💢فرق من و بسیجی، هیچ...!!
یک جا نمیشست غذایش را بخورد. به سنگر بچه بسیجیها سر میزد و هر جا یک لقمهای میخورد؛ ناهار، شام یا حتی صبحانه. فرقی نمیکرد. وقتی هم که ازش میپرسیدم چرا این کار را میکند؟ میگفت:
اگر من در سنگر فرماندهی بنشینم و غذا بخورم، آن بسیجی که نان خشک یا دوغ یا ماست میخورد، فکر میکند من که فرمانده هستم، غذایی بهتر از غذای او میخورم. این جوری بهتراست. بگذار بسیجی بداند بین من که فرمانده هستم با او که یک بسیجی است فرقی وجود ندارد.
_شهید عبدالحسین برونسی🌷
#هفته_دفاع_مقدس
#خاطرات_شهدا
✍کانال شهید حاج حسین خرازی|نعم الرفیق
https://eitaa.com/joinchat/1363410946C4e6aea8396
در جبهه جنوب که بودیم نوعاً بچهها با کاظم خیلی عَیاق بودند.
یک بار بهش گفتم برایم از نمازشب حرف میزنی؟ اول امتناع میکرد. ولی وقتی اصرارم را دید، زبانش باز شد و چند جمله برایم حرف زد. انقدر زیبا توصیف کرد که هنوز تعابیرش را یادم مانده. میگفت: «آقای فرخنژاد! نمازشب آدمو با ادب و با اخلاق میکنه، اخلاقِ حَسَنه بهش میده. اون وقت خدا میشه استاد اخلاقش.
وقتی هم خدا شد استادِ اخلاق کسی، همه چیزشو درست میکنه و کارش رِله میشه.»
از دهنش شکر میریخت.
بعد تعبیر جالبی به کار بُرد؛ گفت: «آقای فرخنژاد! بخدا نمازشب زمین و آسمون رو به هم میدوزه!»
و من هم سعی کردم از همان روز توصیهاش را آویزه گوشم کنم... .
_شهید کاظم عاملو
📚 رویای بانه
#امام_زمان
#خاطرات_شهدا
@shahid_ketabi
✍کانال شهید حاج حسین خرازی|نعم الرفیق
https://eitaa.com/joinchat/1363410946C4e6aea8396
حسن می گفت: رفته بودیم روسیه یک موشک فوق پیشرفته ای را از روس ها تحویل بگیریم.
به افسر روسی گفتم: فناوری ساخت این موشک را هم در اختیارمان بگذارید.
به من خندید و گفت: این امکان ندارد. این تکنولوزی فقط در اختیار روسیه است.
ولی بهش گفتم: ما بالاخره این را می سازیم. باز هم خندید.
وقتی برگشتیم ایران، هر چه در توان داشتیم گذاشتیم؛ اما به در بسته خوردیم.
دست به دامن امام رضا (ع) شدم. سه روز در حرم برای پیدا کردن راهی، متوسل حضرتش شدم تا اینکه روز سوم در حرم، طرحی در ذهنم جرقه زد. سریع آن را در دفتر نقاشی دخترم کشیدم. وقتی برگشتم عملیاتی اش کردیم. شد موشکی بهتر از موشک های روسی. :)
#شهید_طهرانی_مقدم🕊
#خاطرات_شهدا
✍کانال شهید حاج حسین خرازی|نعم الرفیق
https://eitaa.com/joinchat/1363410946C4e6aea8396
برای تهیه مهمات عملیات باید حاج احمد متوسلیان رو می دیدیم. رفتیم اتاق فرماندهی، اما نبود.
یکی از بچه ها گفت:
فکر کنم بدونم کجاست.
ما رو برد سمت دستشویی ها و دیدم حاج احمد اونجاست. داشت در نهایت تواضع دستشویی ها رو تمیز می کرد. رفتم سطل آب رو ازش بگیرم اما نداد.
گفتم:
شما چرا حاجی؟!
همین طور که کار می کرد، گفت:
یادت باشه فرمانده موقع جنگ، برادر بزرگتر همه حساب میشه و در بقیه مواقع، کوچک ترین و حقیرترین برادر اونها.
#شهید_حاج_احمد_متوسلیان🌹
#خاطرات_شهدا🕊
✍کانال شهید حاج حسین خرازی|نعم الرفیق
https://eitaa.com/joinchat/1363410946C4e6aea8396
می خواست برای عروسیش کارت دعوت بنویسه اول رفته بود سراغ اهل بیت.
یک کارت نوشته بود برای امام رضا (ع) مشهد. یک کارت برای امام زمان (عج ) مسجد جمکران. یک کارت هم به نیّت حضرت زهرا (س) انداخته بود توی ضریح حضرت معصومه...
قبل از عروسی، بی بی اومده بود به خوابش! گفته بود: چرا دعوت شما رو رد کنیم؟ چرا به عروسی شما نیاییم؟ کی بهتر از شما؟ ببین همه آمدیم، شما عزیز ما هستی :)))
#شهید_مصطفی_ردانی_پور🌱
#خاطرات_شهدا
✍کانال شهید حاج حسین خرازی|نعم الرفیق
https://eitaa.com/joinchat/1363410946C4e6aea8396
دیدم از بچه های گردان ما نیست، ولی مدام این طرف و اون طرف سرک می کشه و از وضع خط و بچه ها سراغ می گیره. آخر سر کفری شدم با تندی گفتم:
«اصلا تو کی هستی انقدر سین جیم می کنی؟»
خیلی آروم جواب داد: «نوکر شما بسیجی ها»
#شهید_حسن_باقری🌷
#خاطرات_شهدا
✍کانال شهید حاج حسین خرازی|نعم الرفیق
https://eitaa.com/joinchat/1363410946C4e6aea8396
یک روز محمدرضا، علیرضا را تهدید کرد و گفت: «اگر کوتاه نیایی به بابا میگم تو مدرسه چهکار میکنی.»
