#عذاب_الهی ۱
وقتی با شوهرم ازدواج کردم همش چهارده سالم بود بچه بودم و حرفی حالیم نمیشد خانواده پولداری بودن که به واسطه همین پول خودشون رو از بقیه بالاتر میدیدن، با وجودی ثروتی که داشتن مادرشوهرم اجازه نمیداد خونه جدا بگیریم و توجیهش این بود نفسم به پسرم بنده شوهرم مرد خوبی بود اذیتم نمیکرد ولی به شدت تحت تاثیر حرفهای مادرش بود حتی اگر میدونست من بی گناهم و کاری نکردم اما باز میگفت اخه مادرمگفنه بزنمت و تا میتونست منو میزد
هر چی به مادرم میگفتم اذیت میشم میگفت هیس باید بسازی مثل من و بقیه زن ها
منم دیگه کمتر جلوی چشم مادرشوهرم میرفتم اما روزی نبود که شر درست نکنه شوهرمم هر چی بهش میگفتم بیا جدا بشیم و راحت زندگی کنیم حرف به خرجش نمیرفت که نمیرفت دیگه کارم شده بود سکوت تا اینکه ی روز ی مهمون مهم برای مادرشوهرماومد...
✍ادامه دارد...
##کپی_فوروارد_برای_دوستتون_و_گروها_کانالها_از_داستان_حرام⛔️
🍃┅🦋🍃┅─╮
@shahidma
╰─┅🍃🦋🍃
#عذاب_الهی ۲
انقدر این مهمون براش با ارزش بود که حد نداشت سرش رو از اتاقش بیرون اورد و فریاد زد
_زیبا زیبا زود بیا ببینم
از بچگی مادرم بهم قالی بافی یاد داده بود داشتم گره میزدم بلند مثل خودش جواب دادم الان میام قالی رو ول کردم و راه افتادم برم پیشش که دیدم از غذایی که خوردم روی لباسم ریخته تا لباسم رو عوض کنم و به سمت اتاق مادرشوهرم برم زمان کوتاهی کشید همزمان شوهرم از سرکار اومد تا رفتم تو خونه مادرشوهرم زمزمه کرد
_حالا کارت به جایی رسیده که دیر میای اینجا اره؟ درستت میکنم
از اتاق بیرون رفت از پشت پنجره دیدم داره با شوهرم حرف میزنه و پی ی کتک حسابی و به تنم مالیدم مطمئنم امشبم کتک میخورم به محض وارد شدنش خودم رو مشغول کاری نشون دادم نیشخندی زد و از کنارم رد شد که شوهرم صدامکرد
_زیبا زود بیا ببینم
وقتی داشتم بیرون میرفتم دیدم مهمون مادرشوهرم بهش گفت
_خدارو خوش نمیاد انقد اذیتش میکنی ها
مادرشوهرم با سرخوشی گفت باید ادبش کنم...
✍ادامه دارد...
##کپی_فوروارد_برای_دوستتون_و_گروها_کانالها_از_داستان_حرام⛔️
🍃┅🦋🍃┅─╮
@shahidma
╰─┅🍃🦋🍃
#عذاب_الهی ۳
از اتاق که بیرون رفتم دیدم شوهرم عین میرغضب وسط حیاط ایستاده با دیدنم دستشو مشت کرد و برد بالا خواست تو صورتم فرود بیاره که خودم رو جمعکردم از بازوم گرفت منو کشید برد تو اتاق و سرم و کوبید به دار قالی فریاد زد
_کارت به جایی رسیده مادرم صدات میکنه جواب نمیدی اره؟ زود بگو چرا جوابش رو ندادی
میون گریه هام ارومگفتم
_داشتمقالی میبافتم وسایلام رو ببین وسط خونه هست تا صدام کرد گفتمالان میام خودشم شنید انقدر بلند گفتم که مهموناشم شنیدن بعد دیدم لباسم کثیفه فوری عوض کردم و رفتم
شوهرم اول کمینگاهم کرد اما وقتی لباس کثیفی که صبح موقع رفتن تو تنم بود و دید و وسایلای پخش شده م رو کمی عقب رفت مهمونای مادرشوهرم که از سروصدای ما اومده بودن تا جدامون کنم شاهد ماجرا بودن یکیشون رو کرد به شوهرم
_زنت خیلی زودتر از چیزی که من فکرش رو میکردم اومد اما انگار مادرت خوشش میاد از این وضعیت
اینکه جلوی اون زنها با اون وضع باشم بهم حس حقارت داد...
✍ادامه دارد...
