eitaa logo
شهید گمنام🇵🇸
8.6هزار دنبال‌کننده
14.1هزار عکس
7.2هزار ویدیو
122 فایل
ادمین ثبت خاطرات @Mahdis1234 کانال دوم ما مسیر بهشت https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae تبلیغات شما پذیرفته میشود https://eitaa.com/joinchat/4173332642Cacf0e5f1fb
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ وقتی که جنگ شد بابام گفت می‌خوام برم بجنگم. هر چقدر مامانم بهش التماس کرد و ازش خواست که این کارو نکنه گوش نداد گفت الان کشور به من نیاز داره و باید برم‌. ما ۹ تا بچه بودیم مامانم به بابام می‌گفت اگر تو بری من با این ۹ تا چیکار کنم؟ بابامم قانع نمی‌شد می‌گفت که اگر نرم اون وقت باید بچه‌هامونو خاک مونو دو دستی بدیم به عراقیا. بالاخره بابام توی این جدال با مامانم پیروز شد و رفت به جنگ یادمه که هر چند وقت یه دفعه میومد مرخصی و دوباره می‌رفت تمام دلخوشی ما همین ی وقتی اومدنای بابام بود یکی دو سال به همه منوال گذشت تا اینکه یه دفعه بابام رفت و بعد از اون دیگه برنگشت یه چند وقت بعدشم بهمون گفتن که شهید شده و جسدش رو تحویلمون دادن‌. مامانم انقدر خودشو زده بود و جیغ و داد کرده بود که دیگه جون نداشت همش می‌گفت من اینا رو چه جوری بزرگ کنم وقتی تو نیستی. فامیلا دور مامانم جمع شده بودن و دلداریش می‌دادن که آرومش کنن دقیقاً یادمه که همه بهش می‌گفتن ما هستیم و کمکت می‌کنیم غصه نخور. اما همین که مراسمای بابام تموم شد هر کسی رفت دنبال زندگی خودش ادامه دارد کپی حرام
۲ مادرم با سختی و مصیبت ما رو بزرگ کرد کرد اون همه سختی کشیدن تو سن کودکی و اینکه بخوام شاهد سختی‌هایی باشم که مادرم داره می‌کشه روی منم تاثیر گذاشت به خاطر شرایطی که توش بزرگ شده بودم شدیداً فرصت طلب بودم و دنبال یه راهی بودم که یه چیزی به دست بیارم. خیلی دلم می‌خواست شوهرم یه آدم پولدار بشه اما مامانم برای اینکه دورشو خلوت کنه و نون خور کم کنه هر خواستگار خوبی که برامون میومد شوهرمون می‌داد معیارش پول و این چیزا نبود فقط این بود که طرف حلال خور باشه. اسد وقتی اومد خواستگاری من هیچی نداشت به مامانم گفتن درسته که پسرمون هیچی نداره ولی بالاخره آروم آروم جوونن و خودشونو به یه جایی می‌رسونن. اسد مرد خوب و حلال خوری بود ولی خیلی بد دل بود حتی نمی‌ذاشت من توی حیاط برم تا اونجایی که می‌تونست محدودم می‌کرد و فکر می‌کرد قراره من خطا کنم هر چقدر بهش می‌گفتم من تو رو دوست دارم من زندگیمو دوست دارم بازم حالیش نمی‌شد به مامانم که شکایتشو کردم بهم گفت اینا از دوست داشتن زیاده ادامه دارد کپی حرام
۳ انقدر که توی خونه مونده بودمو از بیکاری خونه رو تمیز کرده بودم کم کم وسواس افتاد سرم و تبدیل شدم به یه زن وسواسی، خونه رو مدام تمیز می‌کردم شوهرم خیلی خوب خرجی برای خونه می‌آورد ولی من زندانی بودم. توی چند سال زندگیمون خدا بهم سه تا پسر داد پسر بزرگم خیلی دلسوزم بود و به فکرم بود دومیه هم خوب بود اما کوچیکه که آخری هم بود خیلی درک زیادی از موقعیت زندگی نداشت و هنوز نمیدونست دنیا چی به چیه، به شوهرم گفتم می‌خوام برم یه کلاس هنری با اینکه پول داشت ولی بهم اجازه نداد و گفت لازم نکرده بری همینم مونده زنم راه بیفته کوچه خیابون برامون حرف در بیارن بگن من بی‌غیرتم بگیر بتمرکم اینجا صداتم در نیاد، آرزوم بود که یه روزی تنهایی برم بیرون اما شوهرم نمی‌ذاشت. یه پیرزنی به خونه دیوار به دیوارمون نقل مکان کرد چند باری از شوهرم سراغ منو گرفته بود چون چیزی لازم داشته شوهر من بهش گفته بود که من توی خونه خونه هستم و هرچی لازم داشت بهم بگه کم کم شوهرم نسبت به اون خوشبین شد و تنها کسی که حق داشت بیاد خونمون یا من برم خونه ش همین پیرزن بود چون مطمئن بود که کسی خونش نمیاد ادامه دارد کپی حرام
