باغ نظر!!!
امروز بیاد تو با یکی از دوستداران و مهمانت و بیاد روزهایی که تو آنجا قدم گذاشتی و نفس کشیدی آمدیم ساعتی نشستیم از تو گفتیم و گفتیم ،خاطراتت را از کودکی تا حالا!!!!
از علاقه تو به باغ نظر و خلوت تو در این مکان گفتم
هر روز بعد از نماز صبح برای مطالعه به باغ نظر می آمدی میگفتی آدم های مذهبی باید بیشتر درس بخوانند
یادم افتاد زمان بچگی ات هم به این باغ خیلی علاقه داشتی به بهانه بازی های کامپیوتری و کلوپ جات اینجا بود .
بهرحال بیادت رفتیم از تو گفتیم و شاد شدیم انگار تو هم اونجا بودی
امشب توی باغ بهشتی و کنار اربابت حسین ع ما رو یاد کن ❤️
#شهید_محمد_مسرور
شهید محمد مسرور❤️
محمد و احد
بسم رب الشهدا
جریان برمیگردد به دو سال و نیم پیش یک روز تلفنم زنگ خورد، خانمی پشت تلفن بود گفت مریضم بداحواله لطفاً تشریف می آورید خانه برای زدن سرم به همسرم قبول کردم ورفتم به خانه آنها ، وارد خانه که شدم متوجه شدم که همسر ایشان جانباز شیمیایی است آن روز خیلی کار داشتم شروع کردم به پیدا کردن رگ آن جانباز برای زدن سرم ،ولی هر کاری می کردم رگش پیدا نمی شد خیلی وضع جسمانیش بد بود رگهای بدنش همه خشک شده بود حدود یک ساعت و نیم طول کشید تا من توانستم رگ این جانباز را پیدا کنم در حین کار همش استرس عقب ماندن از کارهایم را داشتم خیلی ناراحت و کلافه شده بودم مدام خودم را سرزنش می کردم که چرا همچین کاری را قبول کردی بعد از این که از خانه آنها بیرون آمدم و سوار ماشین شدم خیلی ناراحت بودم اعصابم به هم ریخته بود کلی به خودم بد و بیراه گفتم و توبه کردم که دیگر هیچ وقت برای جانبازان کاری انجام ندهم .یک شب از این قضیه گذشت که خواب داداش محمد را دیدم ،محمد با یک حالت پریشان و اخمی که در چهره داشت به من نگاه می کرد سلام کردم و گفتم داداش محمد خوبی گفت نه اصلا خوب نیستم گفتم خوب چرا گفت کار دارم میخوام برم ،گفت احد مرزها بسته شد و تا نگفتم حق باز کردن مرزها را نداری برای همه چیز!!! دقیقاً با همان لحن کودکانه ای که با هم داشتیم ((ما در دوره کودکی در یک خانه دو طبقه زندگی می کردیم من و محمد هم پسرعمو بودیم و هم پسر خاله و با هم بسیار صمیمی خانه ما طبقه بالا بود و خانه محمد طبقه پایین با ۴ سال تفاوت سنی که با هم داشتیم و من از محمد کوچکتر بودم ولی تمام اوقات روزمان را با هم می گذراندیم تا بر اثر یک اتفاق مرزها بین ما بسته شد من حق نداشتم از آخرین پله خانه آنها وارد خانه آنها شوم و محمد هم حق نداشت از آخرین پله خانه ما وارد خانه ما شود. ولی با هم بیرون می رفتیم و صحبت هم می کردیم)) از خواب که بیدار شدم حالم به شدت خراب شده بود خدایا من چه کردم چه خطایی کردم که محمد از دست من این قدر ناراحت است ولی هرچه فکر کردم ذهنم به جای قد نداد .
دو سال و نیم از این خواب گذشت در طول این دوسال من آرزو داشتم یک استوری برای محمد بگذارم یا حتی سر قبرش هم که میرفتم میترسیدم محمداز من ناراحت شود.یک شب که از شیفت کاری برمی گشتم منزل ، حدودا ساعت ۳ شب بود، گوشیم زنگ خورد گوشی را که برداشتم خانمی بود، گفت: که آقای مسرور من یه سرم لازم دارم تو خونه میتونین زحمتشو بکشین گفتم: خانم شما به ساعتم نگاه کردین و زنگ زدین الان ساعت ۳ شبِ! کلی التماس کرد که شوهرم نفس تنگی داره و اگه داروها و سرم بهش نرسه نفسش بند میاد، با اصرارهای خانم من راضی شدم که به منزلشان بروم تا وارد منزل شدم و شوهرشان را دیدم که یک پا ندارد متوجه شدم که ایشان جانباز است گفتم یا خدا !نکنه شوهرتان جانباز باشه گفت بله جانباز شیمیایی و جانباز اعصاب و روان هم هست.
