کانال رسمی شهید مجید قربانخانی
"-ڪلنافداڪیـٰازهࢪا‹ـس›"🥀:
✿بِسمِ ࢪَبـِ مٰادَࢪِ سٰاداتـ✿
وَخُداوَنداَگَر"وَاعتَصِموا"مےگویَد
اَزڪراماتِنَخِچــادُرِاومےگویَد …!• 🦋✨
اگه فاطمى هستى و دنبال يه جا ميگردى كه دلتو اروم ڪنه🙃❤️
يا اگه تازه ميخاى راه حضرت زهرا رو در
پيش بگيرى و چادر سرت ڪنى
و راه شهدا را دنبال کنی😍🌸
اين ڪانال بهترين جاست😍🌸
مملو از مطالب جذاب و مذهبى
#عكس هايى كه اشڪتو در مياره..!
#متن هايى ڪه دلتو ميلرزونه
#عکس پروفایل نظامی و...
#وصیتنانه و #زندگی نامه شهدا
#پروفایل دخترونه
#پروفایل پسرونه
#رمان مذهبی
#درخواستی های که دارید
مطمعنم این کانال همونیه که میخاستی
نیمه گمشده همه ی دخترخانوما و اقا پسرا
پس دیگه منتظر چی هستی؟ بزن رو لینکش خبـ (؛ ↓↓
@FADAEI_312_1
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲ ❁﷽❁
#رمان
📚 #از_یاد_رفته_۱
🔰
هرچی بیشتر فحش بدی ...
✍ از خیابان خلوت و فراخ پارک میگذشتم، که در پیاده رو آن طرف خیابان چشمم به دو دختر فوق العاده بدحجاب افتاد😔 نگاهم را از آن ها گرفتم و سعی کردم به آنها فکر نکنم، که سر و صداهایی توجهم را جلب کرد🗣
وقتی دنبال صدا را گرفتم، دیدم دو جوان با ماشین پژو مزاحم آن دو نفر شده اند! 🚗 و هر چه آن دخترها بیشتر بد و بیراه میگویند و دشنام می دهند، ظاهرا انگیزهی پسرها بیشتر می شود😈 و با سماجت و وقاحت بیشتری خواسته خودشان را تکرار می کنند!
یکی دو دقیقه این قضیه ادامه داشت تا به قسمت های شلوغ تر خیابان نزدیک شدند و آن جوان ها راهشان را کشیدند و رفتند ...🚶🏻♂
خیلی با خودم کلنجار رفتم که بی خیال شوم و بروم پی کارم! ولی نهایتا گفتم توکل به خدا🤲 هر چه شد، شد و دل را به دریا زدم ...
از آن دو دختر فاصله گرفتم، خودم را به آن طرف خیابان رساندم و آمدم جلویشان و از آن ها خواستم که چند لحظه وقتشان را بگیرم.
ابتدا با توجه به خاطرهی بدی که برایشان پیش آمده بود، ممانعت کردند، ولی بعد گفتم میخواهم راجع به آن جوان ها صحبت کنم، احتمالا فکر کردند مامورم و ایستادند تا به حرفهایم گوش بدهند ... کم سن وسال به نظر می رسیدند و هنوز غرق در تشویش و اضطراب بودند😣
گفتم: معمولا دختر خانم ها در هنگام مواجهه با چنین پسرهایی یا دور از جان شما به پاسخ آنها تن می دهند، و سوار ماشین می شوند که در این صورت آن ها به خواسته خود رسیده اند و یا اینکه مثل شما شروع میکنند به بد و بیراه گفتن!
که در این صورت هم دقایقی تفریح می کنند و بعد به سراغ دیگری می روند!🤷
فکر می کنم بهترین حالت این است که اصلا به آن ها محل نگذارید این طور نیست؟
_ و هردوی آنها تایید کردند!👌
بعد ادامه دادم: خب در این صورت باز هم آنها به سراغ دیگری می روند و دیگران به سراغ شما، فکر می کنید چاره چیست؟!🤔
_ هر دو سکوت کردند.
