eitaa logo
شهید گمنام🇵🇸
8.6هزار دنبال‌کننده
14.1هزار عکس
7.3هزار ویدیو
122 فایل
ادمین ثبت خاطرات @Mahdis1234 کانال دوم ما مسیر بهشت https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae تبلیغات شما پذیرفته میشود https://eitaa.com/joinchat/4173332642Cacf0e5f1fb
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ اول دبیرستان بودم که تو مسیر مدرسه ی پسریو دیدم خیلی به چشمم جذاب اومد نوجوون بودم و دلم‌میخواست یکی و دوست داشته باشم به نظرم پسر خاصی بود نگاهش عصبی بود و پر جذبه، با هم چشم تو چشم شدیم نگاهمو دزدیدم ولی انگار ی چیزایی فهمید که از فرداش میومد تو مسیر مدرسه، چند روزی گذشت که ی روز دیدم ی دختری اومد‌پیشم و ی نامه گرفت سمتم گفت اینو داداشم داده گفته بدم به تو پرسیدم کیه داداشت؟ که گفت همون موتوریه دیگه چهره ش عصبیه، قند توی دلم اب شد نامه رو گرفتم یکم‌ که با دختره حرف زدم متوجه شدم اسمش مریمه و خواهر کوچیکتر مرتضی هست مریم از منم کوچیکتر بود از فرداش شد مسئول نامه های من و مرتضی، کم کم صمیمی شدیم و هر روز ی جای خلوتی پیدا میکردیم همو میدیدیم
۲ یکی‌از دوستام‌ بهم‌ گفت مرتضی رو قبلا دیدم ادم‌ قابل اعتمادی نیست اهل خلافه و چندباری بازداشت رفته حتی ی بار یکی دوسال زندان بوده ازش دوری کن این سرتاسر برات دردسره اما اهمیتی به حرفهای دوستم ندادم بهش گفتم تو حسادت میکنی و چون مرتضی نیومده با تو داری میترکی، هر چی دوستم‌گفت اشتباه میکنی حرفهای بدتری بهش زدم و باهاش بیشتر دعوا کردم دست اخرم ی روز که مرتضی رو دیدم تمام‌ ماجرا رو براش گفتم مرتضی خیلی عصبانی شد و گفت دروغه منم که فکر میکردم حرفهای مرتضی ایه قرانه چشم و گوش بسته قبول کردم بعد از اون ماجرا دیگه دوستم‌ نزدیکم نیومد حتی وقتی میرفتم پیشش فاصله میگرفت ازم با یکی از دوستای صمیمی مون حرف زدم که گفت شبنم بهت حقیقت رو گفت منم‌ مرتضی رو میشناسم ولی تو نمیخوای باور کنی من از اولم هیچی نگفتم چون میدونستم عاقبتش اینه بنظرم دروغ میگفتن و حسادت میکردن تا اینکه ادامه دارد...
۳ با گذشت چند سال از دوستی منو مرتضی انگار هر روز چهره واقعیش برام اشکار میشد و بیشترم ازش میترسیدم ولی هیچی نمیگفتم تا اینکه برام‌ خواستگار اومد پسر خوبی بود برعکس مرتضی قابل اعتماد بود برای همین بهش جواب مثبت دادم و عقد و عروسی رو فوری برگزار کردیم مرتضی وقتی فهمید اتیش انتقامشو روشن کرد هر کاری میکرد من اهمیت نمیدادم تا اینکه پسرم بدنیا اومد و بعدشم‌ دخترم تنها چیزی که ازش میترسیدم مرتضی بود که اونم از ی جای موثق شنیده بودم‌ زندانه هر کاری میکردم بیخیالش بشم‌نمیشد تا اینکه ی روز در خونه رو زدن وقتی رفتم‌جلوی در دیدم خواهر مرتضی اومده بهم گفت فکر نکن داداشم زندانه و توام شوهر کردی راحت شدی ما به کینه شتری معروفیم، چند ماهی گذشت که خبر ازادی مرتضی همه جا پیچید
۴ میدونستم دیر یا زود میاد سراغم، ی روز داشتم‌حیاط رو میشستم که دیدم از زیر در ی نامه اومد داخل، برداشتم و خوندمش بهن ابراز علاقه کرده بود و گفته بود من مال خودشم نوشته بود اگر تن به خواسته من ندی ابروتو میبرم وقتی شوهرت ولت کنه اون موقع منم نمیخوامت ولی اگر امروز بیای به ادرسی که گفتم برای همیشه ول میکنم و میرم میخوام خداحافظی کنم، ساعت قرار رسید سرتا سر وجودم استرس بود نمیدونم چی شد که وقتی به خودم اومدم سر قرار منتظرش بودم اومد و تا سلام علیک کردیم دیدم شوهرم مهدی نزدیکمون شد سیلی محکمی بهم زد و گفت از صبح دارم میگم فاطمه نمیره سر قرار اما اومدی گنگ نگاهشون کردم که مرتضی گفت حق نداشتی دورن بزنی عاقبت دور زدن من اینه بعدم از پیش ما رفت هر چی به مهدی التماس کردم توجهی بهم نداشت با کتک منو برد خونه بابام
۵ وقتی اونا هم فهمیدن که چی شده سرزنشم کردن مهوی گفت دیگه منو نمیخواد گفت اگر از اول بهم‌میگفتی مهم نبود اما‌ اینکه زن من بره با دوست پسر سابقش به هر دلیلی سر قرار یعتنی هنوز دلش با اونه، بچه هامم برد شش ماه کشمکش داشتیم تا اینکه با واسطه بزرگترا منو بخشید اما وقتی برگشتم سر زندگیم هیچی مثل قبل نبود در و روم قفل میکرد و باهام حرف نمیزد انگار وجود نداشتم دیر میومد خونه و زودم میرفت سه سال من اینجوری زندگی کردم حق خروج از خونه رو نداشتم حتی گوشی هم نداشتم‌ الان مدت زیادیه که گذشته درسته که زندگیم بهتر شده اما‌مثل قبل نشده مهدی یکم باهام خوبه ولی نه مثل قبل از اون جریان خداروشکر که منو بخشیده من به همینم راضیم پایان