eitaa logo
شهید گمنام🇵🇸
9.2هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
6.2هزار ویدیو
99 فایل
ادمین ثبت خاطرات @Mahdis1234 کانال دوم ما مسیر بهشت https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae تبلیغات شما پذیرفته میشود https://eitaa.com/joinchat/4173332642Cacf0e5f1fb
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ 🌸به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ٣۰ فروردین ۱٣۴٣ 📅تاریخ شهادت : ۱٨ مهر ۱٣۶۶ 🎂🎉🎂🎉🎂 🍃ای شهید این روزها کسی دلش برای دیگری نمی سوزد. را فراموش کرده ایم و ظلم کردن شده عادتمان. و اعمال روزانه زندگی شده و قلب های شکسته بسیاری را در پرونده اعمالمان بایگانی کرده ایم. اینجا تکلیف را خیلی ها از یاد برده اند و بی خیالِ ،به فکر هستند😓 💮 صلوات 💮 🌷🤲 الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَ احْشُرْنٰا مَعَهُمْ وَ الْعَنْ أعْداءَهُم أجْمَعِین 🤲🌷 ✨🤲🏻 التماس دعای فرج و شهادت 🤲🏻✨ ✋🏻🌠 یا علی مدد 🦋🦋🦋
۱ جاری بزرگم دختردایی همسرم بود برای همین مادرشوهرم بین من و عروس اولش همیشه تبعیض قایل بود و اون رو بیشتر از من دوست داشت. هیچوقت برای من عیدی نخرید ولی هرسال برای اون و بچه هاش کادوهای خوب بعنوان عیدی میداد. وقتی هم به همسرم اعتراض میکردم میگفت لابد زنداداشم بیشتر از تو هوای مامانم رو داره ، تو هم مثل اون خوب باش تا تو رو هم تحویل بگیره. اما خدا شاهده من هم احترام همه ی اعضای خوانواده ش رو حفظ میکردم و هم بیشتر از جاریم کمک احوال مادرش بودم .... اما دستم نمک نداشت یا واقعا اونا قدرنشناس بودند. تولدم بود همسرم برام یه انگشتر خیلی قشنگ بعنوان کادوی تولد خریده بود. ادامه دارد کپی حرام
۲ فردای اون روز به خونه مادرشوهرم رفتم پونزده کیلو سبزی قرمه خریده بود و ناله میکرد و میگفت که دیسک کمرش از صبح عود کرده و کاش سبزی هارو نخریده بودم بهش گفتم تو استراحت کن خودم اماده شون میکنم، به تنهایی همه رو پاک کردم و‌ موقع شستن اونها چون انگشترم کمی گشاد بود و لق میزد در اوردم و کنار سماور روی کابینت گذاشتم. بعد هم چون سبزی خرد کن نداشت مشغول خرد کردن اونها شدم. همون موقع جاریم و دوتا بچه هاش از راه رسیدند. برای نهار املت پخته بودم‌و باهم خورده بودیم حتی یه چایی هم برام نیاورد... اما وقتی اونها اومدند دیگه کمر درد رو فراموش کرد رفت چایی اورد و من رو‌هم دعوت کرد که برم پیششون چای بخورم. ادامه دارد کپی‌ حرام
۳ جالب بود از صبح اینهمه براش کار کرده بودم اما باز هم حمیده براش عزیز بود. یکم که سبزی هارو خرد کردم رفتم تا چای بخورم بعد از خوردن چای کمی نشستم بعد به حمیده گفتم یکمی هم تو خرد کن انگشتم تاول زده. با کمی من من گفت اخه من بلد نیستم خرد کنم همیشه سبزی اماده میخرم. مگه میشد بلد نباشه معلوم بود داره دروغ میگه با ناراحتی و دلخوری رفتم سراغ سبزی ها خرد کردم و اما برای سرخ کردنشون دیگه نموندم و به خونمون برگشتم حتی تعارفم نکردند که شام بمونم. وقتی به خونه برگشتم یادم اومد انگشترم رو که موقع شستن سبزی ها در اوردم اونجا جا گذاشتم بنابراین به خونه مادرشوهرم زنگ زدم و بهش گفتم اون رو کجا گذاشتم اما کفت پیداش نکردم.
