#قدرت_درک_دیگران
توقع داشتم بخاطرِ دلِ منِ مادر که پسرجوونم رو تازه از دست دادم کمی مراعات احوالم رو بکنن و جلوی من به عروسم اونطوری نگن.
بعد از مراسم هفت ملینا دیگه به خونمون نیومد دلم براش خیلی تنگ شده بود،بوی محمد علی مو میداد ولی چون میدونستم حال روحی مناسبی نداره ازش توقعی نداشتم فقط هرروز زنگ میزدم به خونشون و اول ار مادرش احوالش رو میپرسیدم بعد هم یه احوالپرسی کوچولو با خودش.
بهر حال تنها یادگاری پسرم بود ،،،بعد از مراسم چهلم خاله ی ملینا بهم گفت خواهرم خودش روش نشد به شما حرف بزنه از من خواست بهتون بگم دیگه به ملینا زنگ نزنید هربار که با شما صحبت میکنه خیلی حالش بد میشه،منم چون حال ملینا برام مهم بود گفتم کاش زودتر میگفتید تا کمتر اذیت میشد،چهار پنج ماه از فوت پسرم میگذشت که از همسرم شنیدم همون دوستش که عموی عروسم میشد بهش گفته ملینا خاستگار داره و قول و قرارها رو گذاشتند،
✍ادامه دارد...
#کپی_فوروارد_برای_دوستتون_و_گروها_کانالها_و_همه_پیام_رسانها_از #داستان_حرام⛔️
🍃┅🦋🍃┅─╮
@shahidma
╰─┅🍃🦋🍃
#قدرت_درک_دیگران
همسرم ازم خواست صبوری کنم و برای خوشبختی ملینا دعا کنم،
چاره ای نداشتم پسرم زیر خروارها خاک بود و دستش از دنیا کوتاه،قطعا اون هم راضی نمیشد نامزدش تا اخر عمر پاسوز اون بشه،ملینا باید سروسامون میگرفت و خوشبخت میشد تا روح پسرمم در ارامش باشه،هرروز سر نمازهام برای خوشبختی ملینا دعا میکردم...همسرم گفت باید تکلیف مهریه ی این بچه رو مشخص کنیم باید همه ی حق و حقوقش رو بدیم تا حقی به گردن محمدعلی نمونه، یشب زنگ زد به پدر ملینا و شرایط بیمه و حق و حقوق و مهریه ی ملینا رو بهشون گفت که حتما باید با وکیل صحبت کنند تا حق و حقوق ملینا رو تعین و تقدیم کنیم،پدرش هم استقبال کرده بود ،چند هفته ی بعد دوست همسرم یعنی عموی ملینا با پدرمادر ملینا اومدند خونمون که مثلا ازمون اجازه بگیرن ملینا دوباره ازدواج کنه،من و همسرم با دلی پراز غم برای پسر جوون مرگمون ارزوی خوشبختی برای دخترشون کردیم و گفتیم وکیل همه ی کارهارو در چند روز اینده بابت مهریه و این چیزا انجام میده،و همسرم گفت خودم مهریه ی دخترتون رو با فروش زمینم جبران میکنم،،،
✍ادامه دارد...
#کپی_فوروارد_برای_دوستتون_و_گروها_کانالها_و_همه_پیام_رسانها_از #داستان_حرام⛔️
🍃┅🦋🍃┅─╮
@shahidma
╰─┅🍃🦋🍃
#قدرت_درک_دیگران
چندماه گذشت و ملینا دوباره نامزد شده بود اونم با پسری که زمین تا اسمون هم تیپ و ظاهرش و هم اخلاق و کردارش با محمد علی من متفاوت بود از این همه تفاوت و تناقص در انتخاب ملینا شوکه شده بودم ولی در دلم هربار بیادشون می افتادم براشون ارزوی خوشبختی و سعادت میکردم.
