eitaa logo
شهید گمنام🇵🇸
8.6هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
7.3هزار ویدیو
122 فایل
ادمین ثبت خاطرات @Mahdis1234 کانال دوم ما مسیر بهشت https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae تبلیغات شما پذیرفته میشود https://eitaa.com/joinchat/4173332642Cacf0e5f1fb
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ من تو یک خانواده بی قانون و قاعده و شرایط خیلی بدی به دنیا آمدم پدرم درگیر اعتیاد بود و برادرهام چون که پدرم پیگیر تربیت و رسیدگی بهشون نبود و عملا رهاشون کرده بود هر کدوم به یک شکل خلاف می کردند پدرم به جای اینکه جلوشون رو بگیره بدتر تشویقشون میکرد به این کار چون دیگه نیازی نبود که برای پول زحمت بکشه برادرهامم هواش رو داشتن اصلاً انگار نه انگار که دغدغه پدر من باید آینده من و برادرهام باشه تنها دغدغه ش کشیدن مواد مخدر بود من خیلی تلاش میکردم که به واجبات و مستحبات دینم رو انجام بدم توی خونه ما به تنها چیزی که اهمیت نمی دادند مسائل دینی و مذهبی بود من خودم حجابم رو رعایت می کردم نماز می خوندم روزمو میگرفتم برعکس برادرام که هر شب مست به خونه میومدن و بابام به جای اینکه تنبیه شون کنه بدتر بهشون گفت شیر مرد منید ادامه دارد کپی حرام
۲ منم مثل هر دختری خیلی دوست داشتم ازدواج کنم و خانم خونه ی خودم باشم و خیلی دلم میخواست شوهر کنم ولی به خاطر شرایط خانواده ام کسی خواستگاری من نمیومد مادرم هم زن مذهبی نبود نماز میخونه روزه میگیره ولی مثل من انقدر مقید نبود اما منو تشویق میکرد دلم میخواست مثل هر دختری شوهر کنم برای خودم صاحب زندگی بشم اما خواستگار هایی که داشتم همه عین برادرهام بودن یا بدتر از برادرام فکر نمی کنم توی خونه ما برای کسی ازدواج کردن و نکردن من مهم باشه تنها کسی که برای برای هیچکس اهمیت نداشت من بودم خواستگارام با معیار های من جور نبودن بخاطر همین همه رو به بهانه های مختلف رد می کردم گاهی اوقات برادرام بهم گیر میدادن که چرا ازدواج نمیکنی و نمیری در واقع میدونستم که میخوان ی نون خور کم بشه و نبود من باعث میشه که بتونن دوستاشون رو تو خونه بیارن ادامه دارد کپی حرام
۳ یه روز با سروصدایی که از بیرون میومد متوجه شدم ی خانواده جدید به کوچه ما نقل مکان کردن از ظاهرشون مشخص بود خیلی اهل خدا و پیغمبر هستن من ی کشش خاصی به سمت این خانم داشتم زن دلنشینی بود از طریق شرکت در مجلس های مذهبی محله مون باهاش آشنا شدم منو با بسیج آشنا کرد خانواده‌ام نظر خاصی نداشتن برادرهام بخاطر اینکه بسیجی شده بودم مسخره م میکردن ولی اهمیت نمیدادم کم کم تو بسیج جای خودمو پیدا کردم و بخاطر فعالیت های زیادم سریع بهم مسئولیت دادن یه بار ی مسابقه گذاشتن و جایزه ش سفر به مشهد بود منم شرکت کردم با وجود اینکه اصلاً امیدی به برنده شدن نداشتم اما برنده شدم وقتی شنیدم که میتونم برم مشهد از خوشحالی گریه میکردم ادامه دارد کپی حرام
۴ از پدرم اجازه گرفتم بعد از چند وقت راهی مشهد شدم تو مسیر همش دعا میکردم و میگفتم ای امام رضا ی شوهر خوب به من بده من خیلی دوس دارم ازدواج کنم اما کسی نمیاد خواستگاریم به محض اینکه رسیدیم مشهد دلم میخواست پرواز کنم به طرف حرم، از بجگی ارزوم بود بیام مشهد ولی هیچ وقت جور نشده بود یعنی کسی جز من و مادرم دلش نمیخواست بیاد مشهد، اون چند روزی که مشهد بودم فقط برای غذا و خواب میرفتم هتلی که برامون گرفته بودن تو حرم خواستم امام زمان ظهور کنه، برادرام به راه راست هدایت بشن و زندگیمون درست شه و در اخرم ی شوهر خیلی خوب و مومن از خدا خواستم اونجا همش قران خوندم و مناجات کردم تا روز اخر خداحاظی از حرم و اون حال و هوا خیلی سخت بود عین بچه ای که میخوان از مادرش جداش کنن گریه میکردم ادامه دارد کپی حرام