سریع گفتم حاج خانوم من کار جانبازان رو انجام نمیدم گفت تو رو خدا آقای مسرور حالش خیلی بده گفتم خانوم اینا رگ تو تنشون نیست این موقع شب سه و نیم شب من تاکی معطل بشم رگشون رو پیدا کنم با اصرارهای خانوم من شروع کردم به پیدا کردن رگ آن جانباز شیمیایی تاسرم وصل شد یک ساعتی طول کشید تا سرم وداروهایش تزریق کردم وتا آخرین لحظه بالای سرش ایستادم .موقع خداحافظی بهم گفت ان شاءالله پسرم خدا خوشحالت کند هر چیزی را که دوست داری خدا بهت بده، همون موقع محمد در چشمام ظاهر شد گفتم ان شاءالله پدرجان و دلم گرفت .
تا به خانه رسیدم از خستگی سریع خوایم برد،خواب دیدم توی یک کوچه باغ بودم،محمد از ته کوچه باغ به سمتم می آمد سلام کردم ،گفتم محمد اینجا چه کار می کنی داداش، گفت احد تو کجا بودی!؟گفتم سرکار بودم ،گفت بیا جلو!گفتم داداش مگه مرزها بسته نیست! گفت نه دیگه داداش مرز ها باز شد! محمد را در آغوش گرفتم و تا تونستم گریه کردم.
#شهید_محمد_مسرور
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣شهیدی که خودش مهمانهای مراسم را دعوت میکند.
به مناسبت سالگرد پدرم یک تعدادی مهمان دعوت کرده بودم منزل و متأسفانه غیر از یک نفر آنها، بقیه نیامدند.
من آن شب که مهمانها را دعوت کردم و تشریف نیاوردند خیلی ناراحت شدم چون مراسم سالگرد پدرم بود و من خیلی دوست داشتم مهمانهایی که دعوت کردهام تشریف بیاورند.
من به شدت گریه کردم و همان شب پدرم را خواب دیدم که ایشان آمدهاند و پای تلفن نشستهاند. یک دفتر تلفن بزرگ جلوشان باز است و دارند تلفن میزنند. از اتاق بیرون آمدم و بهشان گفتم: بابا چکاری انجام میدهید؟
گفتند: باباجان! چرا ناراحت میشوی؟ این مهمانهایی که برای مراسم من میآیند همه را من خودم دعوت میکنم و اگر نیامدند دعوت نشدهاند، شما ناراحت نشو!
از آن سال هر کس را که برای مهمانی ایشان دعوت میکنم و تشریف نمیآورند اصلا ناراحت نمیشوم چون میگویم حتما پدرم ایشان را دعوت نکرده و مطمئنم که بهشت زهرا آمدن هم دعوت شهداست.
راوی: «دختر شهید جواد حاجی خداکرم»
شهید #جواد_حاجی_خداکرم
16.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ «دختر ایران»
🌸 به مناسبت میلاد حضرت معصومه (س) و روز دختر، نماهنگ «دختر ایران» منتشر کرد.
🎙️ عبدالرضا هلالی و سجادمحمدی
ـ ـ ـ ـــــ⊰❀⊱ـــــ ـ ـ ـ
♥️⃟🌿⇜
نگفته ام به کسی آنچه در دلم دارم
ولی بدان که هزاران هزار غم دارم
فروختم به غمت عیش روزگارم را
ز برکت غم تو خیر دم به دم دارم
خوشم به مرگ، اگر نیست زندگی با تو
نفس برای چه وقتی که یار کم دارم؟
من آن گدای بدِ بدحساب این شهرم...
که شب به شب ز درت خواهش کرم دارم
به نامه ی عملم طعنه زد کسی، گفتم
اگرچه اهل گناهم امید هم دارم
حساب کار من افتاده است دست کریم
ز برکتش روی هر غفلتم قلم دارم
کسی مرا برساند به #کربلای_حسین
هوای سینه زنی بین آن حرم دارم
#حسین_جـان💔
تا کی به تو از دور #سلامی برسانم
جان بی تو به لب آمده، ای پاره ی جانم
#صلی_الله_علیک
#يا_سيدنا_المظلوم
#يا_اباعبدالله_الحسين_ع
شهيد خورشيد عالم است وآن گاه كه غروب مي كند چشم آسمان هم بر داغ فراق آنان خوني مي شود.
#دستنوشته_شهید_محمد_مسرور