eitaa logo
شهید جمهور
167 دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
5.7هزار ویدیو
52 فایل
🌹 شهید مهدی زین الدین: در زمان غیبت به کسی «منتظر» گفته می‌شود که منتظر شهادت باشد، منتظر ظهور امام زمان(عج) باشد اللّـهـمَّ‌عَـجِّـلْ‌لِـوَلِیِّـڪَ‌الفَـرَج
مشاهده در ایتا
دانلود
📕برشی از کتاب کناره سفره عقد نشستیم عاقد پرسید: عروس خانم مهریه رو میبخشند که صیغه موقت رو فسخ کنیم؟ به حمید نگاه کردم، گفتم : نه من نمیبخشم! نگاه همه با تعجب به من برگشت، ماتشان برده بود، پدرم پرسید: دخترم مهریه رو میگیری؟ رک و راست گفتم : بله میگیرم، حمید خندید و گفت: چشم مهریه رو میدم، همين الان هم حاضرم نقدا پرداخت کنم. عاقد لبخندی زد و گفت: پس مهریه طلب عروس خانوم، حتماً باید آقا داماد این مهریه رو پرداخت کنه بعد از خواندن خطبه عقد دائم به رستوران رفتیم، تا غذا حاضر بشود، حمید پانزده هزار تومان شمرد، به دستم داد و گفت: این هم مهریه شما خانوم! پول را گرفتم و گفتم : اجازه بده بشمارم ببینم کم نباشه! حمید خندید و گفت: هزار تومان هم بیشتر گیر شما اومده، پول را نشمرده دور_سر حمید چرخاندم و داخل صندوق صدقاتی که آنجا بود انداختم و گفتم : نذر سلامتی آقای من! 📕کتاب سراسر عاشقانه رو حتما مطالعه بفرمایید. 🕊🌹شهید مدافع حرم 🌷شادی روح شهدا صلوات 🌷 @khaimahShuhada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☘حدیث قدسی: ای فرزند آدم! مرا در روزهای خوشی یاد کن، تا در روزگار گرفتاری، تو را اجابت کنم.✨ بحار؛ 14:37 @khaimahShuhada
! 🌷بچه‌ها سنگر رو گذاشته بودند رو سرشون، که یوسفی گفت: اومد! ساکت باشین! علیرضا، پتویی برداشت و دوید، ایستاد دم در سنگر. یوسفی دوباره اومد و گفت: حالا میاد. لحظه‌‌ای گذشت. صدای پای کسی اومد که پیچید داخل راهرو سنگر. سعید برق رو خاموش کرد. سنگر، تاریک تاریک شد. صدای پا نزدیک‌تر شد. کسی داخل سنگر شد. علیرضا داد زد: یا علی (ع) ! و پتو رو انداخت رو سرشو کشیدش وسط سنگر. 🌷بچه‌ها گفتند: هورا! و ریختند روش. می‌دویدن و می‌پریدن روش! می‌گفتند: دیگه برای کسی جشن پتو می‌گیری آقا محمدرضا؟ لحظه‌ای گذشت؛ اما صدای محمدرضا درنیومد. سعید برق رو روشن کرد و گفت: بچه‌ی مردمو کشتید! و بچه‌ها رو یکی یکی کشید عقب. کسی که زیر پتو بود، تکونی خورد. خسروان گفت: زنده است بچه‌ها. دوباره بچه‌ها هورا کردند و ریختند روش. جیغ و داد می‌کردند که محمدرضا داخل سنگر شد. 🌷....همه خشکشون زد. نفس‌ها تو گلوهامون گیر کرد. همه زل زدند به محمدرضا و نمی‌دونستند چی بگند و چیکار کنند؛ که محمدرضا گفت: حاج آقا حجتی اومد تو سنگر و شما این‌قدر سرو صدا می‌کنید. از فرمانده هم خجالت نمی‌کشید؟! حرفش تمام نشده بود که همه یه متر رفتند عقب. چیزی نمانده بود که همه سکته کنیم. گیج و منگ نگاه هم می‌کردیم؛ که حاجی از زیر پتو اومد بیرون و از سنگر خارج شد.... منبع: سایت ترمز بلاگ @khaimahShuhada
*از خود گذشتگے*🕊️ *سردار شهید حسین املاکی*🌹 تاریخ تولد: ۳ / ۱۱ / ۱۳۴۰ تاریخ شهادت: ۹ / ۱ / ۱۳۶۷ محل تولد: گیلان،لنگرود،کومله محل شهادت: عراق *🌹همسرش← روز ششم بعد از عقد بود که حسین عازم جبهه بود.💫 به پدرم گفت: برای تهیه جهیزیه به زحمت نیفتید.هیچ چیز نخرید.🌙من یخچال و تلویزیون با پس انداز خود خریده ام،🍃ما بقی اثاثیه را هم کم کم خودمان می خریم.💕 پدرم گفت: حسین جان! هر چه که لازم و ضروری باشه و در توان مان، برای زهرا می خریم.🍃ما هم از شما شیر بها نمیخواهیم. خیر و برکت ازدواج در سادگی اش است.