✅ گفتم: فکر کنم اگر با پوشش مناسب تری بیایید بیرون همه چیز حل می شود. نه⁉️
💎 #شهیدمجیدقربانخانی
@shahidmajidghorbankhani
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲ ❁﷽❁
#رمان
📚 #از_یاد_رفته_۱
🔰 #قسمت_اول
نمازخوان شدن! به همین سادگی، به همین خوشمزگی...
✍ گوشه دانشکده مون یه نمازخونه نقلی وجود داره. من رو تا تو دانشکده ول میکردی، میرفتم اون تو!
یا مینشستم یا میخوابیدم یا تکلیف هامو انجام می دادم یا خدایی نکرده نمازی چیزی میخوندم...😅
با دو سه تا از رفقا همیشه با هم بودیم، یکی شون که به معنای واقعی تارک الصلاة بود و یکی شون از اینا که نمازشون ماکزیمم ٢دقیقه طول میکشه😩
خلاصه، از اونجایی که من اکثرا کار و بارام رو میبردم توی نمازخونه انجام میدادم و اونجا هم جای دنج و خلوتی بود، این رفقا هم تا یه حدی عادت کرده بودن بیان تو نمازخونه بشینن و... (البته یادمه اولاش یه ذره اکراه داشتن)
یه نماز جماعت ظهری هم برقرار بود که با حضور حداقلی خواص که نصفشون هم کارکنان بودن سر پا بود!
البته چه میشه کرد، دانشکده هنر بود دیگه!! (آدم رو رعد و برق بگیره، جو هنری نگیره).
امام جماعتش یه عادت خوبی که داشت، این بود که بعد نماز با همه ی کسایی که اونجا بودن دست می داد و می گفت: قبول باشه🤝
یه بار هم با این رفیق تارک الصلاتمون که اونجا نشسته بود دست داده بود، رفیقمون هم حس جالبی بهش دست داده بود😄😎
آره خلاصه، داستان امر به معروف ما از اینجا شروع شد که یه دفعه قبل نماز با این رفیق تارک الصلاتمون نشسته بودیم و حرف می زدیم، بحث پیش اومد؛ بهش گفتم:
+تو بالاخره چیکاره ای؟!
_ با خنده گفت: ببین! من کلا تو فاز آزادیام! تو فیس بوکم نوشتم: آزاد یکتاپرست! (یه چیز تو این مایه ها به انگلیسی...)
+منم تو یه فازی که اصلا به فکرم خطور نمی کرد الان بخوام تاثیری چیزی بذارم، همین طوری دورهمی برگشتم گفتم: یکتا پرست؟! لااقل بپرست!
_ یه دفعه جا خورد و با یه لحن خنده ای گفت: نماز رو می گی؟😅
+منم فقط با یه حرکت کله گفتم: آره.
دیگه هیچ چیز نگفتم. نماز جماعت شروع شد و ایستادم به نماز؛ مثل بقیه، بعد از چند دقیقه یه نفر اومد کنارم وایستاد و گفت: الله اکبر، می شناختمش، همین رفیقم بود که چند دقیقه پیش داشتیم با هم صحبت می کردیم. به همین سادگی، به همین خوشمزگی... نماز خوند 👏
@shahidmajidghorbankhani
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲ ❁﷽❁
📚 #از_یاد_رفته_۱
🔰 #قسمت_پنجم
#رمان
کمربند
✍ نشستم تو ماشین رفیقم🚗 یکم که راه افتادیم، شروع کردم به رانندگیش گیر دادن! تند نرو! 🚘 کمربندت رو ببند! و ...😅
برگشت گفت: چیکار داری⁉️🤨
گفتم: دارم امر به معروفت می کنم!☺️
تو راه برگشت وقتی سوار ماشین شدیم، گفت: این هم به خاطر تو !
و کمربندش رو بست و راه افتاد.👏👏
لطفا امر به معروف بکنید، تاثیر میگذارد.😊
#شهیدمجیدقربانخانی
@shahidmajidghorbankhani
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲ ❁﷽❁
📚 #از_یاد_رفته_۱
🔰 #قسمت_ششم
#رمان
بقیه چی❓
✍ توی مینیبوس یه خانم بدحجاب نشسته بود.👱♀️
رفتم جلو و آروم گفتم: خانوم حجابتون مناسب نیست درستش کنید.😊
سریع جواب داد : تو نگاه نکن.😒
گفتم : باشه من نگاه نمیکنم، اما بقیه چی؟ اونها هم نگاه نمیکنند؟👀
هیچی نگفت...