۴ شرایط کلافه کننده زندگیم با وجود توران خانم خیلی بهتر شده بود بهم کار یاد میداد که با سیاست باشم و میگفت قرار نیست تو مطابق میل شوهرت زندگی کنی اگر بلد باشی بهش نفوذ کنی حرفهایی که دوس داریو از زبون شوهرت میشنوی بهم گفت مرد اگر سر هست زن گردنشه این گردنه که سرو میچرخونه و هدایت میکنه گردن به سر هدف میده که کجا رو ببینه حرفهاش واقعا درست بود از وقتی که راهکارهاش رو پیش گرفته بودم واقعا زندگیم عالی شده بود شوهرم دیگه اون بد اخلاقی ها رو نداشت و باهام مهربون بود. تا اینکه ی روز خبر رسید شوهرم تصادف کرده و بیمارستانه خیلی دلواپسش بودم خودمو رسوندم بیمارستان اوضاعش خیلی بد بود مدتی که بستریش کردن پسر بزرگم کنارش بود و پس اندازمون تموم شده بود منم هنری نداشتم برای همین ناچارا رفتم خونه های مردم کار کردم شوهرم خیلی ناراضی بود پسرامم ناراحت بودن ولی چاره ای نداشتیم توران خانم خیلی دلداریم میداد و میگفت کار عار نیست اینکه ادم دستش جلو بقیه دراز باشه عاره ادامه دارد کپی حرام
۵ خداروشکر بعد از مدتی شوهرم مرخص شد منم مخارج خونه رو میدادم انتظار داشتم حالا که برگشته به خونه دوباره تبدیل بشه به همون آدمی که در گذشته بود و همون مشکلاتی که با بد اخلاقیاش داشتم رو باید داشته باشم اما برخلاف انتظار من و حتی بچه‌ها شوهرم به کل عوض شده بود انگار رفته بود بیمارستان و ی ادم دیگه تحویل ما داده بودن توران خانم خیلی هوای بچه‌هامو داشت مواد غذایی بهش می‌دادم روزایی که خونه نبودم غذا درست می‌کرد و می‌داد به خونه ما. بالاخره حال شوهرم خوب شد اولین کاری که کرد به من گفت دیگه نیازی نیست بری سر کار و بگیر بشین توی خونه. اون مدتی که کار می‌کردم به خاطر استقلال مالی و آزادی که داشتم خیلی روحیه‌ام شاداب بود و حالم خوب اما شوهرم دیگه اجازه نداد برم سر کار یه مدت که کار کرده دستش باز شد بهم گفت برو سر یه کلاسی بهت گفتم بیرون از خونه کار نکنی که خسته نشی ولی یه کلاس برو که هم یه هنری داشته باشی اگه دوباره گیر کردیم بتونی پول در بیاری همین که سرگرم باشی ادامه دارد کپی حرام
۶ انگار دنیا رو بهم داده بودن انقدر که خوشحال بودم نمی‌دونستم باید چیکار کنم فوری از شوهرم پول گرفتم و رفتم یه کلاس خیاطی ثبت نام کردم بالاخره بعد از چند سال با رضایت قلبی خودش بهم اجازه داده بود که برم کلاس و برای خودم زندگی کنم استعدادم توی خیاطی خیلی خوب بود توی کمترین زمان همه چیزو یاد گرفتم و چون کارم خیلی دقیق بود و مربیم ازم راضی بود اجازه نداد که از کنارش بیام بیرون منو نگه داشت همونجا کمکش آموزش می‌دادم یه وقتی سفارش دوخت می‌گرفت براشون می‌دوختم تا اینکه آروم آروم از زیر سایه اسم مربیم در اومدم و مشتریای مخصوص خودمو داشتم خدا را شکر زندگیمون خیلی بهتر شد و الانم می‌خوام برای پسر بزرگم زن بگیرم شوهر من بعد از اون اتفاق دیگه خیلی با من خوب شد و زندگی برام راحت‌تره پایان کپی حرام