هدایت شده از انجمن راویان فجرفارس
🔆 سرگذشت آزادگان، یک ذخیره فرهنگی برای نسلهای آینده است
🔻رهبر انقلاب: (در پیامی به کنگره بزرگداشت آزادگان و مرحوم حجتالاسلام ابوترابی)
🌹 سالهای #مجاهدت_خاموش و دشوار #آزادگان عزیز ما در اسارتگاههای عراق از جملهی مقاطع فراموش نشدنی، تاریخ پرشکوه ما است. لحظه، لحظهی آن روزها و شبهای فراموش نشدنی، سرشار از درس و خاطره و افتخار است.
✳️ ملت ما از این گنجینهی پربار خواهد توانست همچون #ذخیرهای_فرهنگی برای تقویت ایمان و مقاومت و امید برای نسلهای آینده بهره گیرد.
✅ شهیدان مظلومی که در آن دوران پرمرارت جان باختند در شمار سرافرازترین شهدای دوران جنگ تحمیلی قرار دارند. و یاد گرامی #عالم_مجاهد_بزرگوار مرحوم حجةالاسلام آقای #سید_علی_اکبر_ابوترابی، که اردوگاههای اسارت را به مدرسهی بزرگی از تقوا و آگاهی و استقامت تبدیل کرده بود همواره در چشم ملت ایران گرامی و پایدار است.
🔰 آزادگان عزیز میتوانند با زنده نگه داشتن آن ذخائرمعنوی و آن خاطرههای پرشکوه، #رسالت_دینی_و_انقلابی خود را همچنان حفظ کنند. ۸۱/۰۵/۲۴
@raviyanfars
#داغ_ديدار
🌷از شدت درد، چهرهاش سرخ شده بود؛ باز دست از شوخیهای لطيفش برنمیداشت. روز به روز كمرش خميدهتر میشد؛ باز میرفت و كارهای "از پا افتادهها" را انجام میداد. روزی كه دل درد شديد گرفت، مجبور شدند شبانه او را به بيمارستان شهر ببرند. دو ماه بعد، يك اسكلت نيمه جان را از داخل ماشين درآوردند و گذاشتند روی تخت بهداری اردوگاه و با غرور گفتند: به ايران بنويسيد كه ما بيمارتان را عمل كرديم! پزشكيار ايرانی، يواشكی به بچهها گفت: داخل شكم "مجتبی" پر از غدههای سرطانی شده. مجتبی هم زير چشمی نگاه میکرد. تو صورت او لبخند بود و تو چشمهای بچهها اشك. فكر میكردند خبر ندارد. همان روز اول، پزشكان عراقی به او گفته بودند: "همهی رودههات سرطانی شده. اميدی به معالجه نيست".
🌷يك روز دوان دوان از بهداری زد بيرون. دلش گرفته بود. مؤذن خوش صدای اردوگاه را پيدا كرد. سر و صورتش را بوسيد. كشيدش گوشهای و گفت: "آقا بالا! يه مرتبهی ديگه برام اذان بگو! دلم گرفته. میخوام با شنيدن اذان دلشاد بشم. میدونم كه به زودی شهيد میشم و آرزوی ديدن امام خمينی تو دلم میمونه." حاج آقا ابوترابی هميشه به مجتبی سر میزد. روزهای آخر كه خيلی درد میكشيد، بچهها گفتند: "حاج آقا! وقتی به عيادت مجتبی میرويم، سرش را زير پتو میکند و با ما حرف میزند." حاج آقا كه به سراغش رفت، سرش را آورد بيرون. ـ مجتبی جان! چرا سرت را زير پتو می كنی؟ ـ از شدت....
🌷.... ـ از شدت درد. نمیخوام بچهها چهرهی منو اينطور ببينند. من هميشه با صورت خندان با اونا برخورد میکردم. اگر بچهها منو اينطور، گرفته ببينند خنده از چهرههاشون گرفته میشه. اونوقت دشمن خوشحال میشه. بعد هم وصيتهايش را شروع كرد: "حاج آقا جون! آرزو داشتم امام را ببينم. اولين روزی كه به ايران برگشتی سلام مرا به آقا برسان و بگو "مجتبی احمد خانی" گفت، من سعادت ديدار با تو را نداشتم. بعد هم به مادرم بگوييد مجتبی گفت در شهادت من گريه نكنيد." چند روز بعد؛ يعنی ۱۸ خرداد ۶۶، تخت مجتبی برای مريض بعدی خالی شد و اردوگاه شد ماتم سرا. دو سال بعد مثل همين روز، سه روز بود كه اردوگاه شده بود اشك و آه. داغ ديدار امام خمينی به دل همهی بچهها ماند.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز مجتبی احمد خانی و سید آزادگان مرحوم سید علیاکبر ابوترابی فرد
#راوی: آزاده سرافراز صفرعلی پيرمراديان
منبع: سایت نوید شاهد
#شهید #مجتبی_احمدخانی
#اسارت #آزادگان
#سید_علی_اکبر_ابوترابی
#روایتگری
🆔 @shahidemeli