eitaa logo
شهید گمنام🇵🇸
8.8هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
7.3هزار ویدیو
122 فایل
ادمین ثبت خاطرات @Mahdis1234 کانال دوم ما مسیر بهشت https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae تبلیغات شما پذیرفته میشود https://eitaa.com/joinchat/4173332642Cacf0e5f1fb
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ شوهرم وقتی اومد‌خواستگاریم وضع مالیش خوب بود اندازه خودش داشت، ازدواج کردیم و پسرم توی شهرمون به دنیا اومد زندگی خوب و کاملی داشتیم مثل هم دوره ای های خودمون، هر دو بچه همون منطقه بودیم شوهرم به درامدش راضی نبود انتظار داشت ی شبه ره صد ساله بره و خیلی بلند پرواز بود همش میگفت کم در میارم این چه وضعیه باید پیشرفت کنیم، هی میگفتم ناشکری نکن ولی حرف سرش نمیشد حرف از اینده بهتر برای بچه میزد و میگفت نباید سختی بکشه شروع کرد به زمزمه که بریم تهران اونجا خوبه ی شهر بزرگه فروش بیشتره اوضاع مالی مون بهتر میشه و اونجا درامد بالاس اصلا پیشرفت میکنیم بچه مون ی جای خوب بزرگ میشه، گفتم درامد بالاس ولی هزینه های زندگی‌هم بالاست برای همین نمیشه اونجا زندگی کرد خود تهرانیا میتونن ولی ما‌ نمیتونیم اونجا دوام بیاریم ما مال اونجا نیستیم بعدم مگه اینجا خودمون بزرگ شدیم چشه که میگی بچه مون اینجا بزرگ نشه ادامه دارد کپی حرام
۲ اونایی که اونجان عادت دارن میتونن زندگی کنن ولی ما نمیتونیم زندگی کنیم اما به حرفم گوش نداد نرم نرم همه چیزو فروخت که بریم تهران، راهی تهران شدیم و ی خونه و مغازه اجاره کردیم همش بلند پروازی میکرد و افتخار میکرد که اومده تهران نقشه میکشید که فلان کارو میکنم زود خودمونو میکشیم بالا، اجاره بالای مغازه بهمون فشار اورد و نتونستیم پرداخت کنیم مغازه حداقل چند ماه میکشید تا جا بیافته و مشتری بیاد ما هم پشتوانه نداشتیم چندماه مجبور شدیم وسایل خونه مثل اب میوه گیری و چرخ گوشت رو بفروشیم اما بعد مجبور شدیم مغازه رو جمع کنیم به واسطه یکی از اشناهامون ی اقایی و پیدا کردیم گفت من دست فروشم بیا برا من دست فروشی کن روزی بهت حقوق میدم حقوقی که گفته بود خیلی کم بود ما هم دوتا بچه داشتیم و مجبور بودیم شوهر من که تو شهر خودمون ی زندگی خوب داشت حالا رسیده بود به جایی که میرفت دست فروشی برای مردم ادامه دارد کپی حرام
۳ از صبح میرفت سرکار و اخر شب برمیگشت پول صاحبکارشو میداد بهش و حقوقشم برمیداشت ی روزایی که ی وسیله گم شده بود یا شکسته بود بگیا هر اتفاقی افتاده بود از حقوق شوهرم کم میکرد همون یکم پولی که میموند میشد برای اجاره خونه، کم کم شوهرم سردردهای شدید گرفت دور چشم هاش از شدت سر درد باد میکردن و گاهی کبود میشد، بدبختی پول جمع کردم و بردمش دکتر فهمیدم دوتا تومور تو مغزش بود و درمانشم هزینه زیادی داره تازه دکتر گفت ممکنه حتی درمان هم نشه دکتر بهم گفت اگر اطرافش اروم باشه و سرو صدا زیادی نباشه از طرفی ارامش داشته باشه خوب میشه و مشکلی نیست با اینهمه مشکل مالی ما و اینکه شوهرم تقریبا ورشکسته شده بود و زمین خورده بود تقریبا غیر ممکن بود حتی دیگه نمیتونستیم برگردیم شهرمون ادامه دارد کپی حرام
