#ولخرج4
کلافه از مغازه بیرون اومدم.
رو بهش گفتم_ آخه این چه کاری بود که کردی؟
با چشمکی گفت_ این عوض تشکرته خانم!.
اوفی کردم و گفتم _ اونکه بله خیلی ممنون.. ولی من راضی نیستم به خدا.
_ بس کن دیگه حنانه!
کمی جلوتر جلوی طلا فروشی ایستاد شاکی گفتم_ باز چرا وایسادی؟
لبخندی زد و گفت_ سرویس طلاهم برات بگیرم.
سرمرو تند تند اطراف تکون دادم _نمیخوام برای چیمه؟ من کهخودم دارم اسرافه!
پوفی گفت و بعد ادامه داد _اونی که سر سفره عقد بهت هدیه دادم الان دیگه خیلی قدیمیه باید یه جدیدشو برات بگیرم.
بعدش بیاهمیت به مخالفت کردنای من به داخل رفت و هر طور شد یه سرویس ظریف برام خرید .
آخر شب گفت که مامانم شام درست کرد و از مادرت عذرخواهی کن بگو شب دیگه میایم اونجا.
به مامانم زنگ زدم گفتم رضا عذرخواهی کرد و گفته که امشب باید بریم خونه مادرش.
ادامهدارد.
کپی حرام.