eitaa logo
شهید گمنام🇵🇸
9.1هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
6.2هزار ویدیو
103 فایل
ادمین ثبت خاطرات @Mahdis1234 کانال دوم ما مسیر بهشت https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae تبلیغات شما پذیرفته میشود https://eitaa.com/joinchat/4173332642Cacf0e5f1fb
مشاهده در ایتا
دانلود
از توی دوکوهه به بعد یک راوی باهامون بود که از بچه‌های جبهه وجنگ بود ولی از هم محل‌های خودمون بود خیلی صحبتهاش وخاطراتش از جبهه تکون دهنده بود طوری خاطره میگفت که از اولش تا آخر انگار داره روضه میخونه فقط حرف میزدو خاطره میگفت ولی انگار روضه بود مدام بچه‌ها منقلب می‌شدن، باور کردنی نبود انگار نه انگار که اینا همون دخترای قرتی بودن که برا تفریح اومدن هر بار که از باز دید منطقه ای بر می‌گشتیم چشماشون آنقدر که گریه کرده بودن همه باد کرده بود یه جورایی به راویمون وابسته شده بودن که دوست داشتن بهش بگن بابا موقعِ برگشت به اصرار بچها قرار شد دوباره برگردیم دوکوهه وبا اصرار بچها راوی و هم که موقعِ برگشت کاروان تا دوکوهه نمیو مد رو هم وادار کردن تا دوکوهه همراهیمون کنه بچها میگفتن اول اردو که رسیدن پادگان دوکوهه هنوز متوجه نبودن که کجاست حالا که با شهدا ارتباط گرفتند دوست دارن اونجا هم با حس و حال الانشون درک کنند آخر سفر بودو باید بر می‌گشتیم اتوبوس ها آماده حرکت بودن همه سوار شده بودیم ولی نمی فهمیدیم چرا راه نمیوفتند کم کم متوجه شدیم انگار یکی از بچه حاضر نیست‌و مسئول کاروان کلی از مسؤلین دوکوهه دارن دنبالش می‌گردن خیلی زمان بردو آخر سر دیدیم دارن یکی از دخترا رو با زور و التماس سمت اتوبوس میارن با کلی خواهش و تمنا تونستن دختر رو راضی کنند که سوار ماشین بشه کم کم متوجه شدیم فرزنده شهید و پدرش از دوکوهه اعزام شده اونم تا حالا نتونسته بود با پدرش ارتباط برقرار کنه وتازه مفهوم شهید شهادت فهمیدم تازه فهمیده پدرش یه قهرمانه براش دل کندن از دوکوهه سخته وقتی بچه‌ها این‌رو فهمیدن همگی منقلب شدن‌و هرکی تو تنهایی خودش فرو رفت از همه جای اتوبوس صدای زم زمه و گریهای آهسته میومد فضای ماشین آنقدر معنوی شده بود که انگار تو یک مکان مذهبی هستی دوباره یک روز و نصفه تو راه بودیم بچه‌ها خیلی بهم انس گرفته بودن مدام برا هم یادگاری مینوشتن‌و شماره تلفون‌هاشون‌رو به هم میدادن بچه های که به زور چادر سر کرده بودن حال طوری چادوراشون‌رو سر کرده بودن و دور خودشون پیچونده بودن که انگار یکی میخواد به زور از سرشون در بیاره . با اینکه من چند باره دیگه این سفر رو تجربه کردم وهر بار برام بار معنوی داشت‌ و من احساسم این بود که هر بار که میرم وبر میگردم آدمتر میشم ولی خاطره سفر اولم رو یک جور دیگه دوست دارم الان خیلی وقته از اون زمان می گذره ومن خیلی دوست دارم شهدا یک بار دیگه منو بطلبند❤️ خاطره خوب و تاثیری گذاری بود، خودم از خوندنش واقعا لذت بردم🌹 🌹 خاطراتون رو به این آیدی ارسال کنید👇👇🌹 @Mahdis1234 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃
