#ازیادرفته 1
از وقتی که یادمه تمام تلاشمو کردم که احسان بتونه جایگاه بالایی داشته باشم.
تنها هدفم این بود که احسان موفق شه و از این طریق منم زندگی راحت تری داشته باشم.
مامانم همیشه می گفت اگه شوهرت موفق باشه توهم موفقی توهم به اوج میرسی و همیشه سربلندی .
تمام فکرم حرفای مادرم بود و خودم که میخواستم شوهرم بالاترین جایگاه رو داشته باشه.
از اول ازدواجمون تمام سعیمو کردم که احسان موفق شه. خودم کار کردم و از اون خواستم بشینه پای درس و به فکر هدفش باشه.
بهم میگفت که زندگی خوبی برات میسازم منم که می گفتم تنها آرزوم اینه که تو موفق باشی احسان.
ادامه دارد.
کپی حرام.
#ازیادرفته 2
و خودمو فراموش کردم..فراموش کردم که ازدواجکردم تا خوشبخت شم اما الان دارم برای خوشبختی یکی دیگه میجنگم.
احسان بعد از اینکه امتحان داد برای خلبانی قبول شد. شبی که نتایج اومدن از خوشحالی کممونده بود بال در بیاریم .
احسان مهمونم کرد و شب رو بیرون کباب خوردیم . اون شب شیرینی قبول شدن تو رشته خلبانی ش رو بهم داد اما بعد از اون رفتاراش کاملا عوض شدن.
دوره آموزشی که تموم شد رفت خلبان شد. با خودم فکر میکردم که باید بیشتر به خودم برسم به هر حال شوهرم خلبان شده و درسته که من خیلی فداکاری کردم اما احسان الان به یه همسر احتیاج داره که کارای خونه رو به نحو احسنت انجام بده. دیگه بیرون کار نمی کردم و خودمو تو خونه با کارای خونه سرگرم میکردم.
ادامه دارد.
کپی حرام.
#ازیادرفته 3
کم کم متوجه میشدم که احسان منو پس میزنه و آنچنان بهم اهمیت نمیده .
منی که شب و روز تمام سعیم این بود که احسان رو خوشحال کنم اما الان فکر میکردم که ازم زده شده و دیگه رغبتی آنچنانی به من نداره! دلم خون بود . خدایا این جواب اون همه خوبی من نبود . من از خودم گذشتم به خاطر اینکه احسان موفق شه نه اینکه من از چشمش بیوفتم!
یک شب که خسته و نذار به خونه برگشت به استقبالش رفتم_ سلام عزیزم خسته نباشی.
بی حال لب زد_ ممنون.
دو دل پرسیدم _ دیر اومدی امشب!
با کلافگی جواب داد_ پروازمون تاخیر داشت.
بعدش بدون هیچ حرف اضافه دیگه ای به سمت اتاق مشترکمون رفت . لباساشو در آورد و روی تخت انداخت و به حموم رفت.
ادامه دارد .
کپی حرام.
#ازیادرفته 4
به سمت حمام رفت و با لحن دستوری گفت_ لباسامو بنداز تو ماشین!
بهم برخورد اما نه به خاطر اینکه دستور داد به خاطر اینکه مثل همیشه بازم منو ندید . با چشمای اشکی به سمت لباسا رفتم و برشون داشتم.
انداختمشون تو ماشین . با فکرهای بیخودی داشتم مغزمو داغون می کردم.
نکنه پای زن دیگه در میون باشه!
با خودم گفتم_ نه احسان هرگز همچین کاری نمیکنه!
اوفی گفتم و خیره به ساعت شدم ساعت حدودای یازده بود. تصمیم گرفتم که امشب هرطور شده باهاش حرف بزنم. از حموم بیرون اومدم و مثل هر شب گفت که خسته ام و میخوام که بخوابم .
با کمی من من گفتم_ احسان تورو خدا میدونم خسته اي ولی منم احتیاج به حرف زدن دارم!
پرسشگرانه سرشو تکون دادم_ خب بگو ببینم چي شده؟
ادامه دارد.
کپی حرام.
#ازیادرفته 5
صدام بدجوری میلرزید_ احسان فکرم درگیره که خیلی وقته دیگه برات مهم نیستم! این جمله رو که گفتم بغضم بدجوری ترکید_ من کاری کردم که از چشم تو اینطوری افتادم؟
دستمو گرفت و منو روی تخت نشوند. سری تکون داد_ چته؟ چرا همچین بغض کردی؟
با همون گریه گفتم_ مگه دوستم نداشتی؟ مگه عاشقم نبودی؟
چرا اینطوری شد؟ الان چند وقته که بهم توجه نداری! به تایید سری تکون داد_ من نمیخوام اینطوری بیینمت! حقیقتش خودم از همچین زنایی فراریم!
با گریه گفتم_ مگه من چم شده؟
اشاره ای به آینه کرد_ یه نگاه به خودم بنداز! آخرین باری که رفتی آرایشگاه ابروهات برداشتی کی بوده؟
اوفی گفت و بعد ادامه داد_ با این شلختگی تو من جذب چی بشم؟
ادامه دارد.
کپی حرام.
#ازیادرفته 6
راست میگفت خودم هم وقتی به آینه به خودم نگاه می کردم از خودم متنفر می شدم ! اصلا کسی که توی آینه بود رو نمیشناختم. اون شب احسان بعد از مدتها به من نگاه محبت آمیز انداخت. منم تا صبح اشک ریختم . حس کردم نگاهش از روی ترحم بود.
حرفای احسان مدام تو ذهنم اکو میشدن. حق داشت من خیلی وقت بود خودمو فراموش کرده بودم. حتی خودمم از خودم بیزار بودم چه برسه به احسان! خودم! واژه غریبه ای بود بعد این همه مدت! روز بعدش رفتم آرایشگاه و بعد مدت ها به خودم رسیدم . با کارتی که احسان بهم داده بود لباسهای متنوع گرفتم. تا می تونستم در کنار کارهای خونه به خودمم میرسیدم و به مرور متوجه شدم که احسان با میل قلبی داره به سمتم میاد و حتی خیلی بهتر از قبل شدیم !
من خودم رو فدا کردم و خودم رو کاملا از یاد بردم با این خیال که احسان با این فداکاری بیشتر جذبم می شه اما دیدم که کلا ازم فاصله گرفت.
پایان .
کپی حرام.