،این موضوع من رو خیلی ناراحت کرد، مامانم که دید من ناراحت شدم، جواب منفی داد، پدر بزرگم اومد خونمون بهم گفت زهرا جان مامانت وقتی عروس ما شد چهارده سالش بود، یک سال بعدشم تو به دنیا. اومدی، تو رو حامله بود بابات شهید شد، بعدم نشست به پای تو، تو رو بزرگ کرد، الان مامانت ۳۱ سالشه جوونه، خدا رو خوش نمیاد که داری اذیتش میکنی، ولش کن، بزار بره سر زندگیش، هم دلم برای مامانم سوخت، هم نمیتونم ببینم اسم کسی دیگه ای به عنوان شوهر غیر بابام روی مامانم باشه، با بی میلی تموم گفتم، خب باشه من دیگه باهاش قهر نمیکنم بره ازدواج کنه، جالبش اینحاست که مامانم رو از پدر شوهرم خواستگاری کرده بودند، مامانم ازدواج کرد و حاصل این ازدواج شد یک دختر و دو پسر، اوایل زندگی مامانم، خیلی از شوهرش بدم میومد، ولی جون خیلی مهربونه دیگه ازش بدم که نمیاد، دوستشم دارم
#پایان
داستان بعدی#رمال_دعا_نویس
✍ادامه دارد...
##کپی_فوروارد_برای_دوستتون_و_گروها_از_داستان_حرام⛔️
🍃┅🦋🍃┅─╮
@shahidma
╰─┅🍃🦋🍃