رفتم🚶♂️
#شهیدمجیدقربانخانی
@shahidmajidghorbankhani
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲ ❁﷽❁
📚 #از_یاد_رفته_۱
🔰 #قسمت_هفتم
#رمان
طلای بی ارزش!
✍ مدتی پیش مشرف بودم مشهد مقدس🕌
ظهر کارهایم انجام شد و چون شب باید برمیگشتم تهران، یک راست رفتم حرم مطهر.
جای همگی خالی، یک دل سیر زیارت کردم و بعد از نماز مغرب و عشا قصد خروج از حرم را داشتم که متوجه یک جوان حدودا ۲۶ ساله که با حال خاصی مشغول نماز بود شدم که متاسفانه یک گردنبند طلایی بزرگ به گردنش بود و یک انگشتر طلا هم به دستش 😞
چند ثانیه ای به او خیره شدم و از کنارش گذشتم، اما انگار یک لحظه حس کردم باید دوباره بروم زیارت و سرم را انداختم پایین و زیارت نامه نخوانده دوباره حرکت کردم سمت ضریح آقا.
دلم بیقرار بود و راستش حالم هم گرفته که چرا جوان رعنایی مثل او نباید احکام صادره از ائمه معصومین را شنیده باشد یا رعایت نکند⁉️🙁
زیارتم که تمام شد تقریبا همه چیز یادم رفته بود که دوباره چشمم خورد به همان جوان که حالا نمازش تمام شده بود و داشت اطرافش را نگاه می کرد👀.
اتفاقا یک سید روحانی پا به سن گذاشته هم کنارش نشسته بود و داشت برای جوانی استخاره میگرفت 📿
آمدم سلام بدهم و از درب حرم بروم بیرون اما نمیشد! وجدانم میگفت: برو با آن جوان از سر دلسوزی و خیرخواهی حرف بزن! اما خودم بعدش جواب خودم را دادم که به تو چه ربطی دارد؟! خوب آن روحانی به وضوح دارد آن گردنبند طلای بزرگ را میبیند، چرا او این کار را نکند؟! 🤷
اما این بار یاد آن حدیث افتادم که نماز ما قبول نمیشود مگر با امر به معروف و نهی از منکر و کلمات زیبای رهبر عزیزم در ذهنم پیچید که میفرمودند: اگر با زبان خوش تذکر بدهید قطعا اثر دارد!😒
و در نهایت با این تصور که امام معصوم سلام الله علیه دارد مرا در این امتحان تماشا میکند، به سمت آن جوان حرکت کردم ...🚶
نشستم کنار جوان، دست دادم 🤝 و به او گفتم: سلام برادر، خوبی انشاءالله؟😊
راستش چند دقیقهای تماشایت میکردم و دیدم هم نماز میخوانی و هم نوری در چهره داری، خواستم حرفی را بگویم که شاید البته قبلا هم شنیده باشی ...
جوان خیلی مودب گفت: بفرما داداش؟!👱
ادامه دادم: حتما میدانی پوشیدن طلا برای مرد اشکال دارد، اما حرف من این است که حداقل موقع نماز طلا را در بیاور، حیف است نمازت قبول نشود!
جوان به حالت کاملا غیرمنتظرهای در حالیکه دستش را به نشانه احترام به سینه گذاشت، یک "چشم" با محبت تحویل داد و من هم رویش را بوسیدم و از او خواهش کردم برای من هم دعا کند و به سرعت از درب حرم رفتم بیرون ...
باورتان نمیشود انگار دنیا را به من داده بودند! انگار یک بار سنگین را از دوشم برداشته بودند😌 اصلا احساس میکردم انگار امام رضا علیه السلام با نگاه رضایت دارد بدرقهام میکند ...😍
شما آن حس را نمیتوانید درک کنید مگر اینکه خودتان یک بار امتحان کنید.
🗣 به نقل از وبلاگ من و زهرای خوبم
@shahidmajidghorbankhani