست میکرد به وی بپیوندند اما فاطمه در جواب گفته بود بدون کودکانم هیچ کجا نمیروم.
راکتی که به خانه تک دخترم اصابت کرد
صدای مهیبی از کوچه آمد و باعث شد از منزل خارج شوم، همسایهها مدام باهم پچپچ میکردند اما چیزی به من نمیگفتند با التماس از آنان خواستم چه اتفاقی افتاده که یکی از آنها خانه دخترم را نشان داد و گفت راکتی به خانه فاطمه خانم اصابت کرده و با کودکانش شهید شدهاند.
سراسیمه خود را به آنجا رساندم اما با بدن تکهتکه شده فاطمه روبهرو شدم بهطوریکه تکههای بدنش را در یکپارچه پیچیده بودند و فرزند کوچکش امیرحسین نیز سر نداشت.
سه روز از خانه بیرون نیامده بود
همسر فاطمه پاسدار بود و به جبهه رفتوآمد میکرد و تعصب عجیبی هم نسبت به خانوادهاش داشت به همین دلیل به فاطمه تأکید کرده بود که کمتر به بیرون از خانه رفتوآمد کند، البته چون مادرش پیش خودشان زندگی میکرد نگرانی چندانی بابت تهیه مایحتاجشان نداشت.
یک روز یکی از همسایهها پیش من آمد و گفت فاطمه سه روز است از خانه بیرون نیامده و مادر شوهرش هم به خانه دخترش رفته و خبری از آنان نیست، همین حرف او مرا نگران کرد و باعث شد سریع خود را به خانه آنان برسانم وقتی دیدم فاطمه و بچهها سالم هستند خدا را شکر کردم؛ فاطمه به دلیل نداشتن اذن از همسرش سه روز متوالی در خانهمانده بود و بیرون نیامده بود چراکه به همسرش قول داده بود برای کارهای بیاهمیت از خانه خارج نشود.
عروسیاش ساده بود مانند خانم فاطمه زهرا
خانواده همسرش وضعیت مالی خوبی نداشتند بنابراین بااینکه فاطمه تنها دخترم بود تصمیم را به خود ایشان واگذار کردم تا هر طور که میخواهند مراسم را برگزار کنند. فاطمه هنگام عروسی تنها ۱۶ سال سن داشت اما فهم و شعورش بسیار بالابود و به خانواده همسرش گفته بود من نیازی به جشن و مراسم باشکوه ندارم و از شما نیز توقع چنین چیزی را ندارم.
مراسم عروسی آنان بسیار مختصر بود یک عقد و یک عصرانه با حضور ۱۰ یا ۱۵ نفر که همگی اقوام درجهیک بودند و بعد اثاثیهشان را به منزلشان منتقل کرده و زندگی خود را آغاز کردند.
فاطمه را در خواب دیدم، کربلا نصیبم شد
خواب دیدم فاطمه در حال تمیز کردن خانه است، به او گفتم مادر مگر شما شهید نشدهای رو به من باحالت جدی گفت مادر جان مگر شهدا میمیرند؟ من آمدهام تا خانهات را صفا دهم. بعد سیدی را دیدم که به من گفت آیا دوست داری به کربلا بروی؟ بسیار خوشحال شده و با وی به راه افتادم به وسط کوچه رسیده بودیم که از خواب بیدار شدم. دو ساعت بعد زنگ زدند و گفتند برای سفر کربلا آماده شو و مدارکت را حاضر کن.
دختری به نام زهرا اوج عشق و علاقه به بانوی کرامت
وقتی دخترش را به دنیا آورد گفتیم خوب اسمی برایش انتخاب کن، رو به ما کرد و گفت انتخاب کردن نمیخواهد نام او زهرا است. به او گفتم مادر جان اسم خودت فاطمه است بهتر نیست نامی متفاوت برای دخترت انتخاب کنی؟ کمی ناراحت شد و گفت اصلاً به همین خاطر است که نامش را زهرا میگذارم چون نذر کردهام همیشه به جدم خدمت کند، همین هم شد، زهرا هنگام شهادت مانند جدش خانم فاطمه زهرا از ناحیه پهلو آسیب دید و شهید شد.
شهادت را نمیخواهم مگر با کودکانم
همیشه حرف از شهادت میزد و میگفت دوست دارد شهید شود اما امکان جبهه رفتن را نداشت چون کودکانش خردسال بودند و از طرفی هم همسرش راضی نبود، بنابراین تمام تلاش خود را پشت جبهه و برای تدارکات انجام میداد. همیشه میگفت شهادت را نمیخواهم مگر با کودکانم زیرا بیمادری درد بزرگی است.
@khaimahShuhada