eitaa logo
شهید گمنام🇵🇸
9.2هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
6.1هزار ویدیو
99 فایل
ادمین ثبت خاطرات @Mahdis1234 کانال دوم ما مسیر بهشت https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae تبلیغات شما پذیرفته میشود https://eitaa.com/joinchat/4173332642Cacf0e5f1fb
مشاهده در ایتا
دانلود
۲ بعد از ازدواج هر دو کار‌ میکردیم چون خونه به نام شوهرم بود و گفت که از نوجوونی کار کرده و پول جمع کرده باباشم یکم گذاشته روش و اینجارو خریده خیلی خوشحال بودم که حداقل صاحبخونه ایم اینجوری از هم دوره ای های خودمون خیلی جلوتر بودیم هر دو شاغل بودیم یکی خرج خونه میکرد و هر چی اضافه میموند پس انداز میکرد حقوق یکیمون هم تمام و کمال پس انداز میشد پس اندازا به ی حدی که میرسید میبردیم و طلا میخریدیم در عرض چندماه کلی طلا داشتیم که یهو گفتن طلا گرون شده فوری بردیم و فروختیم پولمون چند برابر شد تونستیم پیش قسط ی خونه رو بدیم کلی خوشحال بودیم و حس پیروزی داشتیم درسته زندگی سخت بود ولی اینجوری به ی جایی رسیدیم به پیشنهاد شوهرم علاوه بر پس انداز روی سند خونه ی وام گرفتیم گفت که ارزش پول هر روز کمتر میشه و وقتی وام‌ بگیریم و باهاش طلا بخریم‌ سود میکنیم ارزش پول کشور کم میشه و قسطش به مرور تبدیل میشه به ی پول ناچیز ولی با وام کلی طلا میخریم ارزشش میره بالا و گرون میشه اینطوری ما همش پولدار تر میشیم
۴ سعید با خوشرویی به مهمونهاش خوش امد گفت که مادر و خواهرش شروع به ناسزا گفتن به من کردند و جریان کاپشنی که توی کمددیواری قایمش کرده بودم رو با اب و تاب تعریف کردند و گفتند همسایه ها چندبار دیدند که من مرد غریبه میارم توی خونه و اتفاقا با اماری که داده بودند همین کاپشن تن یکی از اون غریبه ها بوده،،،،، سعید با ناباوری به من و اونها نگاه میکرد و هرلحظه نگاهش رنگ خشم میگرفت بعدش به حالت حمله به خواهرش پرید و یکی توی دهنش زد و گفت تو غلط میکنی به زن من تهمت میزنی از سه ماه پیش که مدام به زنم تهمت میزدید یمدت مجبور شدم مدام مرخصی بگیرم و بیام دم خونه تا هانیه رو تحت نظر قرار بدم بعدم برای خونه دوربین مداربسته نصب کردم و...
۲ خجالت نمیکشی پیش بچه ها اون طفل معصومو مسخره میکنی ؟ من میترسم یه روز قهر خدا یا آه این همه ادمی که هرروز یجور مسخره شون میکنی دامن بچه های من رو بگیره، بعدش با چشم غره به اتاق رفت. بابا راست میگفت مامان واقعا شورش رو دراورده بود، از اون روز ببعد مامان دیگه پیش بابا اون رفتارو تکرار نکرد اما وقتی با خونواده خودش بود حتی تهدیدهای اون روز بابا رو به حالت تمسخر برای مادربزرگم و خاله هام تعریف میکرد و همگی با قهقهه میخندیدند. بابا هم که فکر میکرد مامانم متنبه شده و دیگه اون رفتار رو تکرار نمیکنه ،
۳ ولی من دوسه مرتبه به بابا راپورت مامانم رو دادم که بابا باز هم بهش هشدار داد. گذشت تا یه روز مامان با ناراحتی به بابا گفت روی پوست بدن و گردنم لکه های سفید افتاده باید برم دکتر ولی هر متخصص پوستی که میرفت و هرنوع دارو و پمادی مصرف میکرد موثر واقع نمیشد تا اینکه لکه ها به مرور نیمی از پوست صورتش رو هم درگیر کرد. مادرم خیلی ناراحت بود و دیگه نه در مهمونی ها شرکت میکرد و نه بیرون ازخونه میرفت مدام جلوی اینه درحال تاسف خوردن برای پوست نازنینش بود
۶ یه مدت گذشت یه روز دیدم مامان برخلاف گذشته که خیلی به نماز اهمیتی نمیداد مشغول نماز هست و هربار بعد از نماز به ذکر و دعا مشغوله،خوب که دقت کردم شنیدم استغفار میکنه. ازینکه متوجه خطاش شده و توبه کرده بود خیلی خوشحال شدم. از همون روز برای شفای مادرم و برطرف شدن مشکل پوستش چله ی زیارت عاشورا برداشتم . مدتی بعد به پیشنهاد یکی از اشنایان مامان در کنار داروهای شیمیایی درمان طب سنتی رو هم اغاز کرد و یکسال بعد لکه های صورت و بدنش رو به بهبود رفت. درسته هنوز بصورت کامل ذرمان نشده اما با کرم پودر میتونه پوشش بده. مادرم دیگه کسی رو مسخره نمیکنه و حتی خاله ها و مادربزرگم رو نیز از اون کار منع میکنه.