۵ بالاخره راهی تهران شدیم توی مسیر همش فکر میکردم که حال و هوتی حرم چه خوب بود و حالا باید من برگردم به اون جهنم، به خونه برگشتم و چند روز بعدش همون خانم همسایه جدید اومد خونمون و گفت که برای برادرشوهرم دنبال ی دختر خوب و خانمیم اگر اجازه بدید اخر هفته بیایم خواستگاری، خیلی خوشحال شدم اون خانواده مشخص بود که ادم های خوبی هستن و از لحاظ طرز تفکر بهم‌ نزدیکیم، قبلا ی سیدی توی محله مون بود که خیلی ادم خوب و معتبری بود اما تو بچگی من فوت شد من ازش ی چیزایی یادمه دقیقا همون شب سید اومد به خوابم و گفت امام رضا حاجتت رو داده فقط راه سختی جلوته و بعدم رفت فردا صبحش از خواب بیدار شدم خواب عجیبی بود طوری که مو به موش یادم بود همون شب قرار بود بیان خواستگاری، خونه رو اماده کردم و شب اومدن خونمون ادامه دارد کپی حرام
۶ تو نگاه اول ازش خوشم اومد وقتی رفتیم حرف بزنیم متوجه شدم طلبه هست و در حال درس خوندنه خیلی ازش خوشم اومد بعد از چند روز که اومدن برای جواب گرفتن پاسخ مثبت دادم و خیلی زودتر از آنچه که فکرش رو میکردم عقد کردیم محمد وقتی شرایط زندگی من را دید و خودم هم براش حقیقت را گفته بودم خیلی سریع یه عروسی مختصر گرفت و رفتیم خونه خودمون هم کار می کرد هم درس می خوند درسته که زندگی خیلی برام سخت می گذشت اما چون همسرم رو دوست داشتم و با هم یک دل بودیم سختی ها برامون خیلی شیرین میگذشت الان چند تا بچه قد و نیم قد داریم و خدا را شکر می کنم که از این زندگی و این شرایط امام رضا نجاتم داد پایان کپی حرام
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ دلنوشته‌ای‌ چه کسی پای برگ ماموریتت برای پراندن چُرت اهل زمین امضا زده بود!؟ فرزندان کدام تبار در لحظه بی سر شدنت به استقبال آمدند که اینقدر شده ای؟ عطر وجود کدام فرزند زهرا(س) نفست را مسیحایی کرده بود؟ غبار قدم های کدام ش‌هید بی سر بر سر و تنت نشسته بود که بوی می دهی!؟. محسن جان! سواد کدام مکتب و درس کدام استاد، با سرخی خون و فریاد با حنجر بریده را به تو آموخت؟ پا جای پای چه کسی گذاشتی؟ راز و رمز جهانگیر شدن جوانمردی و مرامت را در کجای قصه جانسوزت جست و جو کنیم؟ در وداع آخرت و گلبوسه های غیرت و محبتی که بر شانه های نشاندی؟ در سینه ای که برای عمه سادات(س)سپر کردی؟ در لحظه اس‌ارت با آن شکوه ات؟ یا در سرخی خ‌ونی که از حنجرت بر زمین ریخته شد!؟. گمانم وقتی مشهور شدی که قصه ات به رسید!. گمان که نه، اگر کمی فکرم را عمیق کنم مطمئمن می شوم که قصه سرت، قصه ات را مَثل شهر و شهره عالم کرده است... دست روی بودن و نبودنت، از قفا بریدن و نبریدن سرت، عریان شدن پیکر بی سرت و یا زبانم لال باران تنت و یا دواندن اسب های نعل تازه زده بر پیکرت، نمی گذارم و می گذرم، تا همانجایی که ات به سر رسیده است برای گُر گرفتن جانمان بس است. داستانت به خودی خود شد و گریاند چشمهای یخ زده در قطب و تجدد و روز مرگی ها را، و جلا داد جان های مانده در ترافیک سنگین داشته ها و نداشته ها را، و پراند چُرت خواب مانده در عمق را، معجزه کرد تن بی سرت و سر بی پیکرت. Ghasedake par par shodeh 🖤 🦋🦋🦋
قسمت دوم در این زمان به خاطر اینکه زیر حزب رستاخیز را ، و به افتاد و به خاطر بدنی ساواک هرچه بیشتر می کرد از ایشان  در آمد. 🍃🌷🍃 ساواک از ایشان حرف . بنابراین بدون اینکه نتیجه ای بگیرند ایشان را با چشمانی بسته از ماشین به بیرون انداختند. 🍃🌷🍃 با پیروزی انقلاب اسلامی به خمینی (ره) جزو کسانی بود که به پیوست و در گروه کمیته مشغول خود شد. 🍃🌷🍃 و با تشکیل پاسداران به وارد شد و با آن زمان مشهد یعنی شروع به از کشور که آن زمان ها مورد قرار گرفته بودند شدند. 🍃🌷🍃 هایی در آباد و به ایشان شد که با از آن ها ،بعد با گنبد به شد، در آنجا هم با خود بود. 🍃🌷🍃 زمانی که خمینی (ره) اعلام کردند که هر کس دارد به برود ایشان و نگذاشتند شود و ساعت ۲:۳۰ تدارک سفر را دیدند و به رفتند. 🍃🌷🍃 ادامه دارد👇👇