او ایستاد پای امام زمان خویش ...
🕊به مناسبت سالروز #شهادت #شهید_جواد_محمدی
#زندگی زیباست، اما #شهادت از آن زیبا تر است، #سلامت تن زیباست اما پرنده #عشق، تن را #قفسی میبیند که در #باغ نهاده باشند🕊
🍃«و ما الحیاة الدنیا الا لعب و لهو _ زندگی دنیا چیزی جز بازی و سرگرمی نیست.»
به گمانم #شاگردان_مکتب_عشق این را روزی چند بار دیکته میکنند...✍️
که از عشق و #علاقه و فرزندشان میگذرند و با دل و #جان راهی #معرکه_عاشقی میشوند.
جواد هم این دنیا را پیشکش ما کرد و #سعادت دنیای آخرت را برای خود خرید...#امنیت را هدیه کرد ولی#بهشت را خریدار شد...از #فاطمه_۵ساله اش گذشت اما رضایت #حضرت_مادر را خرید...
🍃#جواد_محمدی از خود گذشتن را خوب بلد بود، #بخشش را هم همینطور مثل نامش.
🍃عاشقی هنر است، و عاشق #هنرمند. من هنرمند نیستم که اگر بودم اکنون همره #خوبان_معرکه_عشق بودم😔
🍃کاش روزی برسد گذشتن را از خوبان بیاموزیم و زندگی ابدی را برای خود بخریم، کاش...😓
🕊به مناسبت سالروز #شهادت #شهید_جواد_محمدی
تاریخ تولد : ۲۹ مرداد ۱۳۶۲
تاریخ شهادت : ۱۶ خرداد ۱۳۹۶
🥀مزار شهید : گلزار شهدای امام زاده شهر درچه
🦋🦋🦋
#بخشش 2
بابام روی کاناپه نشسته بود رفتم کنارش نشستم.
غمگین بودم سرم رو ناراحت پایین انداختم که بابا نگاهی بهم انداخت و گفت _مرضیه دخترم امیدت به خدا باشه عزیزم به فکر دخترت باش.
بغض بدی توی صدام بود_ بابا آخه چطوری آروم باشم ؟ چطور از من انتظار داری که آروم باشم وقتی که دخترم همش سراغ پدرشو میگیره ؟ بابا هر شب گریه میکنه و تو خواب میگه بابا بابامو میخوام ! بابا مگه انیس چند سالشه. انیس همش ۴ سالشه بابا من نمیتونم! غم خودم کافی نیست انیسم مدام باباشو میخواد آخه من باید چیکار کنم؟ شما بهم بگین من چیکار کنم ؟
بابا دستمو گرفت و کمی فشرد_ باید قوی باشی دخترم ما هممون به فکر سلمانیم و داریم دنبال هیچ راه چاره میگردیم که رضایت خانواده مقتول رو بگیریم اما خوب زمان میبره تو باید صبور باشی دخترم.
سری تکون دادم و گفتم _ متوجهم بابا من میتونم تحمل کنم اما درکش برای انیس سخته چطور بهش بگم که پدرش رفته زندان.
ادامه دارد.
کپی حرام.
#بخشش 3
ادامه دادم_ شما که میدونید بابا انیس خیلی به پدرش وابسته است و دوستش داره .
اشکی از گوشی چشمم جاری شد و ادامه داد _ چند ماه گذشته اما هنوزم نمیتونم باور کنم که سلمان همچین کاری کرده! سلمان همچین آدمی نبود .
بابا به تایید سری تکون داد_ باورش برای ما هم سخته اما خب دیگه عصبی شده اتفاقی که نباید میافتاده.
اتفاق بوده دخترم خودتو نگران نکن ما درستش میکنیم به امید خدا شوهرت برمیگرده پیشتون.
با حرفهای بابا کمی امید گرفتم کمی گذشت که پدر شوهرم از راه رسید رو به من با لبخندی گفت_ بهتری دخترم؟ خودمو جمع و جور کردم و گفتم_ ممنون بابا خوبم شکر خدا.
بعدش رو کرد به پدرم_ آقا حشمت اگه صلاح میدونی دیگه بریم
بابا سری تکون داد و سپس رو به من گفت_ مرضیه جان بابا نگران چیزی نباش ما میریم دوباره باهاشون حرف میزنیم خدا بزرگه این دفعه حتماً درست میشه توکلت بر خدا باشه.
ادامه دارد.
کپی حرام.
#بخشش 5
به داخل رفتم و منتظر سلمان نشستم.
چند لحظه بعد که متوجه اومدنش شدم چشمام پر از اشک شدن و همونطور خیره بهش نگاه میکردم چقدر از بین رفته بود باورم نمیشد که این مرد سلمان باشه.
هفته پیش به ملاقاتش اومده بودم اما تو همین مدت کوتاه خیلی از بین رفته بود.
اومد نشست. گوشی رو برداشتم و کنار گوشم بردم سلمان هم همینطور .
با لبخندی گفت _ مرضیه خانم چطوره؟
بغض بدی تو صدام بود_ خوب نیستم وقتی که تو رو اینجا میبینم نمیتونم خوب باشم.
نوچی کشید و گفت _ عزیزم نزن این حرفارو. درست میشه.
ادامه داد_ بگو ببینم دخترمون چطوره؟ با بغض لب زدم _ اونم خوبه اما خیلی سراغتو میگیره.
با سلمان حرف زدم از غمی که تو دلم بود از نگرانیهای که داشتم اما اون بهم امید داد و گفت که همه چیز درست میشه با حرف زدن باهاش چقدر آروم گرفتم . وقت ملاقات که تموم شد خداحافظی گرفتم و بیرون اومدم.به خونه برگشتم انیس خیلی گریه میکرد و بیتاب پدرش بود دیگه خسته شده بودم شب مراسم اعتکاف تو مسجد بود از اونجایی که خیلی دلم شکسته بود رفتم به مراسم.
متوجه شدم مادر علی کسی که سلمان ناخواسته باعث مرگش شده بود اونجا بود یه گوشه نشستم اشک ریختم و زار زدم با صدای بلند گریه میکردم بیتوجه به خانمهایی که اونجا نگاهشون به من بود یک لحظه ناخودآگاه از جایم بلند شدم و میان صحبتهای حاج آقا پریدم
ادامهدارد.
کپی حرام.