آنها کلاس دوم و سوم ابتدایی بودند و من با شنیدن این حرف کمی نگران شدم.
مدتی بعد محمدرضا را کشیدم کنار و گفتم «بابا، علیرضا تو مدرسه چهکار میکنه؟»
گفت: «با پول توجیبی که بهش میدی، دفتر و مداد برای بچههایی که خونوادههاشون فقیرن، میخره.»
🎙راوی: پدر شهید علیرضا موحددانش
#خاطرات_شهدا🌷
✍کانال شهید حاج حسین خرازی|نعم الرفیق
https://eitaa.com/joinchat/1363410946C4e6aea8396
+ این همه وسیله در اختیار شماست، چرا با اتوبوس میرید؟
_ این ها بیت الماله!
+ آخه مسئولیت شما مهمه، وقتتون عزیزه، اینهمه زحمت می کشید.
_ اولا وظیفه ماست. ثانیا مسئول ها، پیش خدا مسئولترن.
شهید حسن صوفی🥀
#خاطرات_شهدا
✍کانال شهید حاج حسین خرازی|نعم الرفیق
https://eitaa.com/joinchat/1363410946C4e6aea8396
💢 چقدر شبیه شهدا هستی؟!
🔖 برای سخنرانی به یکی از نهادها اومده بود. وقت نماز برای تجدید وضو رفتم دستشویی. در توالت اول که کثیف بود رو باز کرد...
اما به جای اینکه بره سراغ توالت بعدی، عبا و قبایش را بیرون آورد، آستین لباسش رو بالا زد و توالت رو حسابی تمیز کرد. حاج آقا شاه آبادی اون موقع نماینده مجلس بود!
#شهید_مهدی_شاه_آبادی🌷
#خاطرات_شهدا
✍️کانال شهید حاج حسین خرازی|نعمالرفیق
@shahidkharazi_com
💢حتی اگر علی اصغر امام حسین باشد؟
🔹 چهار دختر و سه پسر داشتم اما باز باردار بودم و دیگر تمایلی برای داشتن فرزندی دیگر نداشتم. دارویی برای سقط جنین گرفتم و آماده کردم و گوشه ایی گذاشتم.
🔹 همان شب خواب دیدم بیرون خانه همهمه و شلوغ است، درب خانه را هم کسی می زند.
در را باز کردم، دیدم آقایی نورانی با عبا و عمامه ای خاک آلود از سمت قبله آمد.
نوزادی در آغوش داشت. رو به من کرد و گفت: این بچه را قبول می کنی؟
گفتم: نه، من خودم بچه زیاد دارم!
آن آقا فرمود: حتی اگر علی اصغر امام حسین باشد؟!
بعد هم نوزاد را در آغوشم گذاشت و رفت.
صدا زدم: آقا شما که هستید؟
فرمود: علی ابن الحسین، امام سجاد!
هراسان از خواب پریدم و رفتم سراغ داروها، دیدم ظرف دارو خالی است!
🔹 صبح رفتم خدمت شهید آیت الله دستغیب و جریان خواب را گفتم
آقا فرمود: شما صاحب پسری می شوید که بین شانه هایش نشانه ای است، آن رانگه دار.
🔹 آخرین پسرم روز میلاد امام سجاد (ع) به دنیا آمد، نامش را علی اصغر گذاشتم؛ در حالی که بین دو شانه اش جای یک دست بود!!
علی اصغرم بزرگ شد و در عملیات محرم در روز شهادت امام سجاد(ع)، در تیپ امام سجاد (ع) شهید شد...🌷
#شهید_علی_اصغر_اتحادی🕊
#خاطرات_شهدا
✍کانال شهید حاج حسین خرازی | نعم الرفیق
@shahidkharazi_com
شهیدی که حاج قاسم همیشه او را با نام کوچک «حسین» صدا میزد و میگفت: اگر دو نفر در این دنیا من را حلال کنند من میتوانم شهید و وارد بهشت شوم؛ یکی خانمم و دیگری، حسین است.
کسی که خیلی وقتها به خاطر مشغله کاری اش، قبل از اذان صبح دم در خانه حاج قاسم منتظر می ایستاد...
حتی یک کارتن در ماشین داشت که نماز صبحش را روی آن میخواند و منتظر حاجی میماند!! موقع بازگشت هم وقتی مطمئن میشد حاج قاسم داخل خانه شده است به منزل خودش برمیگشت.
_شهید حسین پورجعفری🌷
#خاطرات_شهدا
✍کانال شهید حاج حسین خرازی|نعم الرفیق
@shahidkharazi_com
ایام عید برای عید دیدنی رفته بودیم منزل یکی از اقوام. چند نفر از بچه های فامیل با همدیگر نشسته بودند و هر کدام از آینده و شغلی که دوست داشتند می گفتند؛ یکی میگفت: من دوست دارم پلیس باشم یکی خلبان... نوبت به مجید که رسید من گوش هام رو تیز کردم ببینم چی میگه؟
برام خیلی مهم بود که مجید من چه آرزویی داره. سینه اش رو سپر کرد و گفت: من دوست دارم بزرگ که شدم برم جبهه و شهید بشم.
📚ابوطاها
شهید مجید صانعی 🌱
#خاطرات_شهدا
✍کانال شهید حاج حسین خرازی|نعم الرفیق
@shahidkharazi_com