روزی که شنیدم هفته ی اینده مراسم عقد ملیناست خیلی دلم گرفت ولی خوب اینم تقدیر بچه ی من بود که در جوونی فوت بشه،حال روحی مساعدی نداشتیم نه من نه همسرم گاهی من بابت نبود محمد علی بی تابی میکردم و همسرم به من دلداری میداد و گاهی اون بیتابی میکرد و من سعی در اروم کردنش داشتم،دوروز مونده به مراسم عقد ملینا عموش زنگ زد به همسرم و گفت برای مراسم عقد شماهم دعوتید،همسرم اول عذرخواهی کرد و بعد هم گفت ما هیچ نسبتی بجز نسبت قبلی با عروس خانم نداریم شاید حضور ما توی مراسم از دیدگاه خانواده ی داماد جلوه ی خوشی نداشته باشه و بهتره مارو معاف کنید،
✍ادامه دارد...
#کپی_فوروارد_برای_دوستتون_و_گروها_کانالها_و_همه_پیام_رسانها_از #داستان_حرام⛔️
🍃┅🦋🍃┅─╮
@shahidma
╰─┅🍃🦋🍃
#قدرت_درک_دیگران
عموش با خنده و قهقهه گفت حالا چندتا سکه بابت کادوی عروسی میخواین بدین همسرم گفت من نصف مهریه ی عروسم رو که حقش بود پرداخت کردم، حق دیه ای که برای اون تعیین شده هم محفوظه هروقت کارهای بیمه انجام بشه به خودش میدن،دیگه فکر نمیکنم حق و حقوقی مونده باسه که بهش بدیم،که عموش با حفظ همون خنده گفت منظورم کادوی سرعقده بهرحال قبلا عروس شما بوده الان شماهم باید یه تیکه طلا یا سکه بهش بدید،همسرم دستش که رفت روی قلبش همونجامن گوشی رو ازش گرفتم با احترام به دوستش گفتم اقا پرویز توروخدا مراعات دل پدرو مادر داغدار رو بکنید ما هنوز داغدار بچه مونیم شما از ما کادو میخواین،ملینا از بعد جهلم محمد علی حتی احوالی از ما نپرسیده الان چه حق فزرندی به گردن ما داره،
ان شاالله که خوشبخت بشه دخترتون که خدا شاهده حاجت قلبی ماهم همینه ...دیگه بیشتر ازین نمک به زخم ما نزنین ما هرچی نجابت میکنیم شما بیشتر متوقع میشین.،،،الهی هیچوقت داغ جوون نبینین که بفهمی حال شوهرم الان چجور شده،
✍ادامه دارد...
#کپی_فوروارد_برای_دوستتون_و_گروها_کانالها_و_همه_پیام_رسانها_از #داستان_حرام⛔️
🍃┅🦋🍃┅─╮
@shahidma
╰─┅🍃🦋🍃
#قدرت_درک_دیگران
با خنده و لحن مسخره ای گفت حالا خوبه دوتا بچه ی دیگه هم دارین خدا رحمتش کنه محمدعلی رو قسمت اونم اینطوری بوده،بعدم خدافظی کرد.خداشاهده تا چهارسال بعدش عموی ملینا با شوهرم سرسنگین بود که چرا خانمت اون حرفارو بار من کرده،خونواده ی ملینا همه جارو پرکردند که ما با ازدواج دوباره ی اون مخالف بودیم،کلا همه چی رو برعکس جلوه داده بودند.ولی ما سکوت کردیم چون اونقدر داغ نبود پسرم مارو اذیت میکرد که اصلا حوصله ی پیگیری احوال بقیه برامون مهم نبود،ما اونا رو بخاطر این تهمتهاشون و دلی که ازمون شکسته بودند واگذار کردیم به خدا .درست چهارسال بعد پسر عموی جوون ملینا هم مثل محمد علی من تو دوران عقد و قبل از عروسی فوت شد،خونواده ی عروس خیلی عمو و زن عموی داغدار ملینارو اذیت کرده بودند .یروز زن عموی ملینا بهم زنگ زد و گفت لابد شما شوهرم رو نفرین کردید که سرمون اومد.منم گفتم من نفرین نکردم فقط واگذارتون کردم بخدا شما هیچ کدومتون حال ما رو درک نمیکردید و هر روز با توقعات جدیدتون خون به دل داغدارمون میکردید
✍پایان.