بعد اون همش ناراحت بودم و دلتنگش بودم جون خیلی وابسته اش شده بودم البته بهم قول داده بود وقتی من ۱۴ ساله شدم بیاد خواستگاریم تا اینکه من از دلتنگی زیاد نامه براش مینوشتم و میذاشتم زیر فرش تا اینکه یه روز پدرم اینو دید و همه چی رو فهمید پدرم به عمه بزرگم گفت و باهام صحبت کردم سر کوفت زد ولی ازم دلیل میخواست اون روز دقیقا نیمه شعبان بود و من به پدر و عمه بزرگم قول دادم که دیگه سمت اون پسر نرم ولی نشد چند بار از طریق دوستم باهم چت کردیم اماه هربار بلافاصله بعد چتمون آیدیشو عوض میکرد تا اینکه شد بعد ۵ ۶ ماه من با یکی از دوستانم که ۱۸ ساله هست صحبت کردیم و به من کمک کرد که ولش کنم و از خیالش بیرون بیام من وقتی با دوستم صحبت کردم خیلی اروم شدم دقیقا شب چهل و هشتم بود که من قول دادم که ولش کنم و بهش فکر کنم به دلایل زیادی اون شب وقتی باهم صحبت کردیم من گریه ام در اومد و بغلش کردم و اشک ریختم و همون موقع یه سیل بارون اومد احساس میکردم آسمون هم همراه من اشک میریزه فکرشو بکنید تو حیاط مسجد در حال هم زدن دیگ حلیم اشک ریختن و پشیمونی از گناه و بارون شدید از اون روزها ۲ ماه میگذره و من خلاص شدم از اون بار گناه من توی اون دوران پایه ششم بودم و به همین خاطر اصلا نتونستم درسامو بخونم چون همش درگیر اون بودم ولی الان ۱۳ سالمه و هفتم هستم درسامو میخونم و در کنارش فعالیت بسیجی خودم رو دارم و خدارو هزار مرتبه شکر میکنم به خاطر لطفی که در حق من کرد و من رو از دامن شیطان بیرون کشید در آخر اینکه بگم همیشه سعی کنید با عقلتون تصمیم بگیرید و به خاطر تنهایی و هر دلیلی به افراد جامعه اهمیت ندید چون در دوران جوانی و نوجوانی یک دختر بهترین دوست و همراه فقط و فقط میتونن خانواره باشن والسلام یاعلی مدد بی حد و عدد💛🖐🏼 خاطره خوب و هشدار دهنده‌ای بود، خودم از خوندنش واقعا لذت بردم🌹 🌹 خاطراتون رو به این آیدی ارسال کنید👇👇🌹 @Mahdis1234 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃
چند سال پیش ناحیه سید الشهدا به مناسبت دهه فجر یه نمایشگاه زده بود که در یکی از غرفه هاش بهشت و جهنم رو ترسیم کرده بود، از این نمایشگاه استقبال خیلی زیادی شد حتی کسانی که عضو بسیج نبودن برای تماشا میومدن. دختر من فرشته اون موقع شش سالش بود، بردمش نمایشگاه چشمش افتاد به یه ماکتِ خانمی که از موهاش آویزانش کرده بودند و زیر پاهاشم نقاشی آتش بود، خیلی قشنگ و طبیعی به نظر میومد، از این نمایشگاه استقبال خیلی زیادی شد به طوری که افراد غیر بسیجی هم برای دیدن این نمایشگاه میومدن یکی از ماکت های خانوم که اون رو از موهاش آویزان کرده بودند و زیر پاش هم نقاشی آتش کشیده بودن توجه دختر من رو به خودش جلب کرد رو کرد به من مامان این چیه این خانومه چیکار کرده چرا داره تو آتیش میسوزه؟ گفتم این خانوم موهاش رو گذاشته بیرون نامحرم دیده بعد هم پشیمون نشده که از خدا عذرخواهی کنه حالا که از دنیا رفته انداختنش توی آتیش جهنم. دختر من خیلی تحت تاثیر قرار گرفت از نمایشگاه که اومدیم بیرون یه خانمی رو دید که موهاش بیرونه دستش رو از دستم کشید دوید رفت جلو بهش گفت خانوم موهات رو بکن تو وگرنه می برم تو جهنم سپاه میندارنت تو آتیش، اون خانوم با تعجب گفت مگه تو سپاه جهنم داره؟ من سریع دویدم جلو و برای اون خانوم توضیح دادم که دخترم تو نمایشگاه یک ماکت دیده اون خانوم به دخترم لبخند زد موهاش رو کرد توی شالش، گفت چشم دخترم موهام رو میکنم تو شالم که من‌رو نبرن تو جهنمِ سپاه، بعد هم آدرس گرفت و رفت که نمایشگاه رو ببینه اون روز دخترم تا چشمش به خانمی که موهاش بیرون بود می‌افتاد دستش را از دستم می کشید و میدوید همین حرف رو به اون خانم هم میگفت منم به دنبالش برای توضیح دادن بعضی از خانم ها ناراحت می‌شدند و اخم و ترش رویی می‌کردند، ولی بعضی ها دخترم را تحویل می گرفتند و موهاشون را داخل روسری یا شال می کردن و هم آدرس نمایشگاه رو میگرفتن. هر چی بهش میگفتم نگو کاری نداشته باش به حرفم توجه نمی کرد. سالها از این خاطره میگذره ولی هنوز برای من به یاد من مانده ایست، امید وارم برای شما خواننده هم جذاب باشه👌🌹 خاطره خوب و تاثیری گذاری بود، خودم از خوندنش واقعا لذت بردم🌹 🌹 خاطراتون رو به این آیدی ارسال کنید👇👇🌹 @Mahdis1234 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃
بسم الله الرحمن الرحیم🌹 سلام🌸 یکی از فعالیت های پایگاه ما برگزاری تئاتر هست، و همین فعالیت باعث جذب جوان ها شده، در یکی از این تئاتر هایی که پایگاه برگزار کرد یادم هست دهه فجر بود نمایشنامه طنز ی رو از شاه و فرح بازی می کردند، من هم با دخترم که ۴ سالش بود توی این برنامه شرکت کردیم حرفها و رفتارهای بازیگران باعث نشاط و خنده شرکت کنندگان شده بود دختر من خیلی جذب این نمایشنامه شد کنار من نشسته بود و با دقت نگاه میکرد. یه وقت متوجه شدم، دخترم داره می‌ره روی سن نمایش جالبه که، چون دیده بود لباس‌های بچه های تئاتر خاصه اونم مثلاً خواست تغییری تو خودش بده، جلوی تماشاچیا جوراب شلواریش رو در آورد پرت کرد پایین،. با پیرهن ایستاد کنار دیوار. یه نفر از بازیگرها خواستند که این رو بیرونش کنه ولی دخترم سفت چسبیده بود به دیوار و تکون نمیخورد، این کار دختر من باعث خنده جمع شد بازیگرها هم دیدن اگر بخوان دخترم رو بیرون کنند بدتر بازیشون بهم میخوره دیگه چیزی نگفتن یادمه بازیگر نقش فرح اولش خیلی حرص خوردن ولی دیگه بعدش اعتنایی نکرد البته بگم من بلند شدم برم بیارمش که مسئول فرهنگی حوزه نگذاشت، گفت ولش کن بذار باشه چه دختر بانمکی داری آخر برنام، همین خانم مسئول فرهنگی خیلی که از کار دختر من خوشش اومده بود، رفت با دختر من مصاحبه کنه، اول اسمش رو پرسید بعد گفت حالا بگو شما چند سالتونه گفت ۲۰ سال ، دیگه جمعیت زد زیر خنده دار دوباره پرسید خب دخترم شماکه ۲۰ سالته بگو ببینم کلاس چندم هستی دخترم گفت