#دروغ_بزرگ ۱
پسرم عاشق دختری بود که من هیچ تمایلی برای ازدواجشون نداشتم روزی که تنهایی رفتم برای دیدن دختره بهش گفتم اگر میخوای زن پسر من بشی بشو اما اینو بدون که من هیچ وقت تو رو نمیخوامت و دلم باهات صاف نمیشه اونم قبول کرد و گفت من مشکلی ندارم که شما منو بخواید یا نه برای من مهم پسرتونه.
پسرم چون مغازه داشت و این دختره رو دیده بود ازش خوشش اومده بود و بهش ابراز علاقه کرد وقتی که بهم اینجوری گفت دلم میخواست دونه دونه موهاشو از سرش بکنم.
متاسفانه خیلی زود عقد کردن و کسی به حرف من اهمیت نداد بعد از عقد هر کاری میکردم که بینشون بهم بخوره اما موفق نمیشدم گاهی اوقات از نفوذم روی پسرم استفاده میکردم و یکم میتونستم رابطه شون رو شکراب کنم اما اون دختر انقدر کار بلد بود و پسرمو میذاشت روی چشماش که دوباره با هم خوب میشدن
ادامه دارد
کپی حرام
#دروغ_بزرگ ۲
حاضر بودم هر کاری بکنم که بینشون فاصله بندازم اما هر کاری که میکردم موفق نمیشدم با وجود تمام مخالفتهای من جشن عروسیشونم گرفتن و رفتن سر زندگیشون، شب و روزم شده بود اینکه چه جوری بینشون فاصله بندازم تا از هم جدا بشن دختره پرو اومده بود مفتی مفتی صاحب پسرم شده بود و دستم به هیچ جا بند نبود چند سال با همدیگه زندگی کردن هر بار که بهشون میگفتم بچه عروسم بهانههای مختلف میآورد و میگفت فعلاً نمیخوایم زوده هر چقدر بهشون فشار میآوردم اهمیتی نمیدادن پیش خودم احتمال دادم که ممکنه مشکل از عروسم باشه برای همین شب و روز خدا را شکر میکردم که حداقل نمیتونه یه بچه بندازه تو دامن پسرم از خدا میخواستم که فکر من درست بشه و عروسم مشکل داشته باشه هرچی نشستم زیر پای پسرم که از زیر زبونش بکشم ببینم واقعاً زنش مشکل داره یا نه نم پس نداد چند باریم از عروسم پرسیدم اونم خیلی مستقیم بهم گفت فعلاً قصد بچهدار شدن نداریم فکرم نمیکنم پیدا کنیم میخوایم هنوز از زندگی دو نفرمون لذت ببریم
ادامه دارد
کپی حرام
#دروغ_بزرگ ۳
دلم میخواست دهن عروسمو پاره کنم اما هیچی بهش نگفتم و برگشتم خونمون ولی دلم طاقت نمیاورد شب برای همسرم تعریف کردم خیلی خونسرد نگاهم کرد و گفت خب تو چیکار داری زن؟ ولشون کن بذاز زندگیشون رو بکنن
عصبی شدم که طرف اون دختره هست حرصی گفتم نه خیر من باید ی کاری کنم اون دوتا تو دهنی بخوره تا دلم اروم بگیره ای وای که من از اولم حالم از این بهم میخورد پسر نفهمم به حرفم گوش نداد رفت گرفتش.
دست رو به اسمون گرفتم و گفتم خدایا کاری کن اینو طلاق بده من اصلا از این خوشم نمیاد
شوهرم خیلی جدی نگاهم کرد و لب زد اونا همو دوس دارن و همینم مهمه، مبادا ببینم یا بشنوم کاری کردی بینشون جدایی بیافته و همدیگرو نخوان که از چشم تو میبینم حواست باشه.
باورم نمیشد شوهرمم طرف اون دختره بود به جای اینکه به من حق بده یا باهام همکاری کنه طرف اون دختره بود که ی وقت ناراحت نشه، توی دلم گفتم باید یکیو پیدا کنم که کمکم کنه ی جوری این دختره رو از چشم پسرم بندازم
ادامه دارد
کپی حرام
#دروغ_بزرگ ۳
دلم میخواست دهن عروسمو پاره کنم اما هیچی بهش نگفتم و برگشتم خونمون ولی دلم طاقت نمیاورد شب برای همسرم تعریف کردم خیلی خونسرد نگاهم کرد و گفت خب تو چیکار داری زن؟ ولشون کن بذاز زندگیشون رو بکنن
عصبی شدم که طرف اون دختره هست حرصی گفتم نه خیر من باید ی کاری کنم اون دوتا تو دهنی بخوره تا دلم اروم بگیره ای وای که من از اولم حالم از این بهم میخورد پسر نفهمم به حرفم گوش نداد رفت گرفتش.
دست رو به اسمون گرفتم و گفتم خدایا کاری کن اینو طلاق بده من اصلا از این خوشم نمیاد
شوهرم خیلی جدی نگاهم کرد و لب زد اونا همو دوس دارن و همینم مهمه، مبادا ببینم یا بشنوم کاری کردی بینشون جدایی بیافته و همدیگرو نخوان که از چشم تو میبینم حواست باشه.
