eitaa logo
شهید گمنام🇵🇸
9.2هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
6.2هزار ویدیو
99 فایل
ادمین ثبت خاطرات @Mahdis1234 کانال دوم ما مسیر بهشت https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae تبلیغات شما پذیرفته میشود https://eitaa.com/joinchat/4173332642Cacf0e5f1fb
مشاهده در ایتا
دانلود
1 روی تخت نشسته و زانوامو بغل گرفته بودم امروز روز سختی داشتم اتفاقای بدی برام افتاد! کاش هرگز نمی‌دیدمش بغض بدی گلومو گرفته بود و داشت خفم می‌کرد. ذهنم پر از سوال‌هایی بود که هیچ جوابی براشون پیدا نمی‌کردم . خدایا من که داشتم فراموش می‌کردم من که داشتم حسام رو فراموش می‌کردم حالا حالا چرا باید می‌دیدمش ؟ با یادآوری لحظه‌ای که دست دختری بچه‌ای رو گرفته بود و به مهد کودک وارد شد بازم بغضم شکست و اشکام سرازیر شدم. با کی حرف می‌زدم شاید کمی از دردم کم می‌شد؟ با کی در مورد عشق دوران نوجوانیم حرف می‌زدم؟ وجودم سرتاسر غم بود و اشکام صورتم رو خیس کرده بودند ادامه دارد. کپی حرام.
2 یاد خاطرات اون زمان افتادم. روزی که با حسام آشنا شدم ۱۷ سالم بود با پسری که ۴ سال از خودم بزرگتر بود آشنا شدم عاشقش شدم و قرار بود که با هم ازدواج کنیم. چقدر دوستش داشتم من برای حسام می‌مردم اونم منو دوست داشت و قرار بود وقتی که بعد دانشگاهش به خواستگاریم بیاد همه چیز خوب بود تا اینکه یک روز حسام اومد و گفت_ سحر خانوادم می‌خوان منو با دختر داییم عاطفه ازدواج کنم و منم چاره‌ای ندارم جز اینکه قبول کنم. بغض کردم و با گریه گفتم _ اما حسام تو بهم قول دادی که ما با هم ازدواج کنیم الان می‌خوای منو رها کنی و بری . گفت_ شرمندم هرچی که پدرم بگه همون میشه! من نمی‌تونم رو حرف پدرم حرف بزنم الان گفتن که باید دختر دایم عاطفه رو عقد کنم من چاره‌ای ندارم جز اینکه قبول کنم. ادامه دارد. کپی حرام.
3 التماسش کردم که حسام این کارو با من نکن من نمی‌تونم! من بدون تو نمی‌تونم زندگی کنم! من بهت خیلی وابسته شدم اما گفت که ببخشید حلالم کن من نمی‌تونم با تو ازدواج کنم! باید طبق دستور خانواده‌ام با دختر داییم ازدواج کنم. حرفاشو که زد بی‌توجه به اشکام راهشو گرفت و رفت . اونقدر اشک ریختم اونقدر اشک ریختم اون روزها که هرگز فراموش نمی‌کنم سخت‌ترین روزها رو پشت سر گذاشتم خدایا چقدر سخت بود اون روزها ! من خیلی به حساب وابسته شده بودم حتی بعد سال‌ها هم نتونستم فراموشش کنم. بعدها دانشگاه تربیت معلم قبول شدم دانشگاه که تموم کردم به یک مهد کودک رفتم و اونجا مشغول شدم با اینکه خیلی گذشته بود ولی هنوزم عشق حسام تو سینم بود تا امروز که بازم دیدمش و غمم تازه شد. ادامه دارد. کپی حرام
4 روی تختم دراز کشیدم و سعی کردم بدون فکر کردن به چیزی بخوابم اما گریه امونم نمی‌داد و بالشتم خیس اشک شده بود روز بد که به متن رفتم حسامم همراه دخترش اومده بود حسام با دیدنم لبخندی زد و گفت باید با هم حرف بزنیم خیلی سرد جوابشو دادم من با شما حرفی ندارم آقای محترم شما متاهل هستین بغض بدی توی صداش بود آره متاهل بودم اما همسرم فوت شد نمی‌دونم چرا بی‌اختیار امیدی به دلم نشست حسام شروع کرد به حرف زدن از ازدواجش و به دنیا اومدن آیدا دخترشو مرگ ناگهانی همسرش عاطفه واقعاً ناراحت شدم از سختی‌هایی که کشیده بود باهام حرف زد و در آخر گفت سحر من هنوزم بهت علاقه‌مندم و و ازت خواهش می‌کنم که به پیشنهادم فکر کن. هنوز هم عاشقش بودم از نگاهش میدونستم که اونم هنوز دوستم داره! ادامه دارد. کپی حرام‌.
5 من از خدام بود که کنار حسام باشم اما با وجود دخترش آیدا چی؟ یعنی می‌تونستم؟ من روزهای سختی رو پشت سر گذاشتم حالا چیکار کنم؟ خدایا بازم سر و کله حسام پیدا شد و حال و هوای اون روزام برگشت ! حسام ازم خواست که به پیشنهادش فکر کنم . تو دوراهی بزرگی گیر افتاده بودم یه طرف عقلم که می‌گفت اگه حسام تو رو می‌خواست همون موقع با تو ازدواج می‌کرد حتی حرف خانواده‌ش هم نمی‌تونست شما را از هم جدا کنه! اما از طرفی وجدانم می‌گفت که حسام حق داشته اون مجبور بوده باید این کارو می‌کرده و الان تو رو دوست داره به خاطر قلبت قبول کن! این همه سال سختی کشیدی الان می‌خوای در کنار عشقت به آرامش برسی بدجوری درگیر شده بودم خدایا خودت کمکم کن کمکم کن که راه درستی رو انتخاب کنم که توش پشیمونی نباشه. ادامه دارد. کپی حرام.
6 همه چیزو به مادرم گفتم مادرم گفت _دخترم شاید قسمت خدا بر این بوده که بعد این همه سال شما اتفاقی همو دیدین بهش یه فرصت بده. به حرف‌های مادرم فکر کردم و تصمیم گرفتم که یه فرصت دیگه به حسام بدم چون خودمم واقعاً حسام رو دوست داشتم. روز بعد که حسام آیدا رو به مهد آورد بهش گفتم که می‌تونه با پدرم تماس بگیره و برای مراسم خواستگاری باهاش هماهنگ شه. حسام که خیلی خوشحال شده بود تشکری کرد و شماره پدرم رو گرفت . چند روز بعدش با پدرم تماس گرفت و باهاش برای مراسم خواستگاری هماهنگ کرد. پدرم قبول کرد که به خواستگاری بیان و وقتی که در جریان شرایط حسام قرار گرفت به من گفت که خودت تصمیم بگیر دخترم من هیچ دخالتی نمی‌کنم آینده وزندگی خودته! با توکل بر خدا به حسام جواب بله را گفتم و خیلی زود مراسم ازدواج رو گرفتیم. تو مدت کوتاهی موفق شدم که با آیدا ارتباط بگیرم. بعد از سال جدایی و سختی هایی که کشیدم بلاخره به عشقم رسیدم و خدا را شکر بابت طعم خوشبختی که در کنار حسام نصیبم شد . پایان. کپی حرام.