#هوو ۱
برادرم به واسطه شغلش از جنوب محل منتقل شد به یه شهر دیگه مجبور شد نقل مکان کنه اما همسرش و زن و بچهاش رو نبرد خیلی دلواپسش بودیم بالاخره یه مرد بود و داشت میرفت شهر غریب، شهری که هیچکس رو حتی نداشتیم که هواش رو داشته باشه هر چقدر به برادرم اصرار کردیم که زن و بچه م با خودت ببر برادرم قبول نکرد و گفت خودم باید تنهایی برم لحظه آخر که میخواست خداحافظی کنه مامانم بهش گفت یادت نره که ماها طایفهای هستیم میدونی که اگر یه روزی اگر به زنت خیانت کنی باید با خونمون پاسخ بدیم تا از ما نکشن ول نمیکنن.
برادرم خیلی خونسرد گفت آره مامان میدونم نگران من نباش و خیالت راحت باشه من عاشق زنمم.
مادرمم پیشونیش رو بوسید و گفت من تو رو از خدا میخوام فقط تنها کاری که ازت میخوام بکنی اینه که پات رو کج نذاری.
زن داداشم موقع خداحافظی خیلی بیتابی میکرد و ناراحت بود انقدر که از شدت گریه نتونست حرف بزنه دلم براش میسوخت بالاخره دوری از شوهر خیلی سخته
ادامه دارد
کپی حرام
#هوو ۲
اوایل برادرم تند تند تماس میگرفت و با خانوادهاش و ما حرف میزد اما مرور زمان تماسهاش کم شد هر وقتم بهش گلایه کردیم میگفت درگیر کارم و نمیتونم تند تند تماس بگیرم وقتم محدوده و اینجا خیلی مشغولم.
من خودم بهش یه شکهایی کرده بودم اما نمیخواستم علنیش کنم و به ناراحتی ها و نگرانیهای زن داداشم دامن بزنم
برادرم قرار بود هر ۱۵ روز الی یک ماه یک بار بیاد و چند روز بمونه اما به مرور اومدنهاش کم و کمتر شد هر بار که بهش میگفتیم بیا هزار و یک بهونه جور میکرد و میگفت کار دارم نمیتونم بیام.
من خودم میدونستم برادرم داره چیکار میکنه اما از گفتنش میترسیدم از همون بچگی وقتی میخواست یه کاری رو انجام بده قبل از همه من میفهمیدم، برای اینکه از هر دعوایی جلوگیری کنم و مادرم غصه نخوره به زن داداشم گفتم خودت پاشو برو دنبال شوهرت ببین کجاست چیکار میکنه اصلاً یه غافلگیریه براش که یهو ببینه شما اونجایید.
زن داداشمم قبول کرد و قرار شد که بره به اون شهر
ادامه دارد
کپی حرام
#هوو ۳
با زن داداشم هماهنگ کردم و صحبت کردم که هیچکس نباید متوجه بشه، بهش گفتم خوب میدونی که اگر بفهمن دیگه نمیذارن جایی بری و حسابی محدود میشی شوهرتم قیامت میکنه که چرا میخواستی همچین کاری بدون هماهنگی انجام بدی.
ترس رو توی چشماش دیدم آروم و شمرده بهم گفت خب تو هم باهام بیا من خیلی میترسم اونجا یه شهر غریبه من که کسیو نمیشناسم ممکنه هزار اتفاق بیفته یا بهم تهمت بزنن که قصد فرار و خیانت به شوهرم رو دارم.
دلم براش سوخت شوهرم مرد خیلی خوبی بود و بهم آزادی زیادی میداد تو بیشتر کارا من باهام همکاری میکرد فکرم رو به شوهرم گفتم دودل بود و گفت مطمئنی که این اتفاق افتاده؟
گفتم آره من برادرمو میشناسم اون حتماً حتماً رفته با یه زنی رابطه داره که سراغ زن و بچهاش نمیاد و منم باید سر از کارش در بیارم.
شوهرم تردید زیادی داشت گفت اگر چیزی نباشه چی؟
گفتم اگر نباشه که خب نبوده ولی اگر باشه من طلاق زن داداشمو میگیرم من اصلاً نمیتونم تحمل کنم که یه مردی به زنش خیانت کنه حتی اگر داداشم باشه شوهرم بهم اجازه داد با زن داداشم برم و کارت بانکیشم بهم داد گفت فقط خیلی حواستون باشه که زود برگردید مامان و بابات به خاطر پا دردشون اینجا نمیان خونمونم دوره و براشون سخته اگر ازم بپرسن زن داداشت کجاست که خبری ازش نیست من میگم خونه ماست فقط یه کاری نکنید که آبروی من بره
ادامه دارد
کپی حرام
#هوو ۴
به شوهرم قول دادم قبل از اینکه هر اتفاقی بخواد بیافته خیلی سریع جمع و جور کنم و برگردم گفتم نمیذارم هیچکس متوجه غیبت من و زن داداشم بشه.
روز قبل از حرکتمون با زن داداشم رفتیم خونه مامانم که حداقل خودمونو نشون بدیم و اگر چند روز نبودیم نگران نشه مامانم با زن داداشم خیلی خوش رفتار بود میگفت برادرت بهش بدی میکنه که نمیاد و زن داداشت حق داره ناراحت بشه.