#کپی_فوروارد_برای_دوستتون_و_گروها_کانالها_و_همه_پیام_رسانها_از #داستان_حرام⛔️
🍃┅🦋🍃┅─╮
@shahidma
╰─┅🍃🦋🍃
#غفلت_از_زندگی
یه همسایه داشتیم خانم خوبی بود اوایل خیلی باهم رفت و امد داشتیم اما کم کم فهمیدم از اون دسته ادماست که دلش میخواد مدام سر از کار بقیه در بیاره و در واقع خیلی فضول بود،حتی تو کار شوهر من و رفت و امدهاش هم فضولی میکرد،مثلا میگفت امروز چرا زود اومده؟ بنظرت زیادی تو فکر نبود؟چرا رنگ و روش پریده؟ منم که از ادمای فضولی که سرشون تو زندگی دیگرونه متنفرم،برای همین خیلی تلاش کردم رابطه م رو باهاش کمرنگ کنم ولی اون هربار به بهونه ای میومد خونمون.
البته مشکل همه ی همسایه ها همین بود در طول روز با بهونه های مختلف به خونه ی همه سرک میکشید و از هر کی برای اون یکی خبر میبرد،برای من و همسرم که خیلی روی بحث حریم خانواده و ابرو حساس بودیم اصلا دلم نمیخواست از دیگران بمن چیزی بگه،خصوصا که میترسیدم برداشتهای غلطش رو از زندگی من هم برای دیگرون بگه،اتفاقا چند مرتبه بخاطر فرخنده همسرم باهام بحث کرد که رابطه م رو باهاش کم کنم ولی من روم نمیشد بوضوح بهش بگم خونمون نیاد
✍ادامه دارد...
#کپی_فوروارد_برای_دوستتون_و_گروها_کانالها_و_همه_پیام_رسانها_از #داستان_حرام⛔️
🍃┅🦋🍃┅─╮
@shahidma
╰─┅🍃🦋🍃
#غفلت_از_زندگی
هربار چیزی از کسی تعریف میکرد مدام وسط حرفش میپریدم و میگفتم زندگی مردم به ماچه؟ بحث رو عوض میکردم اما دوباره حرف رو میکشید به همون حرفی که میزد،دیگه به شوهرم و بچه ها سپرده بودم هروقت اون پشت در بود کمی طولش بدن که من دستم رو جایی بند کنم که بتونم زودتر دکش کنم،مثلا توی حموم میرفتم به لباس شستن مشغول میشدم میومد همون جا بالاسرم می ایستاد،حضور شوهرم رو بهونه میکردم میگفت بریم تو اشپزخونه حرف بزنیم درس بچه هارو بهونه میکردم میگفت چقدر بچه هات تنبلن همه ش باید بالا سرشون باشی،ولی بالاخره مجبور شدم یبار رک و پوست کنده همه چی رو بهش بگم،گفتم ببین فرخنده خانم شما خیلی حرف دیگردن رو میزنی اولا غیبت کار درستی نیست دوما حریم خصوصی و زندگی دیگران بمن ربطی نداره که از زندگی و خونواده ی دیگران تعریف میکنی،
✍ادامه دارد...