باورم نمیشد شوهرمم طرف اون دختره بود به جای اینکه به من حق بده یا باهام همکاری کنه طرف اون دختره بود که ی وقت ناراحت نشه، توی دلم گفتم باید یکیو پیدا کنم که کمکم کنه ی جوری این دختره رو از چشم پسرم بندازم
ادامه دارد
کپی حرام
#دروغ_بزرگ ۴
جاری بزرگم زن با سیاست و دانایی بود رفتم سراغش اول فکر کرد برای مهمونی میرم کلی تحویلم گرفت و از اینکه رفتم خونه شون خوشحال شد اما وقتی از هدفم بهش گفتم ماتش برد گفت تو اولین کسی هستی که میبینم پسرش خوشبخته و اون میخواد بدبختش کنه دست از سرشون بردار بذار زندگیشون رو کنن
با حرص نگاهش کردم و گفتم من نمیخوام این دختره تو زندگی پسرم باشه اینکه پسرم چی میخواد و نمیخواد برای من مهم نیست مهم خواسته منه اگرم کمکم نمیکنی برام مهم نیست خودم ی کاریش میکنم
به حالت قهر از خونه شون بیرون اومدم و رفتم خونه خودمون فوری به خواهرم زنگ زدم و احوال دخترش رو گرفتم طفلک کلی ناراحت بود که دخترش طلاق گرفته میگفت نمیدونم باید چیکار کنم کاش ی ادم خوب پیدا شه بگیرش تا من و خودش به ارامش برسیم، بهترین فرثت گیرم اومده بود شروع کردم از عروسم بد گفتم و اینکه پسرم ازش ناراضیه و نمیخوادش
ادامه دارد
کپی حرام
#دروغ_بزرگ ۵
خواهرم رو متقاعد کردم که پسرم از زندگیش راضی نیست بعدم قرار شد با دخترش حرف بزنه و اگر راضی بود با پسرم اشنا بشن و بعد از طلاق عروسم عقد کنن وقتی تلفن رو قطع کردم از خوشحالی رو ابرا بودم کافی بود با پسرم بکم حرف بزنه مردا زود دل میبازن و از طرفی عروسمم میفهمید پسرمو ول میکرد میرفت در هر صورت من برنده و پیروز میدون بودم
دختر خواهرم رو دعوت کردم به خونه م و کلی براش حرف زدم اولش مخالف بود اما وقتی به دروغ بهش گفتم که پسرم از ازدواج با اون دختر پشیمونه و دلش با توعه نرم شد قرار شد که ی روز ببرمش خونشون و تنهایی با همدیگه حرف بزنن کلی بهش یاد دادم که چیکار کنه پسرم مست و مدهوش بشه اونم قبول کرد
بالاخره دو هفته گذشت و روز موعود رسید عروسم میخواست بره دکتر از قبلش رفتم خونشون و بهش گفتم من میمونم تا بیای اونم رفت، ده دقیقه گذشت و مطمئن شدم که نمیاد به دختر خواهرم زنگ زدم و اونم اومد خونشون بعدم به پسرم گفتم بیاد خونشون و کارش دارم وقتی اومد و لیلا رو دید پرسید چی شده و منم ازش خواستم بشینه و بهش گفتم اگر میخوای ازت راضی باشم لیلا رو بگیر
ادامه دارد
کپی حرام
#دروغ_بزرگ ۶
پسرم جا خورد تا خواست عکس العملی نشون بده لیلا سمت رفت و بهش ابراز علاقه کرد که در باز شد و عروسم وارد شد وا رفته به همه نگاه کرد و پرسید چه خبره؟
به پسرم گفت زنگ زدی گفتی مامانم حالش بده که بیام این چیزا رو ببینم؟
پسرم فوری گفت من خودمم نمیدونستم
بعدم رو کرد به خواهر زاده م گفت من زنمو دوس دارم نمیدونم مامانم بهت چی گفته ولی من عاشق زنمم
دخترخواهرم یهو عصبی شد و بلند گفت پس اون حرفهایی که خاله میگفتی چی بود
بعدم شروع کرد کل حرفهایی که بهش گفته بودم رو بهشون گفت، دلم میخواست زمین دهن باز کنه و من فرو برم داخلش
پسرم و عروسم هر دو مات زده و ناراحت نگاهم کردن خواهر زاده م از خونه شون رفت منم که دیدم جای موندن نیست خواستم برم که پسرم گفت مامان من دیگه باهات کاری ندارم برای احترام بهت میام خونتون ولی فقط بخاطر رضایت خداست.
از خونه شون اومدم بیرون الان جند سال گذشته پسرم هفته ای یکبار برای ۱۵ دقیقه میاد خونمون میشینه و حتی حرفم نمیزنه عروسمم نمیاد خونمون خواهرمم باهام قهره امیدوارم خدا منو ببخشه
پایان
کپی حرام