میخواست با خوش رفتاری کار زشت برادرم رو توجیه کنه خدا روشکر زن داداشم اصلاً بروز نداد که قراره چیکار بکنیم و چه اتفاقی میخواد بیفته همه استرسم از این بود که یه وقت از دهنش بپره و چیزی بگه اما هیچی نگفت مامانمم اون روز کلی برامون حرف زد و از بچگیهامون گفت.
وقتی که میخواستیم از خونه مامانم بیایم بیرون مامانم دستمو گرفت و در گوشم پچ زد ی وقت زن داداشت رو تنها نذاریا بنده خدا گناه داره شوهرش که نیست تنهایی نکشه من فکر میکنم داداشت رفته یه زن دیگهای گرفته وگرنه محال بود این همه مدت اینجا نیاد تلفناشم کم شده وقتی زنگ میزنه زود قطع میکنه اصلاً امون نمیده آدم یه چهار تا سوال ازش بپرسه این دختر بیچاره گناه داره من دارم شرمنده خودش و خانوادهاش میشم
ادامه دارد
کپی حرام
#هوو ۵
مادرمو دلداری دادم و گفتم بیخودی ذهنتو درگیر نکن داداشم که بچه نیست چهار روز از زن و بچهاش دور بشه سریع بره با یکی دیگه به خودت استرس نده انشالله سریع میاد و بهمون میگه که دلیل این رفتاراش چی بوده.
چهره مامانم نشون داد که فقط حرفام رو میشنوه اما توجهی بهشون نمیکنه از اونجا به سمت خونه من راه افتادیم زن داداشم توی راه پشیمون شده بود همش میگفت نکنه یه وقت بریم عصبانی بشه نکنه یه اتفاقی بیفته.
دیگه عصبانیم کرده بود دعواش کردم گفتم عصبانی میشه که بشه خیلی ناراحته که ما داریم میریم اونجا پاشه بیاد اینجا یه دلیل منطقی بده به زن و بچهاش که چرا این چند وقته نبوده؟ چرا اوایل همش تماس میگرفت و الان به زوریه زنگ میزنه؟ چرا نمیاد؟ مگه زندگی فقط خرجی دادنه؟ مگه زن فقط پول میخواد؟ زن هیچ چیز دیگهای نیاز نداره؟ زن محبت و توجه شوهرشو نمیخواد؟ فقط پول کارت به کارت کنی و تموم؟
توی چشمام نگاه کرد چونش لرزید و گفت میترسم بریم اونجا چیزیو ببینم که تا ابد از ذهنم پاک نشه اگر زن گرفته باشه چی؟ اگه بریم اونجا بهم بگه اصلاً نمیخوامت چی؟ اینجا حداقل نشستم منتظرم که یه روزی بیاد ولی اگر بیام اونجا مطمئن شم دیگه نمیاد چی؟
خیلی دلم براش سوخت بهش حق دادم که انقدر استرس داشته باشه دستشو گرفتم و گفتم بیخودی انقدر به خودت استرس نده شاید ما داریم قضاوت میکنیم و همه چیز برخلاف افکار ما باشه.
بالاخره شب شد و به سمت محل خدمت برادرم راه افتادیم وقتی که رسیدیم دم دمای صبح بود همون موقع با زن داداشم رفتیم کلانتری که میدونستیم داره کار میکنه اسمش رو که گفتیم همه میشناختنش
ادامه دارد
کپی حرام
#هوو ۶
پرسیدن چه نسبتی داریم.
گفتم خواهرشم ایشونم خانمش و بچشه مدتیه که ازش خبری نداریم میخوایم ببینیم چی شده؟
یکی از کارکنای اونجا بهمون گفت صبر کنید تا با هم بریم پیشش.
وقتی که اومد سوار ماشینش شدیم توی سطح شهر میچرخید گفتم آقا ما برای گردش نیومدیم میخوایم ببینیم برادر من کجاست؟
لبش رو ترک کرد و گفت خانم اینجا یه منطقه مرزیه که اومدی احتمال درگیری مامورای کلانتری با قاچاقچیا و آدمای خلافکار زیاده.
دست و پام یخ کرد گفتم حتماً برادرم کشته شده؟
نگاهش که به صورت ما افتاد سریع گفت نه نه نگران نباشید فقط میخوام بگم خطر شغل ما خیلی بالاست یه شب درگیری پیش اومد و برادرتون چند تا گلوله خورد خدا را شکر به جای حساس بدنش نخورد اما الان یه چند وقتیه توی بیمارستانه و شرایط جسمی خوبی نداره که بتونه زیاد زنگ بزنه یا جایی بره.
بابت قضاوتی که راجع به برادرم داشتم خجالت کشیدم وقتی که رفتیم پیشش برادرم نمیدونست عصبانی باشه یا بخنده از دیدن هممون خوشحال شد زنگ زدم به شوهرم و گفتم که چی شده پدر و مادرمو با خودش آورد به اون شهروبعد از اونم داداشم دیگه اجازه نداد که زنش برگرده همونجا یه خونه گرفتن و با هم زندگی کردن خیلی پشیمونم که قضاوتش کردم ولی اگه از همون اول مثل آدم به ما میگفت که مشکلش چیه هم بیخودی قضاوتش نمیکردیم هم نگرانش نمیشدیم الان شکر خدا حالش خوبه و توی اون محل خدمتشم درجه گرفته
پایان
کپی حرام