#کپی_فوروارد_برای_دوستتون_و_گروها_کانالها_و_همه_پیام_رسانها_از #داستان_حرام⛔️
🍃┅🦋🍃┅─╮
@shahidma
╰─┅🍃🦋🍃
#غفلت_از_زندگی
من مشتاق شنیدن این چیزا نیستم ،در مورد خونواده ی خودمم دلم نمیخواد حرف بزنیم،اگه حرف دیگه ای داری که قدمت رو چشمم هروقت بچه ها مدرسه بودن شوهرمم خونه نبود در خدمتتم،اونم که از حرفام خوشش نیومده بود گفت معلومه از رفت و امد خوشت نمیاد ادم منزوی و گوشه گیری هستی باشه تنهات میذارم تا راحت باشی.
منم دیگه چیزی نگفتم و الحمدلله دیگه از شر فضولیهاش خلاص شدم،
اما اخبار به گوشم میرسید که چرت و پرت از منو همسرمو بچه هام به این و اون میگه ولی برام اهمیت نداشت مهم این بود که ما خودمون رو مجاب میکردیم در چهارچوبی که خدا تعیین کرده زندگی میکردیم .
مدتها گذشت و همیشه حرف هر کدوم از همسایه ها به شکلی تو در و همسایه میپیچید و دورادور چیزی میشنیدم ولی اهمیت نمیدادم چون میدونستم همه ی اون اخبار زاییده ی خیالات مریض فرخنده ست
✍ادامه دارد...
#کپی_فوروارد_برای_دوستتون_و_گروها_کانالها_و_همه_پیام_رسانها_از #داستان_حرام⛔️
🍃┅🦋🍃┅─╮
@shahidma
╰─┅🍃🦋🍃
#غفلت_از_زندگی
دختر بزرگ فرخنده چهارده ساله بود و چهار تا بچه ی دیگه هم داشت،به لطف کوچه نشینیها و مهمونی رفتنای فرخنده بچه هاش صبح تا شب توی کوچه با هر ادمی دمخور بودند و هسچ نظارتی روی تربیتشون نبود،
شنیده بودم که بعضی همسایه ها از سر خیرخواهی به فرخنده گفته بودند حواسش به تربیت بچه هاشم باشه اما اون طبق معمول دلخور شده و گفته بود من مثل شما ها بچه هام رو ترسو بار نمیارم اونا رو جوری بار اوردم که مستقل و خود ساخته باشن.
خیلی پیش اومده بود که بابت خبرچینی ها و حرف و حدیثهایی که برای این و اون میساخت چندین مرتبه بین همسایه ها دعوا و جدل پیش میومد اما هربار فرخنده اصلا زیر بار نمیرفت که مقصر اصلی خود اون بوده،
یبار به یکی از همسایه ها گفته بوده پسر هفده سالشون رو با پسرهای معتاد محله دیده و تا چند شب اون پسر طفل معصوم از پدرش کتک میخورد و بعدا معلوم شد اون پسر بیگناه با دایی و پسر دایی هاش از استخر برمیگشتند و فرخنده با افراد معتاد محله اشتباه گرفته بوده.
✍ادامه دارد...
#کپی_فوروارد_برای_دوستتون_و_گروها_کانالها_و_همه_پیام_رسانها_از #داستان_حرام⛔️
🍃┅🦋🍃┅─╮
@shahidma
╰─┅🍃🦋🍃
#غفلت_از_زندگی
ازین کارها زیاد میکرد تا اینکه دوروز از فرخنده خبری نبود و همه ی همسایه ها سراغش رو میگرفتند وقتی جویای احوالش شدیم فهمیدیم دختر ۱۴ ساله ش یه نامه توی خونه گذاشته و نیمه شب از خونه فرار کرده و تمامعکسها و حتی شناسنامه شم با خودش برده ،توی نامه نوشته بود این همه سال پدرو مادر داشتم ولی پدرم صبح تا شب سرکار بود مادرمم دنبال در و همسایه به بهونه ی اینکه من دخترم و باید توی خونه بمونم همه کارهای خونه رو مثل کلفت انجام میدادم،خسته شدم از بس کلفتی کردم و تنهایی کشیدم با پسری دوست شده بودم و بعضی روزها یواشکی خونمون میومد و باهم تنها بودیم بهم گفته بود باهام ازدواج میکنه و برای همین همیشه من رو خانومم صدا میکرد اتفاقی که نباید بینمون افتاده بود اون پسر افغانه وقتی شنیدم قراره برگردن کشورشون منم باهاش فرار کردم،چون میدونم شماها،،،
✍ادامه دارد...
