🔶بهار مومن از شب #یلدا آغاز میشود 🍉
☘️پیامبر خدا (ص):
🔹#زمستان بهار مؤمن است، از شب های طولانی اش برای شب زنده داری،
و از روزهای کوتاهش برای روزه داری بهره می گیرد.
📙وسائل الشیعه،ج7،ص302
روایت
@khaimahShuhada
¤شهید مدافع حرم #مسلم_نصر 🌹
• سن ۳۶ سال جهرم فارس
• تاریخ شهادت : ۳۰/مهر/۱۳۹۴
• محل شهادت
• شهادت سوریه عبطین
• جانشین گردان ابوذر ، ستوان دوم پاسدار
👈از اسراف اصلا خوشش نمی آمد
لباس که میپوشید آنقدر مواظبت میکرد که زود به زود کثیف و پاره نشود
همیشه به ما میگفت🔻🔻
بیش از حد بخری، یک نوع اسراف است
🔹در حد معمول خرید کنید
🔹وقتی کفشی پاره شد که دیگر نشود استفاده کرد،آن وقت بخرید.
@khaimahShuhada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ کوتاه
اهل بیت علیهم السلام هم از در این خونه حاجت میگرفتند
حاج آقا عالی
پیشنهاد دانلود 👌
@khaimahShuhada
4- میخواستند کلیپی از خدمات 4.5 سالهاش در فرماندهی تیپ الغدیر یزد برای ارائه گزارش در مراسم تودیع آماده کنند.
گفت: نیازی به کلیپ نیست، خودم گزارش میدهم.
رفت پشت تریبون و گفت:
من در سرزمینی خدمت کردم که پدر دو شهید در شهرستان طبس مسجدی برای ترویج اسلام ساخته، من در مقابل کار پدر آن شهدا هیچ کاری نکردهام تا کلیپی هم از آن پخش شود.
#سردار_شهید_مدافع_حرم
#محمدعلی_الله_دادی
@khaimahShuhada
7.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چهارشنبه های امام رضایی
#شهیدحاج قاسم سلیمانی
@khaimahShuhada
🌹#با_شهدا|شهید حمید باکری
✍️ دفتر اشکالات
▫️دفتری که قرار گذاشته بودیم اشکالاتِ هم را در آن بنویسیم، تقریبا همیشه با ایرادات من پُر میشد. حمید میگفت: تو به من بیتوجهی! چرا اشکالات مرا نمینویسی؟
گوشه چشمی نگاهش کردم و گفتم تو فقط یک اشکال داری! دستهایت خیلی بلند است. تقریباً غیر استاندارد است. من هر چه برایت میدوزم، آستینهایش کوتاه میآید. حمید مثل همیشه خندید. برایم جالب بود و لذت بخش که او به ریزترین کارهای من مثل لباس پوشیدن، غذا خوردن، کتاب خواندن و... دقت میکرد.
📚 کتاب نیمه پنهان ماه
@khaimahShuhada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥واکنش حاج قاسم به انتقادات جدی یک مسافر به مسئولین در هواپیما
@khaimahShuhada
#پنجرهای_رو_به_بهشت....
🌷نوبت نگهبانی من ساعت دوازده شب تا دو نیمه شب بود. بعد از اتمام نگهبانی که شب خنک و ساکتی هم بود، نفر بعدی را بیدار کرده و خوابیدم. در خواب رؤیای بسیار دلنشینی دیدم. آن شب مولایم حضرت بقیه الله الاعظم (عجل الله تعالی فرجه الشریف) و حضرت فاطمهی زهرا (سلام الله علیها) را زیارت کردم. در عالم خواب دیدم روی تپه ای، داخل یک سنگر تیربار، مشغول تیراندازی به طرف تعداد زیادی از عراقیها هستم که با لباس کماندویی سبز به سرعت به طرف ما در حال پیشروی هستند و هر لحظه به ما نزدیکتر میشوند. یک نفر کمک تیربارچی کنار من نوار تیربار را آماده میکرد که ناگهان تیر خورد و افتاد کنار دست من.
🌷خیلی نگران شدم چون دیگر کمکی نداشتم. شدت درگیری بهقدری بود که حتی یک لحظه نیز نمیتوانستم تیربار را رها و او را جابجا یا کمک کنم. از این وضع مضطرب بودم که ناگاه متوجه شدم یک نفر زد سر شانه چپ من. وقتی سرم را به طرف بالا برگرداندم، یک آقای بلند قامتی دیدم؛ عمامهی مشکی بر سر و شال سبز به کمر و لباس سبز پاسداری بر تن؛ با چهره ای نورانی و محاسن پر پشت. همهی اینها را یک لحظه دیدم و مجدداً نگاهم متوجه جلو شد. فرمود: «نترس، من اینجا هستم.» و دیگر حرفی نزد. به من الهام شد که ایشان حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) هستند.
🌷قوت قلب عجیبی گرفتم و بدون واهمه به تیراندازی ادامه دادم. ایشان دوست زخمی مرا بغل کردند و بردند عقب و دوباره آمدند بالای سرم ایستادند. عرض کردم: «آقا! خطر دارد، بنشینید تا تیر نخورید.» فرمود: « نترس، اینها همه کمک تو هستند، برگشتم. پشت سرم یک لحظه نظری انداختم، دیدم چند نفر ملبّس به لباس نظامی ولی عمامهی سفید پشت سرم ایستاده اند. دیگر ترسی نداشتم و خود را تنها نمیدیدم. دشمن همچنان به سمت ما و سنگرمان که روی تپه های سرسبز قرار داشت. جلو میآمد، البته تعدادی کشته شدند ولی هجوم آنها سنگین بود. برای بار سوم یکدفعه آن وجود مبارک بالای سرم آمد و فرمود: «تیراندازی نکن، مادر (یا مادرمان) آمده.»
🌷....من دستم را از روی ماشه برداشتم و دیدم بین ما و دشمن، یک خانم با چادر سیاه و روپوش که من چهرهی ایشان را نمیدیدم، آرام آرام به طرف ما میآید. به قلبم گذشت ایشان حضرت فاطمه (سلام الله علیها) است. به شدت نگران شدم که الان دشمن به ایشان میرسد که دیدم آن حضرت خم شدند مشتی خاک برداشتند و پاشیدند به طرف عراقیها و در این هنگام تیراندازی آنها قطع و همه کور شدند. سلاحها را انداختند زمین، و دستان خود را جلوی خودشان دراز کرده بودند که به مانعی برخورد نکنند و رو به عقب فرار میکردند. در حین فرار، خیلی از آنها زمین خوردند.... از شدت خوشحالی بلند شدم و گریه میکردم....
راوی: شهید معزز غلامرضا یزدانی
📚 کتاب "پنجرهای رو به بهشت"، ص ۶۳_۶۱
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
@khaimahShuhada