#فریبخورده3
چند ماه از عقدمون گذشت اوایل همه چیز خوب بود و تنها چیزی که اذیتم میکرد این بود که حقیقت رو به خانوادهام نمیگفتم مامان هم به کلاً به رفتارام مشکوک شده بود میگفت: تو که درس دانشگاهت تموم شده. کجا میری؟ به بهزاد گفتم مامانم بهم شک کرده، زودتر بیا خواستگاری تا من لو نرفتم
بهزاد پیشنهاد داد که بهش بگم یه کار پیدا کردم و میرم سر کار اما نمیخواستم یه دروغ دیگه بیاد روی دروغم به اندازه کافی خودمو توی دروغ غرق کرده بودم.
با بهزاد خوشبخت بودم اما دروغهایی که تحویل خانوادهام داده بودم باعث عذاب وجدانم شده بود.
بهزاد تو این مدت سعی میکرد که باهام بیش از حد صمیمی بشه، اما من اجازه نمیدادم.
ادامه دارد.
کپی حرام.