۴ صبح روز بعد به اونجا رفتم و‌خودم دوباره دنبالش گشتم اما پیداش نکردم .خیلی ناراحت بودم اولین کادویی بود که در طول این سه سال از همسرم گرفته بودم اگه میفهمید گمش کردم حتما ناراحت میشد. چند روز بعد لنگه ی همون انگشتر رو توی دست جاریم دیدم ...همه ی بدیهای مادرشوهرم رو به خودم و خوبیهاش در حق جاریم جلوی چشمام اومد.دیگه نتونستم تحمل کنم به حمیده گفتم اون انگشتر منه تو دست تو چکار میکنه با ناراحتی کفت این رو خودم چند ماه پیش برا عروسی پسر عموم خریدم ولی دستم نمیکردم دیشبم مهمونی بودم دستم کردم امروز یادم رفته هنوز مونده تو دستم.باورم نمیشد به همین راحتی دروغ بگه گفتم فکر کردی من خرم؟ لابد مادرشوهره چون تو براش عزیزی انگشترمو پیدا کرده داده به تو . ادامه دارد کپی حرام
۵ من اون روز بهش گفتم انگشترم جا مونده گفت پیداش نمیکنم خوب حق داشته چون تقدیمش کرده بود به تو ... اونروز دعوای بدی بین من و جاری و مادرشوهرم شد حتی دعوا به شوهرم و برادرش هم کشیده شد. چندروز از اون ماجرا میگذشت، همسرم دیکه باورش شده بود که مادرشوهر و جاریم انگشترم رو‌ دزدیدند. یه هفته بعد از اون ماجرا توی کیف دستی که همیشه با خودم بیرون میبردم دنبال چیزی میگشتم که در کمال ناباوری انگشتر گم شدم رو توی جیب کوچیکش پیدا کردم تازه یادم اومد که اونروز اول انگشتر رو کنار سماور گذاشتم اما از ترس گم شدن بردم و توی جیب داخل کیف گذاشتم. اما چرا فراموش کرده بودم خودمم نمیفهمیدم. نمیدونستم چکار باید بکنم جرات افشای حقیقت رو نداشتم... نمیدونستم اگه همسرم میفهمید چه واکنشی نشون میداد. ادامه دارد کپی حرام❌
۶ ناچار به مشاور مذهبی که یکی از اقوامم بود زنگ زدم بهم گفت تهمت زدی و حالا باید پای اشتباهت بمونی و جبران کنی و حلالیت بطلبی..‌ یادم داد چطور بیان کنم که کمتر ازم دلخور بشن. گفت در تمام مدتی که عروس اون خونواده شدم خیلی از رفتارهای بظاهر انسان‌دوستانه غلط بوده. من اگه رضای خدا رو در نظر داشتم ‌که دیگه بابت ناسپاسی مادرشوهرم و همسرم نباید ناراحت میشدم چون با خدا معامله کرده بودم و اگر بخاطر رضایت بقیه می‌بود که باید همیشه راضی نگهشون میداشتم. بهم یاد داد چطور رفتار کنم تا هم در دایره ی صبر و طاقتم بگنجه و هم ناسپاسی بقیه رو نداشته باشم. بهم گفت حتی اگه دیگران خوبیهات رو نمیبینن تو بخاطر اینکه انسان خوبی باشی نباید از خوب بودن دست بکشی. خلاصه درس اخلاق بود یا زندگی.هرچی بود زندگیم رو نجات داد پایان کپی حرام
۱ یکی از آشناهای خانوادگیمون که از قدیم می‌شناختیمشون دقیقاً روبروی خونه ما یه خونه خریدن خیلی خوشحال نشدم دوست نداشتم کسی به جز خودمون پیشرفت کنه همون اول رو ندادم که بخوان بیان توی خونمون سر از کارم در بیارن از اول اینا وضع مالی خوبی نداشتند اما به مرور وضع مالیشون خوب شد دلم می‌خواست همیشه در حد پایین‌تر از من باشن و نسبت بهشون برتری داشته باشم دوست داشتم همونجوری وضع مالیشون بد باشه و اونی که وضع مالیش خوب میشه من باشم. روز به روز پیشرفت می‌کردن هر چقدر تلاش کردم سر در بیارم چی میشه که اینا وضع مالیشون خوب میشه اما نفهمیدم چند باری از شوهرم پرسیدم که اونم بی‌خبر بود و می‌گفت نمی‌دونم به منم می‌گفت کاری نداشته باش که مردم چیکار می‌کنن سرت به زندگی و کار خودت باشه از همون اول به پسرم گفتم با بچه‌هاشون بازی نکن که مبادا پاشون به خونمون باز بشه ادامه دارد کپی حرام
۲ یکی دوبار که سمت بچه‌ها اومدن متوجه شدن که من خوشم نمیاد و اونام دیگه کاری به کار ما نداشتن بوی غذا که از خونشون میومد می‌خواستم دیوونه بشم دلم می‌خواست هیچ وقت چیز خوبی نخورن و خوب نپوشن اما خدا برعکس خواسته من عمل می‌کرد و دقیقاً هر چیزی که من از داشتنش محرومم بودم رو اونا داشتن انگار خدا از من دریغ می‌کرد و به اون‌ها می‌داد به شوهرم می‌گفتم برو ببین اونا دارن چیکار می‌کنن که وضعشون خوب شده مام همون کارو بکنیم اما شوهرم می‌گفت من بلد نیستم و نمی‌تونم به مرور زمان نفرت من از اینا هر روز بیشتر از قبل می‌شد حاضر بودم هر کاری بکنم که اینا رو بکوبم زمین اما موفق نمی‌شدم هیچ دغدغه ذهنی نداشتم جز این خانواده، شوهرم بهم گفت اگر داری می‌بینی خیلی اذیت میشی نمی‌تونی زندگی عادیت رو بکنی می‌تونم خونه رو بفروشم بریم یه جای دیگه زندگی کنیم اینجوری تو آرامش بیشتری داری. اما نمی‌خواستم این اتفاق بیفته می‌خواستم لحظه به لحظه جلوی چشمم باشن و یه جوری نابودشون کنم ادامه دارد کپی حرام