#کپی_فوروارد_برای_دوستتون_و_گروها_کانالها_و_همه_پیام_رسانها_از #داستان_حرام⛔️
🍃┅🦋🍃┅─╮
@shahidma
╰─┅🍃🦋🍃
#غفلت_از_زندگی
شماها اجازه ی ازدواج من رو با اون نمیدید چون هم افغانه و هم سنی،.من کنار اون احساس ارامش و خوشبختی دارم پس باهاش میرم دنبالمم نگردید.
بیچاره فرخنده این اتفاق مال بیست سال پیشه هرچی دنبال دخترش گشتن پیداش نکردن. از اون موقع دیگه کرک و پرش ریخت و خونه نشین شد.
اونقدر حواسش پی زندگی و خونه ی مردم بود که حتی نمیفهمیده یه پسر جوون هرروز به خونه ش میومد و صاحب ناموسشون شده بود.چندمرتبه خبر رسید که اون کشته شده و جنازه ش توی یه باغ دفن شده،ولی وقتی با پلیس رفتند سراغ اون باغها چیزی دستگیرشون نشد،
هنوز که هنوزه چشمش به دره که دخترش به خونه برگرده،فرخنده دیگه نتونست تو درو همسایه سرش رو بلند کنه،اون اوایل روزی چند بار از شوهرش و برادرشوهراش بابت بیتوجهی به دخترش و اون اتفاق و بی ابرویی کتک میخورد اما چه فایده هنوز خبری از دخترش نداره و نمیدونه زنده ست یا مرده.
پایان.
#کپی_فوروارد_برای_دوستتون_و_گروها_کانالها_و_همه_پیام_رسانها_از #داستان_حرام⛔️
🍃┅🦋🍃┅─╮
@shahidma
╰─┅🍃🦋🍃
#خطای_عماد
مدتی بود زندگی خواهرمو پسرش، زندگی همه مون رو تحت الشعاع قرار داده بود و همیشه دچار استرس و نگرانی بودیم،
یه روز سراسیمه اومد خونمون و گریون گفت دیشب پسرش عماد دوباره دیر به خونه اومده و اینبار باباش باهاش بدجوری بحثش شده و دوسه تا کشیده هم بهش زده و همون لحظه عماد هم از خونه زده بیرون و حالا که شش غروب بوداز دیشب دیگه ازش بیخبر مونده،نگران بود که نکنه بلایی سر خودش اورده باشه،این چندمین باز بود که عماد و پدرش به جون هم افتاده بودند،
وهربار باباش از خونه بیرونش میکرد،چند بار پدرم با داماد محترم صحبت کرد تا بهش بفهمونه این روشها برای تادیب یه پسر هفده هجده ساله درست نیست و هربار قول میداد دفعه بعدی خوددارتر عمل کنه اما هربار گند میزد.و این بار هم از همون دفعات بود،خواهرم گریون و شوهرش هراسون،میگفتند اولین باره مدت زمان طولانی بیرون مونده،پدرم خیلی جدی با شوهر خواهرم دعوا کرد و گفت به محض برگشتن عماد اون رو به خونه ی خودمون میبره و اجازه نمیده برگرده به خونه ی خودشون.
✍ادامه دارد...
#کپی_فوروارد_برای_دوستتون_و_گروها_کانالها_و_همه_پیام_رسانها_از #داستان_حرام⛔️
🍃┅🦋🍃┅─╮
@shahidma
╰─┅🍃🦋🍃