##کپی_فوروارد_برای_دوستتون_و_گروها_کانالها_از_داستان_حرام⛔️
🍃┅🦋🍃┅─╮
@shahidma
╰─┅🍃🦋🍃
#عذاب_الهی ۴
مادرشوهرم با بدجنسی گفت
_حالا مگه چیشده؟ زنی که کتک نخوره زن نمیشه
همون مهمونش پاسخ داد
_خودتم هر شب کتک میخوری؟ یا این بدبخت و مظلومگیر اوردی هر شب میدی شوهرش کتکش بزنه
وقتی رفتن حس کردم چیزی تو چشمم هست شوهرم تمام مدت من رو زیر نظر داشت ی ابی از چشمم سرازیر شد که با خودمگفتم حتما اشک هست سردرد شدیدی داشتم و خوابیدم از اون روز به بعد شوهرم پشیمونی تو رفتارش مشخص بود و سعی میکرد به حرف مادرش عمل نکنه اما فایده نداشت چون به مرور چشم های من کم بینا تر میشدن و وقتی رفتیم دکتر گفت بخاطر ضربه ای که به سرم خورده هست تازه شوهرم به خودش اومد و خونه رو جدا کرد لحظه اخر وقتی مادرشوهرم نفرینم کرد گفت که چرا جداشون میکنم تو چشم هاش نگاه کردم و لب زدم خدا جوابت رو بده
همسرم با کمک پدرش وقتی کاملا کور شدم برام چشم ی دختر هجده ساله که مرگ مغزی شده بود رو پیدا کردن و عمل پیوند انجام دادیم تمام تلاشش رو میکرد تا من ارومباشم...
✍ادامه دارد...
##کپی_فوروارد_برای_دوستتون_و_گروها_کانالها_از_داستان_حرام⛔️
🍃┅🦋🍃┅─╮
@shahidma
╰─┅🍃🦋🍃
#عذاب_الهی
همسرم با کمک پدرش وقتی کاملا کور شدم برام چشم ی دختر هجده ساله که مرگ مغزی شده بود رو پیدا کردن و عمل پیوند انجام دادیم تمام تلاشش رو میکرد تا من ارومباشم و طبق دستور دکتر نباید گریه میکردم با کوچیکترین گریه ای دوباره کور میشدم، دیگه هرگز خونه مادرش نرفتم تا ی روز اومد تو خونه و گریون به پاهام افتاد گفت
_مادرممرد تور خدا حلالش کن نفهمی کرد تو بخشش
_من هیچ وقت مادرت رو حلال نمیکنمامیدوارماون دنیا جواب پس بده
دوسال گذشت و من حسابی مواظب چشم هامبودم و همسرمم منو میذاشت رو سرش از بس مواظبم بود
از بس مواظبم بود مدامهم برای مادرش حلالیت میخواست که من حلال نمیکردمتا اینکه ی شب خواب دیدم توی ی جای سرسبز و قشنگم، وقتی به زمین نگاه میکردمانقدر رنگ سبز چمن ها قشنگبود که از دیدنش سیر نمیشدم.
گلهای خیلی قشنگی داشت وسط اون سرسبزی مادرشوهرم و دیدم روی ی تخت بود...
✍ادامه دارد...
##کپی_فوروارد_برای_دوستتون_و_گروها_کانالها_از_داستان_حرام⛔️
🍃┅🦋🍃┅─╮
@shahidma
╰─┅🍃🦋🍃
#عذاب_الهی
مادر شوهرم فقط با من بد بود بت بقیه مردم خوب بود دست به خیری داشت همه ازش راضی بودن جز من کنار تختش دوتا نگهبان بود رفتمسمتش
_شما اینجایی ؟
با ترسنگاهم گرد
_توروخدا حلالم کن منو بیچاره کردن
تازه نگاهم به نگهبان ها افتاد به قدری ترسناک بودن که منمترسیدم یهو دیدم مادرشوهرم اتیش گرفت و سوخت هر چی داد میزد انگار اتیشش بیشتر میشد انقدر این اتیش بزرگبود که منم گرماش رو روی پوستمحسمیکردم فریاد میزد و کمک میخواست که حلالش کنم وقتی بیدار شدم هنوز پوست صورتم داغ بود وضو گرفتم ک دو رکعت نماز خوندم خداروشکر کردم که حالمادرشوهرمو نشونم داد و حلالش نکردم تا روز قیامت جلوشو بگیرم و هرگز این خواب رو برای شوهرم تعریف نکردم
✍پایان
##کپی_فوروارد_برای_دوستتون_و_گروها_کانالها_از_داستان_حرام⛔️
🍃┅🦋🍃┅─╮
@shahidma
╰─┅🍃🦋🍃