دانشگاه میرم تا گفت دانشگاه میرم دیگه سالن شد بمب خنده ، صدای قهقهه جمعیت همه سالن رو برداشت یعنی خودش رو که در حد ۲۰ ساله دیده بود یه لحظه احساس کرده بود که بزرگ شده مدرسه و دانشگاه می‌ره این هم خاطره من خاطرات کانال شما رو خوندم گفتم یه خاطره هم من دارم براتون ارسال کنم انشالله که از خواندن این خاطره لذت ببرید🌺 خاطره خیلی قشنگی بود، خودم از خوندنش واقعا لذت بردم و خندیدم🌹 🌹 خاطراتون رو به این آیدی ارسال کنید👇👇🌹 @Mahdis1234 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃
هدایت شده از شهید گمنام🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم🌹 سلام🌸 یکی از فعالیت های پایگاه ما برگزاری تئاتر هست، و همین فعالیت باعث جذب جوان ها شده، در یکی از این تئاتر هایی که پایگاه برگزار کرد یادم هست دهه فجر بود نمایشنامه طنز ی رو از شاه و فرح بازی می کردند، من هم با دخترم که ۴ سالش بود توی این برنامه شرکت کردیم حرفها و رفتارهای بازیگران باعث نشاط و خنده شرکت کنندگان شده بود دختر من خیلی جذب این نمایشنامه شد کنار من نشسته بود و با دقت نگاه میکرد. یه وقت متوجه شدم، دخترم داره می‌ره روی سن نمایش جالبه که، چون دیده بود لباس‌های بچه های تئاتر خاصه اونم مثلاً خواست تغییری تو خودش بده، جلوی تماشاچیا جوراب شلواریش رو در آورد پرت کرد پایین،. با پیرهن ایستاد کنار دیوار. یه نفر از بازیگرها خواستند که این رو بیرونش کنه ولی دخترم سفت چسبیده بود به دیوار و تکون نمیخورد، این کار دختر من باعث خنده جمع شد بازیگرها هم دیدن اگر بخوان دخترم رو بیرون کنند بدتر بازیشون بهم میخوره دیگه چیزی نگفتن یادمه بازیگر نقش فرح اولش خیلی حرص خوردن ولی دیگه بعدش اعتنایی نکرد البته بگم من بلند شدم برم بیارمش که مسئول فرهنگی حوزه نگذاشت، گفت ولش کن بذار باشه چه دختر بانمکی داری آخر برنام، همین خانم مسئول فرهنگی خیلی که از کار دختر من خوشش اومده بود، رفت با دختر من مصاحبه کنه، اول اسمش رو پرسید بعد گفت حالا بگو شما چند سالتونه گفت ۲۰ سال ، دیگه جمعیت زد زیر خنده دار دوباره پرسید خب دخترم شماکه ۲۰ سالته بگو ببینم کلاس چندم هستی دخترم گفت دانشگاه میرم تا گفت دانشگاه میرم دیگه سالن شد بمب خنده ، صدای قهقهه جمعیت همه سالن رو برداشت یعنی خودش رو که در حد ۲۰ ساله دیده بود یه لحظه احساس کرده بود که بزرگ شده مدرسه و دانشگاه می‌ره این هم خاطره من خاطرات کانال شما رو خوندم گفتم یه خاطره هم من دارم براتون ارسال کنم انشالله که از خواندن این خاطره لذت ببرید🌺 خاطره خیلی قشنگی بود، خودم از خوندنش واقعا لذت بردم و خندیدم🌹 🌹 خاطراتون رو به این آیدی ارسال کنید👇👇🌹 @Mahdis1234 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃
