#طنز_امشب
شهید حسن وردیانی
ایام نوروز روز اول عملیات فتح المبین بود که خبر آوردند حسن زخمی شده است. یکی از دوستان که یک پیکان سبز رنگ داشت، گفت بیا برویم شیراز، زیرا حسن را به شیراز منتقل کرده بودند. ما شب حرکت کردیم و حوالی سحر به شیراز رسیدیم و به بیمارستان رفتیم. سه روز از زخمی شدن حسن می گذشت و به ما نگفته بودند که از چه ناحیه ای زخمی شده است.
رفتیم و دست به دامن نگهبان بیمارستان شدیم و از او تقاضا کردیم که ترتیبی بدهد تا بتوانیم وارد بیمارستان شویم.
چون خیلی شلوغ بود، ما را راه ندادند. ما به او التماس کردیم، گفتیم: «مجروحی داریم و باید حتماً او را ببینیم». گفت: «مریضتان اهل کجاست؟». گفتیم: «اهل بوشهر»، همین که این کلمه از دهان ما خارج شد، گفت: «بیایید و سریع او را ببرید». متعجبانه به او گفتیم: «چرا؟». گفت: «از صبح که بلند می شود، مریضها را دور خودش جمع می کند و با آنها بگو و بخند راه می انداز تا شب که بخواهد بخوابد، بیمارستان از دست او در امان نیست».
بعد از شنیدن این مطلب، گفتم: «توی این وضعیت او را کجا ببریم؟». گفت: «او را به بیمارستان دنا ببرید، آنجا دیگر نمی تواند بازیگوشی کند».
حسن عادتی که داشت این بود که وقتی قهقهه می زد، هیچکس حریفش نبود و در بین بچه های بسیج معروف بود.
راوی: «برادر شهید حسن وردیانی»😂
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
🍃┅🦋🍃┅─╮
@shahidma
╰─┅🍃🦋🍃
#طنز_امشب😅
#عراقی_سرپران
اولین عملیاتی بود كه شركت میكردم. بس كه گفته بودند ممكن است موقع حركت به سوی مواضع دشمن، در دل شب عراقیها بپرند تو ستون و سرتان را با سیم مخصوص از جا بكنند، دچار وهم و ترس شده بودم.
ساكت و بی صدا در یك ستون طولانی كه مثل مار در دشتی میخزید جلو میرفتیم. جایی نشستیم. یك موقع دیدم یك نفر كنار دستم نشسته و نفس نفس میزند. كم مانده بود از ترس سكته كنم. فهمیدم كه همان عراقی سرپران است. تا دست طرف رفت بالا معطل نكردم با قنداق سلاحم محكم كوبیدم توی پهلویش و فرار را بر قرار ترجیح دادم.
لحظاتی بعد عملیات شروع شد. روز بعد در خط بودیم كه فرمانده گروهان مان گفت: «دیشب اتفاق عجیبی افتاده، معلوم نیست كدام شیر پاك خوردهای به پهلوی فرمانده گردان كوبیده كه همان اول بسم الله دنده هایش خرد و روانه بیمارستان شده.»
از ترس صدایش را در نیاوردم كه آن شیر پاك خورده من بوده ام.😂😂
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
🍃┅🦋🍃┅─╮
@shahidma
╰─┅🍃🦋🍃