eitaa logo
شهید رحمان مدادیان (عمو رحمان)
620 دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
8.3هزار ویدیو
72 فایل
فراموشم نکن حسین جان فراموشت نخواهم کرد قسمتی از وصیت نامه ی شهید مدادیان بیسمچیمون ⤵️⤵️⤵️ https://abzarek.ir/service-p/msg/584740 پیج اینستاگرام ⤵ https://www.instagram.com/shahidmedadian 💖 خادم کانال @Zsh313 اومدنت اینجا اتفاقی نیست
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
27.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹سردار شهید حاج قاسم سلیمانی در وصف گردان غواص لشکر ثارالله 🔹من عاشورای امام حسین علیه السلام را در عاشورای گردان ۴۰۸ در کربلای چهار دیدم و همین رزم را در عملیات کربلای پنج که در کل سرنوشت دفاع مقدس ما تاثیر بزرگ و اساسی داشت دیدم. 🇮🇷 @shahidmedadian
پیشنهاد دانلود ویژه تصاویر پیکر دو شهید مرتضی اقبالی و شهید محمد قنبری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💥 نمــاز شـ🌙ــب 💥اول مــاه شعبـان 💠پیامبر اکرم ﷺ فرمودند: ⤵️ هر کس در شب اول ماه شعبان ✅۱۲ رکعت نماز بجا بیاورد ✅۶ نماز دو رکعتی 🔹 در هر رکعت بعد از سوره «حمد» 🔹 ۱۱ مرتبه سوره «توحید» را بخواند ♻️ خداوند تعالی به او پاداش دوازدہ هزار شهید را عنایت کردہ و برای او عبادت دوازدہ سال را می‌نویسد و از گناهانش به مانند روزی که از مادر متولد شدہ بیرون می‌آید و خداوند برای هر آیه از قرآن کاخی در بهشت به او عنایت می‌کند ⤵️ هر کس در شب اول ماه شعبان ۱۰۰ رکعت نماز بجا بیاورد ۵۰ نماز دو رکعتی 🔹در هر رکعت بعد از سوره «حمد» 🔹یک مرتبه سوره «توحید» را بخواند 🔹 پس از تمام شدن نماز سوره «حمد» را پنجاه مرتبه بخواند ♥️ به خدائی که مرا به راستی به پیامبری برانگیخت اگر بنده‌ای این نماز را گزارده و روزه بگیرد خداوند تعالی از او شر اهل آسمان و زمین و شیاطین و پادشاهان را دفع می‌کند از او هفتاد هزار گناه کبیره را می‌آمرزد و از او عذاب قبر را برمی‌دارد و فرشتگان نکیر و منکر او را نمی‌ترسانند و در حالی از قبرش بیرون می‌آید ‌که صورتش به مانند ماه شب چهارده است و از صراط به مانند برق عبور کرده و نامه‌اش به دست راست او داده می‌شود ⤵️ هر کس در شب اول ماه شعبان 2⃣ رکعت نماز بجا بیاورد ⏪ در هر رکعت بعد از سوره «حمد» ⏪۳۰ مرتبه سوره «توحید» را بخواند و بعد از سلام نماز بگوید: 《اَلّلهُمَّ هذا عَهدی عِندَکَ اِلی یَومِ القِیامَه》 خداوندا این نماز سپرده من به تو تا روز قیامت است 🔹از شر ابلیس و لشکریان او محفوظ مانده و خداوند ثواب صدیقان را به او عطا می‌کند 📚اقبال الاعمال 👌در صورت امکان این نماز را انتشار دهید تا شما هم در ثوابش شریک باشید @rafiq_shahidam96 🇮🇷 @shahidmedadian
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📱 🌧باران آمــد ... مرا شُست و رُفت... و برای خلوتگهِ ، آذین بست. و ...حالا این منم، ایستاده روبروی تو که زبانم برای خواستن به لُکنت اُفتاده ؛ ✨| إلٰهی هَبْ لِی کَمَالَ الْإِنْقِطَاعِ إلَیْك | می بینی؟ باران، قَدَّم را بلند کرده، که دیگر جز تو را نمی بینم! دستهایت را قلاب کن؛ دلبر جان پا میگذارم رویِ منی که نیست! آنوقت تا ابد روی قلّاب دستانِ تو، @rafiq_shahidam96 🇮🇷 @shahidmedadian
20.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چنانکه نه در شهادتی‌ست، و نه در محرم،ولادت... پس سلام خدا بر تو، ای محور شادی و غم در جهان یاحسین‌ابن‌علے(ع) @rafiq_shahidam96 🇮🇷 @shahidmedadian
4_6021370516349127849.mp3
16.54M
قطعه موسیقی (۲) خیلی قشنگه👏✅ 🎤 باصدای رضا هلالی و محمداسداللهی گوش کنین 👌 و برا فرشته های دهه هشتاد، نودی که تو خونه هاتون دارین پخشش کنین♥️ الهی عاقبت هممون ختم به امام حسین بشه انشالله…🍃🤲 🌸 عضو شوید👇 🇮🇷 @shahidmedadian