۳ شروع کردم با خانم اون همسایه‌مون دوست شدم گلایه کرد و گفت که ما چند سال با شما رفت و آمد داشتیم انتظار داشتم الان که خونمون نزدیک شماست حداقل یه سلام و علیک کوچیکی بکنیم اما شما منو که توی کوچه میبینی اصلاً محل من نمی‌ذاری حتی روتو می‌کنی اونور که سلاممم نکنی. به شوهرم که گفتم گفت حتما دلخوری پیش اومده تو رو خدا اگه از من ناراحتی داری بهم بگو رفعش کنم. منکر شدم و گفتم نه اصلاً ازت ناراحت نیستم اتفاقاً من خیلی دوست دارم حتماً اشتباه کردی که فکر کردی من رومو برگردوندم هیچ چیزی نشده تمام مدت که باهاش صحبت می‌کردم یه جوری میخواستم راه پیشرفتشون رو بفهمم که یا برم زیرآبشونو بزنم دیگه نتونن پیشرفت کنن یا یه جوری شوهرمم جا بدم تو کارشون اما اون خانم نم پس نداد ادامه دارد کپی حرام
۴ منم که ازش ناامید شده بودم نقشه نهاییم رو عملی کردم پسر عموم قاچاقچی مواد مخدر بود بهش گفتم ی مقدار مواد برام بیار می‌خوام بذارم تو وسایل یکی. پرسید چی بیارم و چقدر بیارم. گفتم نمی‌دونم ولی انقدری بیار که یه دردسر بزرگ براش درست بشه. به خاطر اینکه از بچگی رفت و آمد زیادی با خانواده عموم داشتیم و صمیمی بودیم پسر عموم بهم نه نگفت سه تا بسته آورد و بهم داد بسته‌ها بزرگ بودن گفت اینا رو تو وسایل هرکی که بزاری پلیس بگیره یه دردسر بزرگ چند ساله براش به وجود میاد با خوشحالی بسته‌ها را ازش گرفتم و گذاشتم توی خونه می‌خواستم وقتی که رفتم خونه همین همسایه آشنامون بزارم توی وسایلاشو بعدم زنگ بزنم پلیس به محض اینکه پسر عمو رفت خواهرم اومد خونمونو مجبور شدم بسته‌ها رو پنهان کنم خواهرم اون روز تا آخر شب خونه ما موند و منم بسته‌ها رو کم کم یادم رفت ادامه دارد کپی حرام
۵ آخر شب بود که رفتن داشتم نقشه می‌کشیدم که چه جوری بسته‌ها رو ببرم توی خونشون و کجا بزارم که متوجه نشن ی دفعه صدای در خونمون بلند شد شوهرم رفت درو باز کنه که دید مامورا ریختن توی خونمون هرچی پرسیدیم چی شده کسی جواب نمی‌داد که یکیشون گفت گزارش دادن توی خونتون مواد مخدر دارید برای همین اومدیم خونه رو تفتیش کنیم. دل تو دلم نبود از استرس داشتم خفه می‌شدم فقط دعا می‌کردم بسته‌ها رو توی کشوی من پیدا نکن اما رفتن سر کشوی من و بسته‌ها رو دیدن دنیا دور سرم چرخید شوهرم از ترس لال شده بود هر دو تامون رو بردن کلانتری و گفتن باید تکلیف این موادا مشخص بشه شوهرم توی کلانتری هر چقدر ازش اعتراف گرفته بودن گفته بود که من خبر ندارم و مال من نیست ادامه دارد کپی حرام
۶ وقتی ازم اعتراف گرفتند مجبور شدم بگم که ماجرای اون مواد چیه و برای من بوده. اون لحظه‌ای که از جلوی شوهرم رد شدم هیچ وقت از یادم نمیره چقدر ناامیدانه نگاهم می‌کرد بعد از اون منتقلم کردن به دادگاه بعدم زندان قاضی برام چند سال زندانی برید و یه جریمه نقدی خیلی سنگین، نمی‌دونم کی منو لو داده بود اما مطمئنم کار خدا بوده و نمی‌خواسته دردسر برای اون بنده خدا به وجود بیاد بعد از گذروندن دوران حبسم و پرداخت جریمه از طرف بابام تونستم آزاد بشم شوهرم همون سال اول طلاقم داد و توی این چند سالی که من زندان بودم برای خودش یه زندگی راحت درست کرده بود تنها کسی که این وسط سختی کشید و عذاب کشید من بودم فقط و فقط به خاطر حسادتم الان چند سالیه که آزاد شدم و دارم کار می‌کنم یه خواستگار خیلی خوب دارم از خدا می‌خوام این سری بهم کمک کنه که بتونم حداقل یه زندگی خوب برای خودم درست کنم و دست از حسادتم بکشم پایان کپی حرام