💕همرزم←هیچ وقت به دنبال پست و مقام نرفت💫می‌گفت من نمی‌توانم در پادگان بنشینم، باید کف میدان نبرد و میان رزمنده‌ها باشم.🍂 اصلاً خودش به استقبال کار و خطر می‌رفت.🌙اواخر جنگ بود روی تپه ای نشسته بودیم،🍂به حسین آقا گفتم: جنگ اگر تمام بشود و شما شهید نشوید بعد از جنگ چه کار می کنید؟‼️حسین آقا سرش را پایین انداخت کمی و اشک در چشم‌هایش جمع شد🥀و گفت: من شهید می‌شوم حتماً شهید می‌شوم‼️شهادت من ان شاءالله نزدیک است.»🕊️و عاقبت او در عملیات والفجر 10 بر اثر مسمومیت مواد شیمیایی🥀در حالی که ماسکش را به همرزمش داده بود تا نجات پیدا کند🍃خود به شهادت رسید🌙و پیکرش هرگز بازنگشت*🕊️🕋 *جاویدالاثر* *سردار شهید حسین املاکی* *شادی روحش صلوات*🌹 @khaimahShuhada
با هم قرار گذاشتیم هر ڪسی شهید شد، از اون طرف خبر بیاره. شهید ڪہ شد خوابشو دیدم. داشت می رفت، با قسم حضرت زهرا(س) نگهش داشتم. با گریه گفتم ‹‹مگه قرار نبود هر ڪسی شهید شد از اون طرف خبر بیاره›› بالاخره حرف زد گفت: ‹‹مهدی اینجا قیامتیه! خیلی خبرهاس. جمعمون جمعہ، ولی ظرفیت شما پایینه هرچی بگم متوجہ نمی شید›› ✍ گفتم: ‹‹اندازه ظرفیت پایین من بگو›› . فڪر ڪرد و گفت:‹‹همین دیگه، امام حسین (ع) وسط می شینه و ما هم حلقه می زنیم دورش، برای آقا خاطره می گیم.›› بهش گفتم:‹‹چی ڪار ڪنم تا آقا من رو هم ببره›› ✍نگاهم ڪرد و گفت :‹‹مهدی!همه چیز دست امام حسین(ع) همه پرونده ها میاد زیر دست حضرت. آقا نگاه می کنه هر ڪسی رو که بخواد یه امضای سبز می زنه می برندش. برید دامن حضرت رو بگیرید.›› شهید جعفر لاله تاریخ شهادت : ۱۳۶۶/۱۱/۲۵ عملیات نصـر/ ماووت عراق راوی : حاج مهدی سلحشور @khaimahShuhada
تصویری از پیکر مطهر دو تن از شهیدانی که 8 بهمن 1400 در شرق دجله تفحص شدند. این دو شهید سال‌ها در کنار هم خفته بودند و اینک نقاب خاک را کنار زدند، گویی اکنون ما را صدا می‌زنند که به هوش باشید، دشمنان در کمین هستند! لباس‌ها و اغلب استخوان‌های پیکر این دو شهید باوجود گذشت بیش از 33 سال از اتمام جنگ تحمیلی، همچنان سالم مانده است. @khaimahShuhada
دنیا برایم قفس است "خداوندا! اکنون در مقابل تو خود را تنها می‌یابم و نمی‌توانم از احاطه حکومت تو فرار کنم و در مقابل تو خود را ذلیل و خوار و کوچک می‌بینم. یا غیاث المستغیثین مرا دریاب که اگر رهایم کنی، در جوار شیطان خواهم بود. خداوندا بس است دیگر، دنیا برایم قفس شده است و روحم را آزار و شکنجه می‌دهد..." 📃 برگرفته از وصیت نامه 📍محل شهادت شلمچه - ۱۳۶۷ @khaimahShuhada
درسی از محضر شهید حسن باقری نابغه دفاع مقدس: جنگ را آمریکایی‌ها راه می‌اندازند، برای اینکه جوان‌های مسلمان ما را، جوان‌های حزب‌اللهی ما را از بین ببرند و در درازمدت بتوانند مسلط بشوند بر اسلام، مسلط بشوند بر کشورهای اسلامی. @khaimahShuhada
یه شب بارونی بود و فرداش حمید امتحان داشت. رفتم تو حیاط و شروع کردم به شستن لباس‌ها و ظرف‌ها. همین طور که داشتم لباس می.شستم دیدم حمید اومده پشت سرم وایساده. گفتم: «اینجا چیکار می‌کنی. مگه فردا امتحان نداری؟» دو زانو کنار حوض نشست و دست‌های یخ زده‌ام رو از توی تشت آورد بیرون و گفت: «ازت خجالت می‌کشم. من نتونستم اون زندگی‌ای که در شأن تو باشه برات فراهم کنم. دختری که تو خونه پدرش با ماشین لباسشویی لباس می‌شسته حالا نباید تو این هوای سرد مجبور باشه..». حرفش رو قطع کردم و گفتم: «من مجبور نیستم، با علاقه دارم کار می‌کنم. همین قدر که می‌کنی و می‌فهمی و قدرشناس هستی برام کافیه». شهید 📗 نشریه امتداد، ش ۱۱ @khaimahShuhada