فرمانده حوزه مون گفت بیایم برای به نیت احسان برای شهدای محل سفره حضرت ابالفضل بندازیم، بنده اون موقع فرمانده پایگاه بودم، پیشنهاد فرمانده حوزه رو که در جلسه به خواهران دادم، کلی ازاین طرح استقبال شد خواهران از مواد غذایی گرفته تا پول نقدی آوردن پایگاه، بنده هم تحویل فرمانده حوزه دادم، فرمانده مون گفت اگر کسی رو میشناسید که برنج خوبی داره بریم ازش بخریم، یکی از دوستان بنده که خیلی خانم مومنی بود، و همسایه ماهم بود، همسرش شمالی بود، برنج نقدی و قسطی میفروخت، من به فرمانده حوزه گفتم برنجش رو من میخرم، ایشون گفتن مطمئنی برنج خوبیه، قاطی نداره، گفتم مطمئن، مطمئن باشید، خالصه، خالصه اومدم پیش دوستم، موضوع رو گفتم، این بنده خدا هم با تخفیف، یه گونی برنج داد به ما، منم گونی برنج رو تحویل خواهرانی حسینه ای که در نظر گرفته شده بود برای پخت غذا و انداختن سفره حضرت ابالفضل تحویل دادم، برگشتم منزل، یکی از خانم های بسیج در حسینه زنگ زد، گوشیم رو جواب دادم، بعد از سلام و احوالپرسی با کلی معذرت خواهی گفت شما این برنج رو از کی خریدی؟ گفتم از دوستم، گفت چقدر بهش اعتماد داری؟ گفتم خیلی ایشون یه خانم مومن نماز خون و حلال خور هستن، مگه چی شده؟ گفت توی کیسه برنج یه کاغذ بود توش نوشته شده بود، کمک به زلزله زدگان بم، با شنیدن این حرف انگار قلبم ایستاد، تا چند لحظه مات زده سکوت کردم، اون خانم هی پشت گوشی میگفت، الو الو حالتون خوبه، بعد از مکثی کوتاه گفتم اره خوبم، من این موضوع رو پی گیری میکنم، دوست من اصلا اهل این حرفها نیست، اینم از یکی دیگه میخره چادر سرم کردم، رفتم خونه دوستم، براش تعریف کردم، صورتش شد مثل گچ دیوار سفید، زد پشت دستش، گفت ما از یه آدم خیلی مطمئن که خیلی هم خّیر هست برنج میاریم، بازم من بهش زنگ میزنم ببینم ماجرا چیه؟ من اومدم خونه خیلی ناراحت بودم، سرم درد گرفته بود، یه دستمال به سرم بستم دراز کشیدم، دخترم کلاس پنجم بود نگرانی من رو که دید، گفت مامان یه چی بگم دعوام نمیکنی، منم که نمی دونستم چی میخواد بگه گفتم نه، گفت قول بده، گفتم قول میدم گفت من اون کاغذ رو نوشتم انداختم تو گونی برنج مثل برق از جام پریدم گفتم، چی؟ تو چیکار کردی؟ ازم فاصله گرفت، گفت، تو قول دادی دعوام نمیکنی، بی حوصله گفتم خیلی خوب باشه، ولی آخه چرا این کار رو کردی؟ گفت هرچی صدات کردم، مامان مامان محلم ندادی منم از لجم اون کاغذ رو نوشتم گذاشتم تو گونی برنج که تو پیش دوستات آبروت بره سریع مثل برق از جام بلند شدم، رفتم خونه دوستم، بهش گفتم که دخترم چیکار کرده، اونم. گفت، عجب دختر شیطونی داری چرا اخه این کار، رو کرده، گفتم میگه هرچی صدات کردم به من محل ندادی منم از لجم این کا رو. کردم، دوستم گفت خدا رو شکر که زودی اومدی گفتی میخواستم زنگ بزنم به اقای برنج فروش بهش بگم اینطوری شده، اگر میگفتم، بنده خدا خیلی ناراحت میشد🌹 اینم از خاطره من امید وارم از خوندنش لذت ببرید و مثل من بچتون رو کم محلی نکنید که همچین بلایی رو سرتون در بیاره😅 عحب خاطره ای بود الهی سر هیچ کسی نیاد😂🤲 🌹 خاطراتون رو به این آیدی ارسال کنید👇👇🌹 @Mahdis1234 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