🍂💚🍂💚﷽💚🍂 💚🍂💚🍂 🍂💚🍂 💚🍂 🍂 ✍️ 🔸 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد. عدنان کنار دیوار روی زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود. صورت سبزه و لاغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق برق می‌زد و با چشمانی به رویم می‌خندید. دیگر نه کابوسی بود که امید بیداری بکشم و نه حیدری که نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یک خانه گرفتار شده و صدایم به کسی نمی‌رسید. 🔸 پاهایم سُست شده بود و فقط می‌خواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار جیغم را در گلو خفه کرد. مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ می‌زدم. دوباره گلنگدن را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه کرد :«یه بار دیگه جیغ بزنی می‌کُشمت!» 🔸 از نگاه نحسش نجاست می‌چکید و می‌دیدم برای تصاحبم لَه‌لَه می‌زند که نفسم بند آمد. قدم‌هایم را روی زمین عقب می‌کشیدم تا فرار کنم و در این راه فراری نبود که پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد. از درماندگی‌ام لذت می‌برد و رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به خندید و طعنه زد :«خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمی‌کردم انقدر زود برسی!» 🔸 با همان دست زخمی‌اش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگی‌ام را به رخم کشید :«با پسرعموت کاری کردم که خودت بیای پیشم!» پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین زانو زدم. می‌دید تمام تنم از می‌لرزد و حتی صدای به هم خوردن دندان‌هایم را می‌شنید که با صدای بلند خندید و اشکم را به ریشخند گرفت :«پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟» 🔸 به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خنده‌ای چندش‌آور خبر داد :«زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط راهی نیس!» همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید و می‌دیدم می‌خواهد به سمتم بیاید که رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری می‌لرزید که نفسم به زحمت بالا می‌آمد و دیگر بین من و فاصله‌ای نبود. 🔸 دسته اسلحه را روی زمین عصا می‌کرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه می‌رفت تا تکان نخورم. همانطور که جلو می‌آمد، با نگاه بدن لرزانم را تماشا می‌کرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال خرابم گذاشت :«واسه پسرعموت چی اوردی؟» و با همان جانی که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که دوباره خندید و مسخره کرد :«مگه تو چیزی هم پیدا میشه؟» 🔸 صورت تیره‌اش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی می‌زد و نگاه هیزش در صورتم فرو می‌رفت. دیگر به یک قدمی‌ام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمی‌دانستم چرا مرگم نمی‌رسد که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«پسرعموت رو خودم بریدم!» احساس کردم بریده شد که نفس‌هایم به خس‌خس افتاد و دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد. اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمی‌اش را به سمتم بلند کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید. 🔸 چشمان ریزش را روی هم فشار می‌داد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود که دستم را داخل ساک بردم. من با حیدر عهد بسته بودم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی می‌شدم که نارنجک را با دستم لمس کردم. عباس برای چنین روزی این را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری تنم را تکان داد. عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از ساک بیرون کشیدم. 🔸 انگار باران و گلوله بر سر منطقه می‌بارید که زمین زیر پایمان می‌جوشید و در و دیوار خانه به شدت می‌لرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم می‌چرخید و با اسلحه تهدیدم می‌کرد تکان نخورم. چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشوره‌های عمو، برای من می‌تپید و حالا همه شده بودند که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم... ✍️نویسنده: 🇮🇷 @shahidmedadian 🍂 💚🍂 🍂💚🍂 💚🍂💚🍂 🍂💚🍂💚🍂💚🍂