۴ کم کم زمستون داشت میومد و ما هم بخاری نداشتیم بخاطر دکتر شوهرم فروخته بودمش و فکر زمستون رو نکرده بودم شبا خیلی سرد بود و با سه تا بچه مجبور بودم که شعله های گاز رو روشن کنم تا خونه کمی گرم‌ بشه با ی خانمی دوست شده بودم و خبر داشتم که کار خیر میکنه و برای فقرا پول جمع میکنه اما هیچ وقت براش از زندگیم نگفتم، دوستی ما هر روز پررنگ تر میشد تا اینکه ی بار اومد خونمون زشت بود که تعارفش نکنم وفتی اومد داخل متعجب به اطراف نگاه کرد و با دست توی صورتش کوبید و پرسید پس بخاری کو؟ چرا فرش ندارید؟ چرا وضع زندگیتون اینجوریه؟ با لبخند گفتم نداریم یعنی فروختیمش برای دکتر شوهرم و اجاره مغازه مون که ضرر کردیم شوهرمم حالا حالاها نداره که بخره، اخم کرد و گفت پس چرا این مدت هیچی نگفتی؟ گفتم ای بابا بیام بگم‌چی خب زشته بعدم مردم از من بدترن و حرف نمیزنن هیچی نگفت و رفت از خجالت دیگه نرفتم سراغش ادامه دارد کپی‌حرام
۵ بعد از سه روز اومد خونمون و ی بخاری تو هم باهاش بود از خوشحالی گریه کردم و کلی ازش تشکر کردم ی عالمه مواد غذایی هم اورده بود گفت تو باید به من میگفتی درسته همه ندارن و بی پولن ولی خدا روزی رسونه ازم پرسید چقدر اجاره میدید و بهش گفتم نسبت به اون زمان ما مبلغ بالایی اجاره میدادیم اون روز رفت و چند روز بعدش اومد خونمون گفت ی پیشنهاد برات دارم میتونی هم قبول نکنی بابای من ی باغ داره که بزرگه و ی خونه هم داخلشه میخوایم تعمیرش کنیم و سرایدار بگیریم که مراقبش باشه یکم از مرکز شهر دوره اما اگر برید اونجا خونه برای شماست بعلاوه حقوق و یک سوم‌ میوه های باغ، ی بخشش هم درخت نیست و میشه چیزی کاشت مثل خیار و گوجه اینا میتونی بکاری بفروشی شوهرتم بخواد میتونه بره سرکار، ببین میتونی مرغ و خروس هم بخری بندازی توش تخم مرغشم بفروشی چون خونگی هست به قیمت خوبی میخرن ادامه دارد کپی‌حرام
۶ بعدم بهم گفت من تورو میشناسمت و زن خوبی هستی ولی پدر و مادرم شمارو نمیشناسن پول پیشتون رو نصفشو بدید به پدر مادرم به عنوان ضمانت نصفشم خرج شوهرت کن ببین ما‌ توی اون باغ نهایت ی تعطیلی بیایم دو سه ساعت بشینیم که کاری بهتون نداریم و تا هر وقت خواستید بمونید اونجا بهش گفتم باید با شوهرم صحبت کنم شب به شوهرم گفتم خیلی استقبال کرد و گفت باشه اون دوستم رو خبر کردم و خیلی زود مستقر شدیم توی باغشون شوهرم رو بردم و درمان کردم از طریق فروش محصولاتی که میکاشتم و حقوقی که گرفتیم طی چند سال کلی پول جمع کردم شوهرمم کار میکرد، تونستیم پول جمع کنیم و ی کسب و کار کوچیک راه انداختیم ولی اینبار حساب شده هنورم تو اون باغ زندگی میکنیم و کلی پیشرفت کردیم خدا خیرشون بده که بهمون کمک کردن خداروشکر زندگیمون درست شد پایان کپی حرام
2 دوستام مخصوصاً نازنین همیشه می‌گفتن زهرا تو چه چهره قشنگی داری تو خیلی می‌تونی تو فعالیت مدلینگ بدرخشی! منی که تا دیروز به این چیزا فکر نمی‌کردم الان تمام فکر و ذکرم شده بود به مدل شدن! به حرفاشون فکر می‌کردم و جلوی آینه برای خودم ژست می‌گرفتم . نازنین می‌گفت زهرا اگه تو بتونی یه مدلینگ شی خیلی موفق و پولدار میشی اصلاً دیگه به درس خوندن احتیاج نداری . می‌تونی یک زندگی خیلی مرفه داشته باشی حرفاش بدجوری آدمو وسوسه می‌کرد . نازنین دختر به ظاهر خوبی بود و من اوایل خیلی دوستش داشتم خیلی بهش وابسته شدم و با هم صمیمی بودیم طوری که بعضی شبام به خونه‌ هم رفت و آمد می‌کردیم و اخبار مدلینگ رو پیگیر می‌شدیم نازنین همیشه می‌گفت کاش من به جای تو بودم و این چهره و اندام رو داشتم حتماً می‌رفتم برای مدلینگ شدن‌. ادامه دارد. کپی حرام.
