eitaa logo
شهید گمنام🇵🇸
9.1هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
6.2هزار ویدیو
104 فایل
ادمین ثبت خاطرات @Mahdis1234 کانال دوم ما مسیر بهشت https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae تبلیغات شما پذیرفته میشود https://eitaa.com/joinchat/4173332642Cacf0e5f1fb
مشاهده در ایتا
دانلود
او ایستاد پای امام زمان خویش ... 🕊به مناسبت سالروز زیباست، اما از آن زیبا تر است، تن زیباست اما پرنده ، تن را میبیند که در نهاده باشند🕊 🍃«و ما الحیاة الدنیا الا لعب و لهو _ زندگی دنیا چیزی جز بازی و سرگرمی نیست.» به گمانم این را روزی چند بار دیکته میکنند...✍️ که از عشق و و فرزندشان می‌گذرند و با دل و راهی می‌شوند. جواد هم این دنیا را پیشکش ما کرد و دنیای آخرت را برای خود خرید... را هدیه کرد ولی را خریدار شد...از ۵ساله اش گذشت اما رضایت را خرید... 🍃 از خود گذشتن را خوب بلد بود، را هم همینطور مثل نامش. 🍃عاشقی هنر است، و عاشق . من هنرمند نیستم که اگر بودم اکنون همره بودم😔 🍃کاش روزی برسد گذشتن را از خوبان بیاموزیم و زندگی ابدی را برای خود بخریم، کاش...😓 🕊به مناسبت سالروز تاریخ تولد : ۲۹ مرداد ۱۳۶۲ تاریخ شهادت : ۱۶ خرداد ۱۳۹۶ 🥀مزار شهید : گلزار شهدای امام زاده شهر درچه 🦋🦋🦋
2 بابام روی کاناپه نشسته بود رفتم کنارش نشستم. غمگین بودم سرم رو ناراحت پایین انداختم که بابا نگاهی بهم انداخت و گفت _مرضیه دخترم امیدت به خدا باشه عزیزم به فکر دخترت باش. بغض بدی توی صدام بود_ بابا آخه چطوری آروم باشم ؟ چطور از من انتظار داری که آروم باشم وقتی که دخترم همش سراغ پدرشو می‌گیره ؟ بابا هر شب گریه می‌کنه و تو خواب میگه بابا بابامو می‌خوام ! بابا مگه انیس چند سالشه. انیس همش ۴ سالشه بابا من نمی‌تونم! غم خودم کافی نیست انیسم مدام باباشو می‌خواد آخه من باید چیکار کنم؟ شما بهم بگین من چیکار کنم ؟ بابا دستمو گرفت و کمی فشرد_ باید قوی باشی دخترم ما هممون به فکر سلمانیم و داریم دنبال هیچ راه چاره می‌گردیم که رضایت خانواده مقتول رو بگیریم اما خوب زمان می‌بره تو باید صبور باشی دخترم. سری تکون دادم و گفتم _ متوجهم بابا من می‌تونم تحمل کنم اما درکش برای انیس سخته چطور بهش بگم که پدرش رفته زندان. ادامه دارد. کپی حرام.
3 ادامه دادم_ شما که می‌دونید بابا انیس خیلی به پدرش وابسته است و دوستش داره . اشکی از گوشی چشمم جاری شد و ادامه داد _ چند ماه گذشته اما هنوزم نمی‌تونم باور کنم که سلمان همچین کاری کرده! سلمان همچین آدمی نبود . بابا به تایید سری تکون داد_ باورش برای ما هم سخته اما خب دیگه عصبی شده اتفاقی که نباید می‌افتاده. اتفاق بوده دخترم خودتو نگران نکن ما درستش می‌کنیم به امید خدا شوهرت برمی‌گرده پیشتون. با حرف‌های بابا کمی امید گرفتم کمی گذشت که پدر شوهرم از راه رسید رو به من با لبخندی گفت_ بهتری دخترم؟ خودمو جمع و جور کردم و گفتم_ ممنون بابا خوبم شکر خدا. بعدش رو کرد به پدرم_ آقا حشمت اگه صلاح می‌دونی دیگه بریم بابا سری تکون داد و سپس رو به من گفت_ مرضیه جان بابا نگران چیزی نباش ما میریم دوباره باهاشون حرف می‌زنیم خدا بزرگه این دفعه حتماً درست میشه توکلت بر خدا باشه. ادامه دارد. کپی حرام.
5 به داخل رفتم و منتظر سلمان نشستم. چند لحظه بعد که متوجه اومدنش شدم چشمام پر از اشک شدن و همونطور خیره بهش نگاه می‌کردم چقدر از بین رفته بود باورم نمی‌شد که این مرد سلمان باشه. هفته پیش به ملاقاتش اومده بودم اما تو همین مدت کوتاه خیلی از بین رفته بود. اومد نشست. گوشی رو برداشتم و کنار گوشم بردم سلمان هم همینطور . با لبخندی گفت _ مرضیه خانم چطوره؟ بغض بدی تو صدام بود_ خوب نیستم وقتی که تو رو اینجا می‌بینم نمیتونم خوب باشم. نوچی کشید و گفت _ عزیزم نزن این حرفارو. درست میشه. ادامه داد_ بگو ببینم دخترمون چطوره؟ با بغض لب زدم _ اونم خوبه اما خیلی سراغتو می‌گیره. با سلمان حرف زدم از غمی که تو دلم بود از نگرانی‌های که داشتم اما اون بهم امید داد و گفت که همه چیز درست میشه با حرف زدن باهاش چقدر آروم گرفتم . وقت ملاقات که تموم شد خداحافظی گرفتم و بیرون اومدم.به خونه برگشتم انیس خیلی گریه می‌کرد و بی‌تاب پدرش بود دیگه خسته شده بودم شب مراسم اعتکاف تو مسجد بود از اونجایی که خیلی دلم شکسته بود رفتم به مراسم. متوجه شدم مادر علی کسی که سلمان ناخواسته باعث مرگش شده بود اونجا بود یه گوشه نشستم اشک ریختم و زار زدم با صدای بلند گریه می‌کردم بی‌توجه به خانم‌هایی که اونجا نگاهشون به من بود یک لحظه ناخودآگاه از جایم بلند شدم و میان صحبت‌های حاج آقا پریدم ادامه‌دارد. کپی حرام‌.