3 نمی‌دونم این مدلینگ شدن چی بود که رویاش باعث شده بود دیگه نمازامو نخونم و کلاً به دینم اهمیتی ندم! فقط تنها آرزوم این بود که به اون جایگاهی که نازنین می‌گفت برسم و داشتم سعی می‌کردم‌‌‌‌‌. پولامو جمع می‌کردم. از طرفی هر از گاهی هم که با نازنین تنها بودیم نازنین ازم عکس می‌گرفت و منم ژست می‌گرفتم می‌گفت ببین چقدر خوشگلن! بفرستیم برای فلان شرکت . می‌گفت کارمونو از اونجا شروع می‌کنیم اونا واسطن و اگه تو رو قبول کنن حسابی موفق میشی دختر دیگه اصلاً نیازی نداری اینجا بمونیم ! درسامم دیگه به کل بیخیال شده بودم البته حرف نازنین بود می‌گفت اگه بخوای مدل شی اونقدر پولدار میشی حتی می‌تونی برای پدرتم یه خونه لوکس بخری! دیگه به درس احتیاج نداری درسو می‌خوای چیکار؟ حرفاش بدجوری ذهنمو درگیر خودش کرده بودن تمام فکر مشغولی من شده بود که یه مدل مشهور بشم. ادامه دارد. کپی حرام‌‌.
4 هر روز با خودم می‌گفتم نازنین تو می‌تونی انقدر مشهور میشی که تمام دنیا تو رو می‌شناسن ! نمی‌دونستم که با این تعریف‌ها فقط دارم خودمو از خود واقعیم دور می‌کنم و به سمت چشمه ای می‌رفتم که خشک بود. نمی‌دونم چی نصیب نازنین می‌شد که این کارو با من می‌کرد؟ یک روز که تو خونه با هم تنها بودیم شالمو از سرم درآوردم وقتی چشمای نازنین به موهای من افتاد با دهن باز گفت_ وای زهرا من هیچ وقت موهاتو اینطوری ندیدم چه خوشگلی تو! از این به بعد بزار عکس‌های اینطوری هم ازت بگیرم مطمئناً بدون حجاب خوشگل‌تری! اونام خوششون میاد معمولاً همچین شرکت‌هایی با حجاب و پوشش مشکل دارند بزار چند باریم عکس بدون حجاب بفرستیم مطمئناً جواب میده . دو به شک بودم اما دلم می‌خواست این راه رو هم امتحان کنم منی که تا الان سعی می‌کردم نامحرم موهامو نبینه الان می‌خواستم با موهای کاملا باز ژست بگیرم و برای شرکت‌های تبلیغاتی بفرستم کاری که هر بار با نازنین می‌کردیم ولی بی‌فایده بود و هیچ جوابی دریافت نمی‌کردیم. ادامه دارد. کپی حرام.
5 گوشیمو دست نازنین دادم که با گوشی خودم ازم عکس بگیره ژست می‌گرفتم و از ته دل لبخند می‌زدم بلکه توی عکسام خیلی زیباتر به نظر برسم. نازنینم مدام تعریف می‌کرد وای زهرا چه اندامی چه چهره زیبایی داری تو حتماً یه مدل مشهور زیبا میشی من مطمئنم که تو موفق میشی دختر! تو یه استعداد بزرگی که من کشفت کردم. و چقدر من از این حرفا لذت می‌بردم احساس غرور می‌کردم نازنین بعد از تمام شدن عکاسی گفت_ خب دیگه بیا عکس‌ها رو بفرستیم برای شرکت. کمی دودل بودم برای همین من من کردم و گفتم _ نازنین جان امروز به اندازه کافی خسته شدم بزار فردا می‌فرستیم نازنین اخم می‌کرد و گفت_وا خسته شدن نداره عزیزم! نوچی کشیدم و گفتم_ حالا صبر کن فردا در موردش حرف می‌زنیم عزیزم. با دلخوری رفت بعد رفتن نازنین مادربزرگ اومد و گفت_ زهرا امروز پنج شنبه است بیا بریم سر مزار عموت . دلم برای عموم تنگ شده بود بدون هیچ حرفی قبول کردم با مادربزرگم رفتم. ادامه دارد. کپی حرام.